به جز از یاد تو ای دوست، نباشد یادم
من همان ساکن رسوای خراب آبادم
سرّ عشق است که هر دم بدهد بر بادم
فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
داغ عشقت چه گوارا بود و سوز فراق
بوی مویت ببرد هر دمم از کو به عراق
چه خوش است این ز همه تلخترین باده و راق
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
مرغکی بودم و آواز دل آوایم بود
به نهان صد تن و صد یار به پیدایم بود
هدهد خوش خبر و نرگس رعنایم بود
من مَلک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خرابآبادم
جلوهٔ شمس و هما، رنگ غرور و لب حوض
بانگ نای و نغماتی پر ِ شور و لب حوض
بادهٔ بیغش و خنیاگر و صور و لب حوض
سایهٔ طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
صد الِف دیدم و یک تن نشد آن قامت دوست
وه، عجب پیچ و خمی در شکن زلف نکوست
رهگشای در هر میکده از خانهٔ اوست
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
می گلگون که شبی پیر به جامم انداخت
سرخی اش خون دلی بود که در گل پرداخت
طالعم بود سیه، چرخ چنین کارم ساخت
کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
روزگاری نبُدم واله و دیوانهٔ عشق
هیچ آگه نبُدم از حرم و خانهٔ عشق
مرغکی بودم و جایم نه به کاشانهٔ عشق
تا شدم حلقه به گوش در میخانهٔ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
دل اگر دست تو دادم چو بسوزیش رواست
خون دل می خورم و خون دلم نیز بهاست
یا رب این دیده بسوزان که پر از خبط و خطاست
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشهٔ مردم دادم
اشک من چون برود میشود اندازهٔ مَشک
میبرد بر خم زلفت ملک و حوریه رَشک
اشک، پیغامبر مُلک «صبا» می شود، اشک
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
واژهٔ زیبای تقلب اصولا خیلی معنا میتونه در ذهن آدم ایجاد بکنه. از کپی برداری از آثار دیگران گرفته تا تقلب سر امتحان (یعنی کپی برداری از اثر امتحانی دیگران!) اما من میخوام فعلا فقط در مورد تقلّب امتحانی بنویسم.
اولین چیزی که برای تقلب میتونه به ذهن آدم برسه دزدیه. اما مهمتر از اون، معناییه که این دزدی داره. یعنی زیر پا گذاشتن حق الناس و بعضا ضرر به بیت المال.
شمایی که میری و در امتحان نهایی سوم دبیرستانت از روی دست بغل دستیت مقدمهٔ ورود به مسئلهٔ اصل لانه-کبوتری رو نگاه میکنی[۱]، هیچ به این فکر کردی که ممکنه این کار باعث بشه توی کنکور رتبهت یه دونه بیاد بالاتر؟ به این فکر کردی که اینجوری جای اون یه نفرو داری میگیری؟ به این فکر کردی که تمام استفادهای که داری از امکانات میکنی حقّ اون یه نفر بوده؟ به این فکر کردی که مدرکی که میگیری حقّ اون آدم بوده؟ به این فکر کردی که پولی که با این مدرک در میاری حقّ اون یه نفر بوده؟ به این فکر کردی که لقمهای که میخوای با این پول بذاری دهن بچهت حقّ اون یه نفر بوده و داری به بچهت لقمهٔ حروم میدی؟ به این فکر کردی که اصلا از همهٔ اینا که بگذریم، داری حقّ همهٔ افرادی رو که برای رسیدن به این نمرهای که تو با تقلب بهش رسیدی تلاش کردن رو داری ضایع میکنی؟
پسنوشت:
۱- البته میدونم که دیگه الان نگاه کردن از روی دست آدما کار کاملاه دِمُدهای شده و بر و بچههای خوشفکر ایرانزمین راهای مدرنیزهتری رو ابداع کردن، امّا به دلیل بدآموزی از توضیح این روشها در این مکان معذورم.
۲- اگه کسی فکر میکنه سعی داشتم کسی رو به زور آدم کنم، سخت در اشتباهه، این نوشته فقط زنجیرهٔ تفکّر من دربارهٔ تقلّب بود.
۳- با توجّه به اینکه ظاهرا دیگه موضوعیّتی نداره (!) تأیید نظرات رو برداشتم!
بچه که بودم، شازده کوچولو را زیاد دوست نداشتم. منظورم وقتی است که تازه سواددار شده بودم و میخواستم اولین کتابهای عمرم را بخوانم. یکی از چیزهایی که حسرتش را میخورم ایناست که چرا زود سواد یاد گرفتم؟ وقتی رفتم مدرسه، خواندن و نوشتن را بلد بودم. یادش بهخیر! سر کلاسها میرفتم زیر میز، و از ریز تا درشت برای خودم قورباغه درست میکردم با کاغذ و مشغول میشدم![۱]
هر چه بزرگتر شدم، بیشتر و بیشتر شیفتهٔ آن شدم.گویی تازه درک میکردم که این کودک خردسال، چه حرفها برای گفتن دارد! تازه درک میکردم که شازده کوچولو، یا به قول آقای شاملو، شهریار کوچولو، همان مسیحای پاکی است که ما او را هر روز از خود میرانیم و همان منجی سادهدلی است که وسعت دلش جایی برای آلایشهای روزمرهٔ ما ندارد.
امروز هم، شاید با همان شازده کوچولو در درونم بزرگ شده باشم، و شاید هم او را دیریست که به دست فراموشی سپردهام. نمیدانم چقدر آدم بزرگ شدهام، و به قول شازده کوچولو، آدم که نه، به خیل بزرگتر ها پیوستهام! نمیدانم که چرا احساس میکنم دیگر نمیتوانم نقاشیهای مار بوآی باز و بسته را درست بفهمم و دیگر پشت تپهها به دنبال شازده کوچولو نیستم. و نمیدانم چرا دیگر خواندن شازده کوچولو اهلیام نمیکند!
