میلاد از دست رفته است. دیگر باید از او قطع امید کرد. مادر میلاد که شدیدا نگران پسرش است، میداند که دیگر نمیتوان برایش کاری کرد. حتّی دیگر خارج از کشور هم کسی برایاش نمیتواند کاری کند. میلاد آلوده شده است.
او نه تنها شدیدا آلوده به اینترنت شده، بلکه حتّی چت هم میکند! میلاد را دیگر نمیتوان درمان کرد. او دیگر فاسد شده و در این دام سیاه بزرگ و ناشناخته گم گشتهای بیش نیست! فساد در میلاد به حدّی ریشه دوانیده که دیگر حتّی با دخترها هم چت میکند!
همگی برای بهبودی میلاد شش بار آیهٔ شریفه را قرائت کنید.
میلاد شدیدا مشغول کار است. میلاد را نمیتوانید از رایانهاش جدا کنید. حتی اگر گلولهٔ توپ شلیک کنید. حتّی اگر او را کتک بزنید[1].امّا ناگهان اتفاقی افتاد که باعث شد میلاد شدیدا از رایانهٔ خود جدا شود.
اصولا هر موجود زنده از آنجا که از مادّه تشکیل شده دارای حجم و جرم میباشد. یکی از مواردی که به مادی باقی ماندن هر موجود زنده کمک میکند، این است که درون او چیزی بریزیم که حجمش به صفر نرسد. این چیز همان غذاست[2].
وقتی موجودی - که انگیزهٔ اوّلش بقاست - کم کم در شرایط قضیهٔ فشردگی در حدّ قرار میگیرد و حدّ حجمش بین حدّ sinx و x وقتی که x به سمت صفر میل میکند قرار میگیرد[3]، به طور ناخودآگاه نسبت به این چیز حساس میشود.
اینگونه بود که میلاد به ناگاه با شنیدن بوی عجیـــبی از روی صندلی خود پرید. در بخشی که میلادها در آن کار میکنند معمولا چند خانم مشغول به کار هستند[4]. آقای محترمی که شغلش این است که استخدام شده[5]، به داخل میآید و مشغول توزیع یک سری چیزدانی میشود که به شکل قوطیهای چهارگوش فلزی داغی هستند که گویا توی فر بودهاند. از قضا شش تا از این چیزدانیها توزیع میشود و خانمها مشغول استعمال چیزهای درونشان میشوند.
میلاد مجددا به ساعت نگاه میکند. احتمالا ساعت اشتباه شده. از پنجره بیرون را نگاه میکند. شاید آفتاب هم یادش رفته غروب کند. میلاد که نمیداند چرا خدا در اعلام افطار تبعیض قایل شده با حواسی پرت مشغول نوشتن برنامههای خود میشود.
میلاد گرسنه است. ساعت 13 میباشد.
توضیح:
1- این رو تضمین نمیکنم :دی
2- نوعی خوردنی که در ماه رمضان تا افطار نمیتوان آن را استعمال نمود :(
3- x < f(x) < sinx؛ x -> 0
4- حیف نیست توی این ماه مبارک فکر بد میکنید خدای نکرده؟!
5- در بعضی موارد به این افراد مستخدم هم میگویند، هر چند که میلاد هنوز فرق بین خودش که استخدام شده و آقای مستخدم که او هم استخدام شده را نمیداند.
پیرو آپهای دوستان تصمیم گرفتم شما رو با خطراتی که زندگی یک میلاد میتونه در بر داشته باشه آشناتر کنم!
پسنوشت:
۱- در اون اوان خردسالی فکر میکردم که اگه چتر سوراخش زیاد باشه بهتره!!!
۲- با این که عملگی شغل شریفیاست، من عمله نیستم (نه از اون لحاظ!) ما در مدرسهٔ م. عیدا میرفتیم عملهٔ مجانی میشدیم در راه جهاد!
