یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

میلاد از دست می‌رود!

میلاد از دست رفته است. دیگر باید از او قطع امید کرد. مادر میلاد که شدیدا نگران پسرش است، می‌داند که دیگر نمی‌توان برایش کاری کرد. حتّی دیگر خارج از کشور هم کسی برای‌اش نمی‌تواند کاری کند. میلاد آلوده شده است.

او نه تنها شدیدا آلوده به اینترنت شده، بلکه حتّی چت هم می‌کند! میلاد را دیگر نمی‌توان درمان کرد. او دیگر فاسد شده و در این دام سیاه بزرگ و ناشناخته گم گشته‌ای بیش نیست! فساد در میلاد به حدّی ریشه دوانیده که دیگر حتّی با دخترها هم چت می‌کند!

همگی برای بهبودی میلاد شش بار آیهٔ شریفه را قرائت کنید.

چیز بودار

میلاد شدیدا مشغول کار است. میلاد را نمی‌توانید از رایانه‌اش جدا کنید. حتی اگر گلولهٔ توپ شلیک کنید. حتّی اگر او را کتک بزنید[1].امّا ناگهان اتفاقی افتاد که باعث شد میلاد شدیدا از رایانهٔ خود جدا شود.

اصولا هر موجود زنده از آن‌جا که از مادّه تشکیل شده دارای حجم و جرم می‌باشد. یکی از مواردی که به مادی باقی ماندن هر موجود زنده کمک می‌کند، این است که درون او چیزی بریزیم که حجمش به صفر نرسد. این چیز همان غذاست[2].

وقتی موجودی - که انگیزهٔ اوّلش بقاست - کم کم در شرایط قضیهٔ فشردگی در حدّ قرار می‌گیرد و حدّ حجمش بین حدّ sinx و x وقتی که x‌ به سمت صفر میل می‌کند قرار می‌گیرد[3]، به طور ناخود‌آگاه نسبت به این چیز حساس می‌شود.

این‌گونه بود که میلاد به ناگاه با شنیدن بوی عجیـــبی از روی صندلی خود پرید. در بخشی که میلادها در آن کار می‌کنند معمولا چند خانم مشغول به کار هستند[4]. آقای محترمی که شغلش این است که استخدام شده[5]، به داخل می‌آید و مشغول توزیع یک سری چیزدانی می‌شود که به شکل قوطی‌های چهارگوش فلزی داغی هستند که گویا توی فر بوده‌اند. از قضا شش تا از این چیزدانی‌ها توزیع می‌شود و خانم‌ها مشغول استعمال چیزهای درونشان می‌شوند.

میلاد مجددا به ساعت نگاه می‌کند. احتمالا ساعت اشتباه شده. از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. شاید آفتاب هم یادش رفته غروب کند. میلاد که نمی‌داند چرا خدا در اعلام افطار تبعیض قایل شده با حواسی پرت مشغول نوشتن برنامه‌های خود می‌شود.

میلاد گرسنه است. ساعت 13 می‌باشد.


توضیح:

1- این رو تضمین نمی‌کنم :دی

2- نوعی خوردنی که در ماه رمضان تا افطار نمی‌توان آن را استعمال نمود :(

3- x < f(x) < sinx؛ x -> 0

4- حیف نیست توی این ماه مبارک فکر بد می‌کنید خدای نکرده؟!

5- در بعضی موارد به این افراد مستخدم هم می‌گویند، هر چند که میلاد هنوز فرق بین خودش که استخدام شده و آقای مستخدم که او هم استخدام شده را نمی‌داند.

ماجراهای زندگی یک موجود زنده!

پی‌رو آپ‌های دوستان تصمیم گرفتم شما رو با خطراتی که زندگی یک میلاد می‌تونه در بر داشته باشه آشناتر کنم!

