برای تو مینویسم این بار و نه او.
تو مرا بس است، به خداوند سوگند. تو، مرا بیش از کفایتی. تو چیزی هستی بیش از آنکه هرگز - در خواب حتّی - جرأت میکردم به آن بیاندیشم، چه رسد که آرزویش را کنم.
تو آنی که هرگز حتّی فکرش را نمیکردم در جایی خارج از عالم رؤیا پای در زندگی من بگذارد.
از بودنت خوشحالم. برایم بمان.
قرار ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه، وقتی که هیچ خروسی نمیخواند و هیچ ابری در آسمان نیست، در یک ظهر نهچندان تابستانی با آفتابی نیمهبهاری و نسیمی ولرم.
قرار سربریدن شقایق و کشتن گل اقاقیا در دل من.
قرار مرگ گرمای اشتیاق و ظهور سرد آفتاب زمستانی.
و من آنجا خواهم بود.
لیلای من؛ نمیدانم تو را، خاطرم بودی یا خاطرهام. میخواهم خاطرم بوده باشی، آن زمان که بر حصرت میبردند، با گیسوان آشفتهات که باد سرد زمستانی بازیچهی هرزگی خویش کرده بودش؛ میخواهم خاطرهام بوده باشی، وقتی گرمنای دستان همیشه اندیشناکت، قدری از محبّت خویش را با من شریک میشدند.
لیلای من؛ یادت هست بیشماریمان را، که من و تو، با او یکی بودیم و حماسه میساختیم با مهر بیتمثیلمان به آنچه زیر پایمان بود و در انفاسمان جاری بود.
لیلای من؛ کجایی آنک که میسوزم بر چوبهای تفتیش کلیسای قرون، در انتظار بدل شدن به عدم، و در هراس فراموشی آرمانت.
لیلای من؛ مبادا فکر کنی تو را لحظهای از خاطر خویش واخواهم نهاد! مبادا فکر کنی ... مبادا بغض نشکستهی من را نادیده بگیری! نشکستن این بغض از سنگدلی من نیست، از بیاثر افتادن عَبَر است بر قلوب سنگسیرتانی که سینه را تنگتر میکنند هر دم در این غربت و تنهایی.
لیلای من؛ به من بگو! مرا از این جهل نجات ده! آیا خاطرهام بودی آن وقت که چوب دشنام سیهصورتان اسیر آب و نان بر رخسار پاک تو فرود میآمد؟ آیا آن خون سبز تو بود که بر جویهای زندگی من جاری میشد؟ آیا خاطره بود آن لحظات شومی که بر دربگاه زندان تو مینشستم و دستهایم را به سوی تو دراز میکردم ... دستهایی که هرگز به تو نمیرسیدند: آنسان که پروانه را وصل شمع مقدّر نیست. نجاتم ده از این سرگشتگی، از این گمگیجه در ناکجاآباد جهل و فرسایش، که من را تیه تنهایی و فراقت انگار افقی نیست.
لیلای من؛ انگار میکنم تو را که سنگدلی! نه چون لیلی سنگدل قصّهی مجنون است، نه چون عاشق، هواخواه همیشه ناکام است، نه چون خار مهر تو بر پایم نشسته و با هر قدم زخمی نو بر وجودم مینشاند. نه، سنگدلی تو از بیوفایی توست. نه آن بیوفایی که شیرین کرد، نه، تو بیوفا بودی چون مرا عاشقانه دوست داشتی، تو بیوفا بودی چون خود را قربانی کردی در آن قربانگاه که مرا مقصود بود و رهایم کردی در این سرزمین بیانجام.
لیلای من؛ تو را میجویم در سبزی هر نوگل نشکفتهای که دست سرد زمستان بر شاخه خشکش کرده؛ و در سایهسار هر درخت قدعلمکرده که از این تندی آفتاب بر من مرحمتی روا میدارد، دریغ امّا که در این دیار، انگار خزان، برگهای سبز را از شاخهها چیدهاست و آنچه بر درختها ماندهاست، زردی بیروح فسردگیاست ... تو انگار رفتهای برای همیشه از این دیار ... و انگار، شبها که سر بر بالین خامُشی خود میگذارم و با اشکهایم و ستارگان آسمان خلوت میکنم، آفتاب امید، مرا به استهزاء میگیرد؛ امّید به این که روزی خوب در راه است.
اگر مهتاب تو باشی، انگار کن که من ذرّهای هستم در تلألؤ بیبدیل شبانگاهی تو، که با کوچک نسیمی تاب میخورد، و غرقه میشود در زلال پرتو ناب تو.
اگر هور تو باشی، انگار کن مرا چون ستارهای کوچک، که با آنکه میتابد، نه بر تو میافزاید و نه از تو میکاهد، و در شعشعهی مسیحایی تو مغروق و محاق است.
اگر دریا تو باشی، مرا در آن گردهی صافی یاب که در دل فرزندت، صدفی کوچک، مینشیند تا به بار آید و مرواریدی درخشان گردد در ژرفای تاریک و آرام تو، غرقه و بییاور، و لیک، بینیاز از یاور، تا در دل توست.
تو هر چه باشی، من از آنم، و نه اندیشناک میشوم از این تخفیف، که ما منک، چهطور میتواند خفیف باشد؟
در بند بند شعر من ای تار و پود من / ممزوج و منفصل تویی در انتظار من
این قلب پارهپاره و آن صد مژه / تعبیر لشکریان است و کارزار من
ای روشنای شبهای بیستارهی من؛ ای آنکه قلم بهرغم فرسایش بیوقفهاش، هرچه خامه را دستمایهی ذهن ملوّن من قرار دهد، بیشک از وصف تو ناتوان است؛ چند گاهی است قلم را رسوا کردهای با سوار شدن بر سمند گریزپای روزگار.
چند گاهی است که دیگر شبها را در فکر من بهسر نمیبری ... نهآنکه در اندیشهی من نباشی! نه، که تو خود اندیشهی منی. امّا چند صباحیاست دیگر تو را در میان فکرهای خود نمیبینم، دیگر در فکر من نیستی انگار.
این روزها، هر چقدر هم که میخواهم از تو بنویسم با آن همه نقصها و بیعیببودنهایت، انگار قلم - معمولاً مسهل - من از توان میایستد و انگار، در میان اندیشههایم مثل ماهی از میان انگشتانم میگریزی. نهآیا که این تو بودی که اوّلبار به سراغ من آمدی در آن شب پرستاره و مهتابی؟ پس چرا اکنون چنینی! میگویند که رسم عشق است گریز و کرشمه، امّا رسم عشق ساقیگری و طنّازی هم هست! پس کجایاست طنّازیهای تو، مهتاب شبهای بیستارهی من؟ همهی کنجهای ذهن انباشتهام را کاویدهام، امّا تو را هیچ نمییابم.
یک برگ کاغذ بیخط مقابلش گذاشت ...
از این گریز واژه کمی چشمهاش نمگرفت ...