وقتی که دست می کنی توی موهایم - بماند چه رنگی است - غرق لذت می شوم . یک طورهایی می شود گفت که شیفته ی این کارت هستم . چه طور بگویم ، انگار از وقتی می آیم پیشت تا لحظه ای که از هم جدا بشویم همه اش منتظر این هستم که بی هیچ حرف پیش دستت را بکنی لای این خرمن آشفته و باهاشان بازی کنی و من بشوم فقط متعلق به تو .
من خسته ی خسته ام از این بیماری لاعلاجی که بر تنمان افتاده و تو آرام آرامی در کنارم . دستت را آرام دورم حلقه می کنی و مرا به خود می چسبانی و من انگار خالی می شوم از هر چه هستم . در آن لحظه ها ، فقط تو هستی که با منی .
*****
آه که چقدر دلم تنگ شده برای تجربه ی دوباره ی همه ی چیزهای خوبی که با تو داشتم ، هر چند که چندان دلتنگ رفتنت نیستم . اگر بودم ، شاید هیچ گاه خودم تو را نمی فرستادم به آن بلند دور دست .
اما دلم سوخته ی این است که وقتی می رفتی ...
توضیح:
۱. موجود زنده خاطر نشان کرد که نظرات خصوصی برای ایشون ارسال می شه و به دست من نمی رسه.
۲. این مطلب من هیچ ارتباطی به هیچ کدوم از مطالب ایشون نداره.
آه! ای فرشتهٔ کوچکم! ای پاکترین پاکیها، که سفیدیت را چشم بر نمیتابد، تو چه معصومی! و من چه بیرشکم به تو، چه، حتّی در اندیشههایم، بر تو تأسّف میخورم، که تو، هرگز طعم میوهٔ ممنوعهٔ باغ عدن را نچشیدی!
این اواخر، جان برادر، سرما زده است دشتهایم را. یکجوری که از این ابتدای دشت، بالای تپههای پیش از این سرسبز که رویشان میایستم، وقتی تا آن ته را نگاه میکنم، آنجا که دست زمین خط آسمان را کشیده، همه چیز سفید و بیرنگ است.
این اواخر، جان برادر، آسمانم ابریاست، و من نمیدانستم که ابرها تو را محکوم کردهاند به نبودن. ابریاست آسمانم، امّا قطرهٔ اشکی از آن بالا نمیریزد بر این خشکسار سرمازدهٔ من.
این اواخر، سرم را که بالا میگیرم، بلور میشود بر چشمانم اشک سرخم، و بیمهابا در تو خیره میشوم، روشنی چشمهایم، که گویی رختبربستهای از دیار بیمهریهایم.
این اواخر، قند هم در دهانم شیرین نیست. خوشگوارِ چشمهٔ آبگینم، چندیاست بیرشک نمیسارد. نمیدانم، جان برادر، چه شدهاست با تو، که چنینم میسازی؟این اواخر، حرفهایم را، واژهگانم را، واجواج بیمعنی رها میکنم و تو گویی، خود نیز نمیدانم این ره که میسپارم، کدام مقصد را رهنمون است.
این اواخر، چند وقتیاست به آخر رسیدهام: تو گویی دستی از بالا شانههایم را به خاک فشرده و مرا بر سطح این دشت بیدرخت میکشاند.
دشتم خارزار است و خارم خشکسر و خشکیام بیپایان و پایانم در عقوبت: و تو، بیانجام، مرا در این کهولت مستغرق رها کردهای، تا این عقوبت، مرا چه سازد ...
از پشت شیشهٔ میز نگاه میکنم به چهرهٔ معصومش، با نگاهی خیره، و لبهایی که اندکی باز اند. صورتش از پشت قطراتی که به شیشه چسبیدهاند در هالهٔ مبهمی از رنگ سرخ فرو رفتهاست.
بیاختیار خندهام میگیرد. صدای خندهای که میشنوم، برایم عجیب است. گویی مال کسی دیگر است و من چون شخص ثالثی دارم همه چیز را ضبط میکنم.
زل میزنم توی چشمهایش: بیهیچ حسی نگاهم را پاسخ میگویند؛ سرد و بیحرکت. روی زمین کنارش زانو میزنم و دستم را به آرامی روی تنش میکشم. درست مثل نگاهش است: سرد و یخی. انگشتانم را در خونی که دورش جمع شده فرو میکنم. هنوز کاملاً سرد نشده.چاقویی که در دست دارم را به آرامی روی زمین میگذارم.
سرم را روی سینهٔ خیس و خونیناش میگذارم و چشمهایم را میبندم. تا به حال اینقدر به او نزدیک نشده بودم ...