و هر وقت به سرنوشت آقای سنتاگزوپری میاندیشم، حالی دیگر پیدا میکنم: خلبانی صلحدوست که در اوج جنگ جهانی، هواپیمای شناسایی غیر مسلّحاش به دست مترجم آلمانی آثارش ساقط شد.[۲]
پسنوشت:
۱- این موضوع را جدیدا بعد از گفتوگویی با یکی از دوستان به یادآوردم، یادش بهخیر!
۲- گفتنیست که مترجم مذکور که از شیفتهگان آثار آقای سنتاگزوپری بود و از مدّتها قبل با او به نامهنگاری مشغول بود، بعد از شنیدن اینکه با دستور فرماندهٔ هنگ ضدّ هوایی ارتش آلمان چه کسی را ساقط کرده، خودکشی کرد. (البتّه این ماجرا تأیید نشده است!)
از وقتی عقلم میرسیده، همیشه دوست داشتهم این چیزها را یاد بگیرم:
پسنوشت:
۱- این مطلب به هیچ وجه متاثر از مطلب «کاش میشد» در وبلاگ «ارغوان و ارغنون» نیست! باور کنین! وقتی دیدم اونجا هم مطلبی با همین مضمون وجود داره کلی شوکه شدم!
۲- ایدهٔ اولیه تهیهٔ همچین مطلبی از بازخوانی مطالب وبلاگ «برای من» شاید در ذهنم ایجاد شده باشد، امّا مطمئن نیستم.
اگر در کویر بگردید، گیاهان کمی مییابید که به رغم شرایط صعب، ذات گیاهگونهٔ خود را حفظ کنند و به تیرهٔ کاکتوسها نپیوندند. یکی از این گیاهان، گیاهی است بغایت تلخ، که گاهی رنگش به زردی میزند. این گیاه، صبر نام دارد. نام دیگر این گیاه اَلوا (alva) یا اِلوا (elva) است.[۱]
ز خشمش تلخ تر چیزی نباشد در جهان هرگز
ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا (فرّخی)
صبر همین است. تلخی طاقت و تحمّل آن. یعنی چشیدن طعم روزگار، وقتی که میخواهیم باقی بمانیم.[۲]
به قول بسیاری از عرفا و فضلا، صبر آنچیزی است که بیشک میتواند انسان را راهنمای کمال باشد و بینیازش کند از هر استمدادی، به جز استمداد از درگاه حق.
دارم عقیق صبر به زیر زبان خویش
مانند خضر، تشنهٔ آب بقا نِیم (صائب)
یعنی صبر آنچنان گوهری است که حتّی رهنورد را از احتیاج به همراه و چراغ راه[۳] در نمیگذارد. و همچنین بسیاری از ادیبان و بزرگان صبر را چون سپر بلایی میدانند که ایشان را از بلای روزگار حفظ میکند.
بدیها به صبر از مهان بگذرد
سر مرد باید که دارد خرد (فردوسی)
گر صبر کنی به صبر بیشک
دولت به تو آید اندک اندک (نظامی)
اما یادمان نرود که صبوری یکی از مشکلترین خصائل دستیافتنی است. انسانها در بوتهٔ ابتلاء محتاج صبر و شکیبایی هر چه بیشتر هستند و اگر صبر همنشینشان نباشد، در آزمایشات الهی باز میمانند.
و اگر خدا یاریمان نکند، به این خصلت نخواهیم رسید:
ای آنکه پای کوه به دامن شکستهای[۴]
یک ذره صبر هم به من بیقرار بخش (صائب)
اضافات:
۱- بد نیست بگویم که این همان Aloe Vera است که امروزه کلّی هم استعمالش مُد شده!
۲- صبر، همان نشستن در خیمهاست، و گوش کردن به رجزخوانی فرزند، که یکتنه به عرصهٔ دشمن میزند. صبر، یعنی خواهری کردن برای مردی که سرش را بر نیزه کردهاند و سنگبارانش میکنند. و اگر زینب (س) صابر نبود، زینب (س) نمیشد! و تمام مردان عالم باید از این زن که بیشک مردتر از همهٔ مردان در مجالس یزید از حسین (ع) دفاع کرد درس بگیرند.
۳- از آنجا که در اکثر اشعار دارای مضامین عرفانی میتوان رنگ و بویی از عقاید عرفانی دورهٔ شیخ اشراق یافت، بیربط نیست که فرض کنیم نقش خضر در این شعر هم با گفتههای شیخ یکسان بوده، و همانطور که در «عقل سرخ» میبینیم، خضر همان رهنمای رسیدن به آب جاودانه و جاودانهساز حبّ الهی است.
۴- اشارهٔ واضح به آیهٔ «لو انزلنا هذا القرآن علی ...»
۵- در قرآن صبر و مشتقّاتش کلاّ ۱۰۳ بار در ۹۳ آیه و ۴۵ سورهٔ مختلف آمدهاند.
۶- خدا در آیهٔ ۲۴۹ بقره یادآوری میکند که همواره با صابرین است. همچنین در ۱۵۷ بقره به پیامبر میگوید که صابرین را بشارت به بهشت دهد. خود او در ۱۴۶ آل عمران صابران را کسانی میداند که در برابر مصیبتها و هر بلا و سختی و فشاری که بر انسان وارد میشود و چیزی را از او میگیرد، تحمل کرده و سستی و ضعف به خود راه نمیدهند و ناتوان و عاجز نمی شوند.