  • خطر اول: میلاد، گونه‌ای غیر جنگل‌زی از موجودات زنده است که اشتیاقش به وسایل و اشیائی که بیش از یک شاخه دارند معمولا وصف ناشدنی‌است. معمولا یک میلاد را می‌توانید در حوالی چهار سال و دو ماهگی ببینید که در حالی که پس از بررسی همه گونه وسایل دو شاخه دار و مشاهدهٔ روشنایی ایجاد شده پس از ورود دوشاخه‌های مذبور به پریز به این نتیجه رسیده که هر چیزی که به کمک دوشاخه به پریز متصل شود روشن می‌شود، دستش را به انتهای سیم منتهی به یک دوشاخهٔ خراب گرفته و آن را با اشتیاقی بی‌حد درون پریز می‌کند!
  • خطر دوم: میلاد که کم کم بزرگ شده و دیگر تقریبا هفت سال‌ش است تصمیم می‌گیرد یک چتر نجات بسازد. از تمام مراحل این آزمایش خطیر که بگذریم (مثلا ربودن ملحفه از تخت والدین گرامی، بریدن ملحفهٔ مذکور [۱] و ...)، مرحلهٔ آخرش که منجر به سقوط میلاد از طبقه سوم شد از همه خطرناک‌تر است!
  • خطر سوم: میلاد دوست دارد با هم‌کلاسی‌ها شوخی کند. به همین منظور ساعت هفت صبح زنگ می‌زند منزل دوستان و اطلاع‌رسانی می‌کند که مدرسه به دلیل ترکیدگی لوله تعطیل است. میلاد خوش‌حال به مدرسه می‌رود تا ضایع نباشد! در حال بالا رفتن از پله‌های منتهی به طبقه سوم است که پایش را روی یک عدد صابون می‌گذارد و در حالی که کمرش را با دقت روی تمام پله‌ها می‌کوبد تا طبقه دوم پایین می‌رود. میلاد بعدش نمی‌تواند تا شب راه برود. این موضوع با پادرمیانی میلاد و دوستانش به منزل گزارش نمی‌شود. (تنها عواید این ماجرا: به دلیل گناه داشتن میلاد پس از این سقوط، او را اخراج موقت نمی‌کنند که یک روز کلّ پایه را تعطیل نموده!)
  • خطر چهارم: میلاد مشغول انداختن آجر به سر دیوار است.[۲] استاد بنّا اشاره می‌کند که آجر بعدی را بالا بیاندازد. از قضا آجری که فعلا دارد می‌اندازد دارای مقادیر خوبی سیمان سفت نشده است. آجر پس از طی مسافت قوسی یک و نیم متر برگشته و محکم به شانهٔ میلاد برخورد می‌کند. اگر آجر اندکی (شاید دو سه سانت) به راست متمایل‌تر بود، احتمالا نسل میلاد منقرض می‌شد!
  • خطر پنجم: میلاد تب دارد. بعد از خوردن دو سه عدد قرص استامینوفن میلاد مأیوسانه به دنبال آژانسی می‌گردد که او را به خانه برساند. اما متاسفانه بخت مترصد حالش نیست! میلاد پس از چند بار تلاش متوالی سعی می‌کند از خیابان عبور نماید. سرش گیج رفته به درون جوق آب سقوط می‌نماید! میلاد بی‌هوش می‌شود و معلم راهنمای گرامی پس از مراجعه به ماشین خود او را می‌یابد! این قضیه نیز با اصرار میلاد گزارش نمی‌شود!!

پس‌نوشت:

۱- در اون اوان خردسالی فکر می‌کردم که اگه چتر سوراخش زیاد باشه بهتره!!!

۲- با این که عملگی شغل شریفی‌است، من عمله نیستم (نه از اون لحاظ!) ما در مدرسهٔ م. عیدا می‌رفتیم عملهٔ مجانی می‌شدیم در راه جهاد!

دست‌هایت را به من مسپار ...

از دانشگاه بیرون زدم و دست‌هایم را تا مچ در جیب پالتویم فرو کردم و سرم را در یقه‌اش پنهان کردم. سوز بدی می‌آمد. دانه‌های تازه از راه رسیدهٔ برف بر صورت خشکم می‌نشستند و به‌جای آن‌که آب شوند همان‌جا جا خوش می‌کردند.

