یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

دست‌هایت را به من مسپار ...

از دانشگاه بیرون زدم و دست‌هایم را تا مچ در جیب پالتویم فرو کردم و سرم را در یقه‌اش پنهان کردم. سوز بدی می‌آمد. دانه‌های تازه از راه رسیدهٔ برف بر صورت خشکم می‌نشستند و به‌جای آن‌که آب شوند همان‌جا جا خوش می‌کردند.

از خیابان نه چندان عریض پشت دانشگاه می‌گذرم و تا سر چهار راه پیاده می‌روم. دست‌هایم را لحظه‌ای از جیبم در می‌آورم و پول خُردها را کف دستم نگه می‌دارم.

ناگهان دست کوچکی دستم را چنگ می‌زند. سرمای دستانش آن‌قدر است که دستان بی‌حسم را می‌سوزاند.

به پایین نگاه می‌کنم و می‌بینم که کلّ انگشتان دستش به سختی به دور انگشت شستم پیچیده‌اند. چشمان پاک و کوچکش را نگاه می‌کنم که در سرما محو شده‌اند گویا.

صدای نازکش را بغضی بزرگ گرفته که نه از سر نقش بازی کردن است و نه از کثیفی جامعه‌ای که روز و شبش در آن می‌گذرد.

در حالی که کاغذ‌های فال را بی‌رمق در دست کوچکش می‌فشارد رو به من با تنی لرزان از سرما می‌گوید: «آقا بغلم می‌کنی؟ سردمه!»

و من شرمندهٔ پالتویم می‌شوم و شرمندهٔ دست‌های کوچکش و امیدوارم آن یک ساعت بعدش را هرگز فراموش نکنم.


پس‌نوشت:

۱- این یک روایت سوزناک از یه قصّه نبود، یک خاطره بود مال نه چندان وقت پیش ...

۲- دست‌هایت را به من مسپار

که من دیری‌ست

رسم امانت رها کرده‌ام گویا ...

۳- اگه کسی شک داره هنوز، این نقاشی رو دوست خوبم، مرد یخ زده برام کشیده!

نظرات 11 + ارسال نظر
علی جمعه 15 شهریور 1387 ساعت 10:13 ب.ظ

خوب قبلا شنیده بودمش..
چی بگم ؟ دست ها را در شب های سرد /ها کنید ای کودکان دوره گرد/مژدگانی ای خیابان خواب ها /می رسد ته مانده ی بشقاب ها

منم که ۲ تا خاطره ی تلخ دارم از این قضایا ...یکیشو که گفته بودم و همون بود که واقعا منو از عرشم کشوند پایین انداخت توی مردابی که هنوزم نمیتونم نفس بکشم.....
یادمه یکی از روزای دبیرستان بود داشتم بر میگشتم خونه ...۲ ۳ تا بچه ریختم رو سرم که اقا تروخدا یک ادامس بخر بعد دیدمش کنارش یکی بود که قدش به زحمت به بالای زانوم می رسید ..
یکیشون ۱۰ سالش بود اسمش علی بود ازش پرسیدم مدرسه میری ؟ گفت آره گفتم درس بخونیا ..گفت باشه ..گفتم این کوچولو کیه ؟ گفت اسمش عزیزه داداشمه .گفت ۴ سالشه!من چهار سالی بند کفشمو با هزار تا نازو اطوار می بستم!!!
بعد روز بعد دیدمشون ..خواستم ازشون یه چیزی بخرم یکم پول بیشتر دیدم پول زیادی هم نبودا .بعد بهم گفتم خورد ندارم گفتم باشه بقیه اش ..بعد تند تند رفتم که نیاد بهم پس بده ..کلی دوید دنبالم و از یکی پول جور کرد و پرت کردم سمتمو رفت!!!!
روزهای دیگه که بر میگشتم خونه هم چنان علی و عزیزو می دیدم که توی بارون توی سرما اون راسته ی خیابونو طی میکنند برای فروختن یک ادامس...
حضرت علی کلی نخلستان داشت تلاش میکرد ولی همه رو میداد به یتیما طوری که خودش سنگ می بست زیر لباسش که مردم نفهمند چقدر لاغر شدند ...هیچ وقت فکر نکنم بتونم بگم شیعه ام ..

:(
مرد را دردی اگر باید خوش‌است ... نه؟
بعضی وقتا ولی آدم نمی‌دونه دیگه باید چه کنه

علی جمعه 15 شهریور 1387 ساعت 10:18 ب.ظ

انقدر جو گیر شدم تمام فعل و ضمیر ها رو قاطی نوشتم!یا خدا!
دادم به جای دیدم!!
بعد بهشون گفتم به جای بهم گفتم!!!
پرت کردند سمتم به جای پرت کردم سمتم!!!!

معلوم بود دیگه! انقدرام ما گیر نمی‌دیم

مرد یخ زده جمعه 15 شهریور 1387 ساعت 11:43 ب.ظ

دست‌هایم را تا مچ در جیب پالتویم فرو کردم
فرو بردم بهتره!!
فکر می کنم سه جمله ی اولت یه جورین..نیستن؟
از اون خاطره هایی بود که آدم تا قرن ها بعدم یادش می مونه!!
فعلا!(گل!)

