باز هم آمدهای سراغم. این بار، بر خلاف همهٔ دفعات گذشته، ناغافل آمدی. یعنی، ناغافل که نه، میدانستم میآیی. امّا نمیدانستم کی. وقتی آمدی، با اینکه انتظار آمدنت را میکشیدم، امّا انگار غافلگیر شدم.
پشت میزم نشسته بودم، رو به پنجره، و باد پردهها را موّاج کرده بود و صورتم را نوازش میکرد. آفتاب خیلی تند نبود و نور طلایی رنگش، تا نزدیک پایههای میزم آمده بود. برای لحظهای چشمانم را بستم. وقتی بازشان کردم، تو آنجا بودی.
لب پنجره نشسته بودی و پاهایت را مثل بچههای هفت هشت ساله تکان تکان میدادی. موهایت در باد افشان شده بود و مثل هالهای بنفشرنگ دور سرت چرخ میزد. برای لحظهای، وقتی دیدم چهطور بیخیال و رها لبهٔ پنجرهام نشستهای، قلبم ایستاد. خواستم فریاد بزنم مراقب باش. بعد تو توی چشمهایم نگاه کردی و خندیدی. و من، خندهٔ تو را که وهم من هستی با تو شریک شدم.
خندهات از ته دل بود - صاف و ساده. باز توی چشمهایم نگاه کردی و دستهایت را از لبهٔ پنجره برداشتی. طوری که دیگر به هیچ جایی اتکا نداشتی.بعد خودت را از پشت رها کردی ...
نفهمیدم چهطور خودم را رساندم لب پنجره. سعی کردم در هوا، مچ دستت را چنگ بزنم. امّا تو دیگر آنجا نبودی.
پایین را نگاه کردم. هیچ. برای لحظهای، هراسان شدم. صدای خندهٔ نخودیات در گوشم پیچید. و من، با تو، که وهم من بودی، با تو شریک شدم ...
مشتاق، یا محتاج. هرگز نفهمیدم. تنها دانستم که هیچیک آنی نبود که تو میخواستی!
چشمهایم را آهسته و نرم باز میکنم. نور رقیق مهتاب از میان شیشهٔ مشبّک اتاق بر چشمانم افتاده. پلکهایم را بر هم میفشارم و خستگی نفسهایم را آهسته میکند.
جریان آب، مرا از خواب بیدار میکند. شاید باید زودتر از اینها، با خیسیاش بیدار میشدم. امّا وقتی حجم سنگین آب مرا از تخت به پایین میاندازد، ناگهان از خواب می پرم. نفسی ندارم. آب مرا با فشار به کف سنگی اتاق میچسباند. تو گویی، کسی با غضب پایش را بر گردهام گذاشته و چانهام را با غیض به خاک میمالد. مرا یارای مقاومت نیست. چشمانم کمکمک سیاهی میروند.
بیهوده، فریادی خفه میکشم. حبابهای هوا از دهان و بینیام به سوی سطح آب میروند، که کمکم با سقف اتاق یکی شده.
نور مهتاب، از میان شیشهٔ پنجره - که با وجود باز بودنش، آبی از آن بیرون نمیریزد - از میان آب زلالی که مرا محبوس کرده، شکلی غریب دارد.
دهانم را باز و بسته میکنم، امّا نه صدایی از آن خارج میشود و نه هوایی به سینههای پردردم وارد میشود. آب را با فشار میبلعم. فشار شدیدی در سرم احساس میکنم. خروج خون را از بینی و گوشهایم به نرمی حس میکنم. دیدگانم تیره میشوند و دیگر نمیتوانم چیزی ببینم؛ هر چند که خفه شدن آهسته و بینقصم همچنان ادامه دارد.
پر شدن ریههایم را با آب و خالی شدنشان از هوا را حس میکنم. سرمای آب، و کمبود هوا، حسّ اعضای بدنم را از من گرفته. دیگر رمقی برایم باقی نیست. تنها میتوانم در سکوتی که با فشار وهمانگیز آب دوچندان شده، منتظر پایان بمانم. همهجا سفید میشود و برای لحظهای، خواب بیداری به هم گره میخورند.
سرفهٔ شدیدی میکنم. آبدهانم از گلویم بیرون میپاشد. سرم را اندکی جابهجا میکنم تا جای نفسم درست شود. سرم را به طرفین میچرخانم. اشک در چشمانم حلقه زده. به پنجره نگاه میکنم، و به نور مهتاب، که از میان پردهٔ اشک، صورتی غریب به خود گرفته.
دوست دارم که باز وقتی به هم میرسیم، نگاه سردی به من کنی، و مرا تا عمق وجودم بسوزانی، و من بیهیچ چشمداشتی، آنچه ندارم را به تو تقدیم کنم. دوست دارم، دوست داشتنها را برایم با شعله به تصویر بکشی، و در اشک چشمانت غرقه سازیام. دوست دارم ... دوست داشته باشم آن روزها را که ... آن روزها که تا بودند، رفتنی نبودند، و تا رفتند، انگار هیچ وقت نبودند.
نفهمیدی؟ این نیمهٔ شعبان که گذشت، دومیاش بود. عجب سخت است گذشتن!
آن بالا که میروی، دیگر چیزی برایت نمانده. دیگر میدانی که تمام است. آنهم نه فقط به عنوان یک فکر زودگذر. نه؛ دیگر تمامِ تمام است. شاید قبلش کمی پاهایت بلرزد. شاید از آنها باشی که تا آخرش هم التماس میکنی. شاید حتّی تا آن ثانیهٔ آخر آخر هم قبول نداشته باشی که مستحقّش هستی.
امّا میدانی، چندان هم ترسی ندارد. در واقع، چیزی قرار نیست حس کنی که ترسی هم داشته باشد. همهش خیلی ساده برگزار میشود: تق، حسّ رهایی برای چند لحظه، و بعد فشاری که همه چیز را به دنبال خود سیاه و بیمعنا میکند. به همین راحتی، تمام میشود. برای همیشه.
بیشتر از خودش، قبلش ترسناک است، که پارچهٔ سیاه را روی صورتت میکشند. نمیدانم، آن را میکشند تا تماشاچیان منظره از دیدن قیافهٔ درهمکشیدهات ناخوشاحوال نشوند، یا شاید میکشند روی چشمانت، تا لحظهای که مرز حقیقت و وهم، زندگی و مرگ را رد میکنی، متوجّه چیزی نشوی. نمیدانم که برای ترحّم به توست، یا برای رفاه حال آنها.
ولی آن لحظههای آخر، آن بالا، تک و تنها، با سنگینی وزنی روی گردنت، و در حالی که گرمای نفسهایت زیر پوشش میپیچد و به صورت خودت میخورد و روی لبهایت را بخار میگیرد؛ در حالی که چشمهایت دیگر هیچ چیز آشنایی نمیبیند، همه چیز برایت معلوم میشود. خودت هستی و خودت.
و بعد، دیگر هیچ چیز نیست.