از دانشگاه بیرون زدم و دستهایم را تا مچ در جیب پالتویم فرو کردم و سرم را در یقهاش پنهان کردم. سوز بدی میآمد. دانههای تازه از راه رسیدهٔ برف بر صورت خشکم مینشستند و بهجای آنکه آب شوند همانجا جا خوش میکردند.
از خیابان نه چندان عریض پشت دانشگاه میگذرم و تا سر چهار راه پیاده میروم. دستهایم را لحظهای از جیبم در میآورم و پول خُردها را کف دستم نگه میدارم.
ناگهان دست کوچکی دستم را چنگ میزند. سرمای دستانش آنقدر است که دستان بیحسم را میسوزاند.
به پایین نگاه میکنم و میبینم که کلّ انگشتان دستش به سختی به دور انگشت شستم پیچیدهاند. چشمان پاک و کوچکش را نگاه میکنم که در سرما محو شدهاند گویا.
صدای نازکش را بغضی بزرگ گرفته که نه از سر نقش بازی کردن است و نه از کثیفی جامعهای که روز و شبش در آن میگذرد.
در حالی که کاغذهای فال را بیرمق در دست کوچکش میفشارد رو به من با تنی لرزان از سرما میگوید: «آقا بغلم میکنی؟ سردمه!»
و من شرمندهٔ پالتویم میشوم و شرمندهٔ دستهای کوچکش و امیدوارم آن یک ساعت بعدش را هرگز فراموش نکنم.
پسنوشت:
۱- این یک روایت سوزناک از یه قصّه نبود، یک خاطره بود مال نه چندان وقت پیش ...
۲- دستهایت را به من مسپار
که من دیریست
رسم امانت رها کردهام گویا ...
۳- اگه کسی شک داره هنوز، این نقاشی رو دوست خوبم، مرد یخ زده برام کشیده!
یادش به خیر همهٔ آن روزهای بچهگی که با هم عروسک بازی میکردیم و گاهی دعوایمان میشد و تو مرا میزدی و من دستانت را چنگ میگرفتم! (که هنوز هم ناراحت میشوم وقتی جای بعضیهاشان را روی دستانت میبینم)
یادیش به خیر همهٔ ناراحتیهامان که با هم کشیدیم و با هم تحمل کردیم. یاد آبلهمرغانی که به خانه آوردی و با هم یک هفته نرفتیم مدرسه به خیر!
یاد تمام قدم زدنهامان در خیابانهای کثیف تهران به خیر! (راستی ... چند وقت است با هم دوتایی بیرون نرفتهایم؟) یاد همهٔ بستنیهایی که با هم خوردیم و بعدش هم سرما خوردیم به خیر! یادش به خیر تمام آن لحظاتی که برای کنکور درس میخواندی و دور از خانه به تنهایی نشسته بودی و دلمان برایت تنگ میشد هر وقت میدیدیم دستخطت را روی یخچال که نوشته بودی: منو یادتون نره! انگار یادمان میرفت تک دختر خانهمان را!
یاد کلاسهایی که بعد از قبولیات - که کسی باورش نمیکرد - با هم میرفتیم و مشقهایمان را از روی هم کپی میکردیم و بعدش با هم به یک ساندویچی کثیف میرفتیم دور از چشم مادر!
یادش به خیر که با هم در امتحان مؤسسه زبان شرکت کردیم و با هم توی یک کلاس قبول شدیم و من نرفتم و تو رفتی! یادش به خیر آن رستوران چینی که با هم به گارسونهایش خندیدیم!
یادش به خیر آن مسافرت چند روزهٔ شمال بدون خانواده! یاد همهٔ این لحظات که دارند میگذرند به خیر که دارند کم کم تمام میشوند و شاید دیگر فرصتی نباشد برای خلوتمان ...
یادش به خیر همهٔ لحظات ... و امیدوارم همهٔ لحظات به کامت باشد!