یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

در دریاهای وحشی

برق موهای بنفشش چشمم را گرفت. رویش را کرده بود به تابلوی بدون قاب روی دیوار و چشم‌هایش را دوخته بود به عمق دریای توی نقّاشی و پری دریایی کوچکی که روی صخره‌ی ساحلی جا خوش کرده بود.

لحظه‌ای آن‌جا کنارم بود و لحظه‌ای دیگر، من و او با هم، در میان امواج سرگردان بودیم.

آب آمد و شوری‌اش اشک‌هایم را شست و چشم‌هایم را بست.

وقتی چشم گشودم، کنار ساحل بودم. پری دریایی کوچکی کنارم بود، با موهایی بنفش. نگاهش کردم. پا نداشت که مثل قبل با بازی‌گوشی بدود سمت من و ناگهان از آغوشم بگریزد.

امّا دم هم نداشت. آن تهِ تهِ تهِ دم‌اش را انگار که چیده باشند. دیگر شنا هم نمی‌توانست بکند در این گرمای آفتاب.

نگاهم کرد. نگاهش پر از درد و امّید و عشق بود. لبخند زد.

اشک ریختم.

به من گفت: «همه‌اش برای یک زندگی این طور شدم.»

چیزی نگفتم.

گفت: «هر بار که به ساحل‌های دور نگاه می‌کنی به یاد من می‌افتی. حتّی دورترین ساحل‌ها هم برای‌ات یادآور من خواهد بود.»

چیزی نگفتم.

ادامه داد: «انگار که تو برای من دریا باشی و من برای تو ساحل.»

چیزی نگفتم.

او هم چیزی نگفت. تنها اشک بود که جواب اشک را می‌توانست بدهد.

بشنوید

منتظر

روزهاست که منتظرم ... شاید که بیایی باز و شاید مثل همه‌ی وقت‌های دیگر انگشت‌ات را بکنی توی سوراخ کوچک روی دیوار مقوّایی کارتُن کوچک‌ام و جلوی همین ذرّه‌ی نوری که دارد صبح اوّل وقت می‌تابد توی چشم‌هایم و خوابم را کمی ناآرام و قدری روشن‌تر می‌کند را بگیری.

کجایی؟

اگر می‌خواهی بیا، مثل همیشه، در بدترین زمان ممکن نیا!

اگر می‌خوابی بیایی، من هیچ، دیگران را بی‌خبر نگذار!

روزهاست که منتظرم ...

نظیر

سال‌هاست به دنبال نظیری برای‌ات می‌گردم، ای آن‌که ماه‌هاست می‌شناسمت.

روزهاست که دیدگانم را برای دیدن محبّت‌هایت می‌شویم و تو با مهرت آن‌ها را اشک‌باران می‌کنی.

ای امید روزها و ماه‌ها و سال‌هایم، ای بی‌نظیرترین خورشید آسمان پر ستاره‌ی من، امیدم آن است که من نیز ستاره‌ای باشم در شب‌های دل تو.

تفاهم

در گوشه​‌ای از اتاق با دخترک قصّه​‌هایم نشسته​‌ام و موهای‌اش را آرام​، آرام نوازش می​‌کنم. پشت‌اش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانه​‌هایم و من با آن​ها بازی می​کنم.

خیره شده به آن دوردست​ها، یک​‌جایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...» ته قصّه​‌مان. من امّا هنوز هم فقط او را می​بینم که در یک قدمی​‌ام است؛ نه بیش​تر و نه کم​تر.

بوی عطر عجیبی از او می​‌آید - یک چیزی بین عطر سیندرلّا و سفید برفی، ولی پوستش اصلاً شبیه آن دو نیست؛ یک چیز دیگری است برای خودش. دخترکم یک​‌دانه است.

آرام آرام موهایش را برایش در یک دنباله می​‌بافم: یکی از زیر، یکی از رو، و یکی هم وسط. دوست دارد وقتی موهایش را این​طور با دقّت می​بافم، جوری که حتّی یک​خورده هم وزوزی نمی​شود و همه​‌اش مرتّب و یک​دست صورت زیبایش را کادره می​کند. لب​خند نا​پیدای‌اش را روی لب​هایش حسّ می​‌کنم.

امّا نگاه خیره​‌اش را از آن دوردورها برنمی​‌گیرد. اشکال دخترک قصّه​‌هایم این است که همیشه در آن اواخر قصّه منتظر است تا من اژدها را بکشم و او را ببوسم و با هم در خوش​بختی زندگی کنیم. اشکال من این است که همیشه قصّه را تا وقتی دوست دارم که به آخر نرسیده است.

احساس می​‌کنم با هم خیلی تفاهم نداریم؛ ولی دخترکم یکی​‌یک‌دانه است.

نوشته شده به تاریخ یک‌شنبه، ۲۴ مرداد ماه ۱۳۸۹، ساعت ۰۰:۱۱ بامداد

بشنوید

فروشی

به یک بوسه‌ات می‌فروشم تمام باغستان‌های عالم را ...

تویی امّا میان همه‌ی زخارف گم و ملول. ای کاش که قدری از آن ناب سینه‌ات را بر من می‌گشودی تا تو را به‌تر بیابم.

«تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هر شب»، امّا انگار این شب‌ها، حتّی در میان شب هم تو را نمی‌یابم.

انگار قلم موی شماره‌ی چهارم هم دیگر برای کشیدن خطّی به پهنای وسعت‌ات بر روی کاغذ اشتنباخی که از خیابان انقلاب خریدم کفایت نمی‌کند.

تو هنوز گم و پیدایی و من به یک بوسه‌ات می‌فروشم تمام باغستان‌های عالم را.

بشنوید