از خیابان نه چندان عریض پشت دانشگاه می‌گذرم و تا سر چهار راه پیاده می‌روم. دست‌هایم را لحظه‌ای از جیبم در می‌آورم و پول خُردها را کف دستم نگه می‌دارم.

ناگهان دست کوچکی دستم را چنگ می‌زند. سرمای دستانش آن‌قدر است که دستان بی‌حسم را می‌سوزاند.

به پایین نگاه می‌کنم و می‌بینم که کلّ انگشتان دستش به سختی به دور انگشت شستم پیچیده‌اند. چشمان پاک و کوچکش را نگاه می‌کنم که در سرما محو شده‌اند گویا.

صدای نازکش را بغضی بزرگ گرفته که نه از سر نقش بازی کردن است و نه از کثیفی جامعه‌ای که روز و شبش در آن می‌گذرد.

در حالی که کاغذ‌های فال را بی‌رمق در دست کوچکش می‌فشارد رو به من با تنی لرزان از سرما می‌گوید: «آقا بغلم می‌کنی؟ سردمه!»

و من شرمندهٔ پالتویم می‌شوم و شرمندهٔ دست‌های کوچکش و امیدوارم آن یک ساعت بعدش را هرگز فراموش نکنم.


پس‌نوشت:

۱- این یک روایت سوزناک از یه قصّه نبود، یک خاطره بود مال نه چندان وقت پیش ...

۲- دست‌هایت را به من مسپار

که من دیری‌ست

رسم امانت رها کرده‌ام گویا ...

۳- اگه کسی شک داره هنوز، این نقاشی رو دوست خوبم، مرد یخ زده برام کشیده!

برای خواهرم

یادش به خیر همهٔ آن روزهای بچه‌گی که با هم عروسک بازی می‌کردیم و گاهی دعوایمان می‌شد و تو مرا می‌زدی و من دستانت را چنگ می‌گرفتم!‌ (که هنوز هم ناراحت می‌شوم وقتی جای بعضی‌هاشان را روی دستانت می‌بینم)

یادیش به خیر همهٔ ناراحتی‌هامان که با هم کشیدیم و با هم تحمل کردیم. یاد آبله‌مرغانی که به خانه آوردی و با هم یک هفته نرفتیم مدرسه به خیر!

یاد تمام قدم زدن‌هامان در خیابان‌های کثیف تهران به خیر! (راستی ... چند وقت است با هم دوتایی بیرون نرفته‌ایم؟) یاد همهٔ بستنی‌هایی که با هم خوردیم و بعدش هم سرما خوردیم به خیر! یادش به خیر تمام آن لحظاتی که برای کنکور درس می‌خواندی و دور از خانه به تنهایی نشسته بودی و دل‌مان برایت تنگ می‌شد هر وقت می‌دیدیم دست‌خطت را روی یخچال که نوشته بودی: منو یادتون نره! انگار یادمان می‌رفت تک دختر خانه‌مان را!

یاد کلاس‌هایی که بعد از قبولی‌ات - که کسی باورش نمی‌کرد - با هم می‌رفتیم و مشق‌هایمان را از روی هم کپی می‌کردیم و بعدش با هم به یک ساندویچی کثیف می‌رفتیم دور از چشم مادر!

یادش به خیر که با هم در امتحان مؤسسه زبان شرکت کردیم و با هم توی یک کلاس قبول شدیم و من نرفتم و تو رفتی! یادش به خیر آن رستوران چینی که با هم به گارسون‌هایش خندیدیم!

یادش به خیر آن مسافرت چند روزهٔ شمال بدون خانواده! یاد همهٔ این لحظات که دارند می‌گذرند به خیر که دارند کم کم تمام می‌شوند و شاید دیگر فرصتی نباشد برای خلوت‌مان ...

یادش به خیر همهٔ لحظات ... و امیدوارم همهٔ لحظات به کامت باشد!