آره درسته. یه جا می‌نویسم که برای خودم اصلاح بنمایمش

افشین شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 02:44 ق.ظ http://natoordasht.blogfa.com

سلام
چه آپه سردی!!
امیدوارم فراموششون نکنیم

نقاشی سفارشیه؟

نقاشی سفارشیه!
منم امیدوارم

ایده شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 08:04 ق.ظ

من الان توی شرکت نشستم و اشکام همینطوری میریزن... فک نمیکنی این مطلبو میذاری آدم میخونه بعدش چی میشه... تصورش یه همچین اتفاقیم دیوانه م میکنه... خدااااااااااا

حالا شما تصور کنید که این اتفاق پارسال برای من افتاد :(
کلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلبو بذارم یا نه. حدود دو هفته‌س که هم نقاشی‌ش آماده‌س هم متنش. امّا نمی‌ذاشتمش. خلاصه ببخشید، از قصد بود. احساس می‌کردم که باید حتما اینو بنویسم.

فاطمه شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 11:39 ق.ظ

بیا خجالت نمیکشی میلاد، گریه خواهرمو در اوردی ، بدم به قول زهرا شپلخت کنند؟

خجالت چیه؟ :دی
البته خب نیت اشک ریزان نبود. ولی به نظرم لازم بود که اینو بگم. (امشب هم مهمان داریم :دی)

زرایر شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 12:01 ب.ظ

سلام

خوب اینجا فقط همون « بدون شرح ! » به ذهن آدم می رسه دیگه

کاش یه بغل گنده داشتیم ؛‌ واسه همه کوچولوهایی که بهش نیاز دارن

کاش آقامون زودتر میومد که این اتفاقا دیگه نبود

موفق باشید


----------
راستی سارا ! بچه مثبتا رو که شپلخ نمی کنن ( اشاره به کامنت تو وبلاگ خودم )
ببین این آقا میلاد چه پسر خوبیه ! بچه مثبته و اینا !

راستی آقا میلاد ؛ مسلم دعوتتون کرده به همون خاطره نویسی . یه پنج فروند از شیطنت های مرگبارتون رو ( دور از جونتون البته )‌ رو کنین ببینیم !

کاش ...
-------
من که بچه مثبت طفلکیم :دی
ایشالا در آپ بعدی به خطرات زندگی میلاد می‌پردازم :دی

همت شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 12:08 ب.ظ http://heyatonline.blogf.com

خیلی خیلی تاثیر گذار بود
التماس دعا

مرسی!
ما نیز ملتمسیم.

امیرحسین شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 09:06 ب.ظ

خیلی تاثیر گذار بود.
من که داشت گریه ام در میومد.
ولی ما چه کاری می تونیم انجام بدیم جز دیدن اینا؟؟
جز دیدنشون و غصه خوردن؟و بعدش یه آه از سر بدبختی اینا کشیدن؟؟
من از خودم بدم اومد.
مشکل از ما نیس مشکل از مملکت.
مملکتی که من متاسفم درون اونم!

مملکت یعنی کی امیر حسین جان؟! (بحث سیاسی شد :دی)
من موندم که باید چه کار کنم برای این جور اشخاص که واقعا نیازمندن

گاما شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 09:17 ب.ظ

سلام
خاطره ی جالبی بود
دستهایم را به خاطر بسپار
حتی اگر دستان من
زیر تلی از خاک نهان شدند
دستهایم را به خاطر بسپار
حتی وقتی دستی برای یاریش نداری!
شاد و سلامت باشید

شما نیز! (این شاد جدید اضافه شده نه؟)

علی شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 09:45 ب.ظ

معلم چو آمد،به نا گه کلاس چو شهری فروخفته خاموش شد
سخنها ناگفته در مغزها به لب نارسیده فراموش شد
معلم زکار مداوم، مدام غضبناک و خسته وفرسوده بود
جوان بود و در عنفوان شباب جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت غم آلود کلاس را صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود، به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
عرق چون شتابان سرشک یتیم، خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت « بنی آدم اعضای یکدیگر اند »
وجودش به یکباره فریاد کرد « که در آفرینش ز یک گوهرند »
« چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار »
تو کز ، کز ، تو کز...
وای یادش نبود.. جهان پیش چشمش سیه پوش شد
سرش را به سنگینی از روی شرم به پایین بیفکند و خاموش شد
ز اعماق مغزش بجز درد و رنج نمی کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش نمی داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب میدرخشید درچشم او
معلم بگفتا به لحنی گران ،چرا احمد کودن بی شعور
نخواند ی چنین درس آسان ،بگو...بگو چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد،خدایا چه میگوید آموزگار
نمی بیند آیا که درهر دیار، بود فرق ما بین دار وندار
چه گوید ؟ بگوید حقایق،به نحوی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است ما بین او و آنکس که بی حد زر و سیم داشت
به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن
ندارند کاری بجز خورد و خواب... به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس دیروز دست
کنم با پدر پینه دوزی وکار، ببین دست پر پینه ام شاهد است
آنها به دامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر بخاک
سخنهای او رامعلم برید ،هنوز او سخنهای بسیار داشت
دلی از ستمکاری ظالمان نژند و ستم دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین
به من چه که مادرزکف داده ای ویا دستهایت پر از پینه است
رودیک نفر پیش ناظم که او به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او، ز چوبی که بهر کتک آورد
درون دلش کور سوئی جهید...
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد کمی صبر کن
تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
« تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی"
شاعرشو نمیدونم اشتباهی رفتم توی کامنت پایینی گذاشتم!

اینو گویا خونده بودم؟
کامنت اضافه رو پاکیدم با اجازه!
----------
شاعر ای شعر استاد یوسفی نسب هستن.
در این‌جا ببینید:
http://malayermc.com/ShowArticle.aspx?nn=138610385735

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد