+ عادت دارم همیشه اینترنت برام فراهم باشه. اگه نباشه انگار یه چیزی کمه. حتّی اگه کاری نداشته باشم باهاش.
+ عادت دارم وبلاگ دوستام رو در بدو ورود به منزل چک کنم. حتّی اگه بدونم از دفعهٔ قبلی که چک کردم تا الان وقت نداشتن که مطلب جدیدی پست کنن.
+ عادت دارم بعد از پست کردن هر مطلب یک بار بخونمش. (جدیدنا دارم سعی میکنم ترکش کنم.)
+ عادت دارم وقتی بیکار میشم مرتّب برای خودم برنامه و صفحهٔ وب درست میکنم. مخصوصاً اگه پروژهٔ خاصّی دستم نباشه.
+ عادت دارم هر چند دقیقه یک بار ساعت رو از روی موبایل و ساعت مچی نگاه کنم و با هم مقایسه کنم.
+ عادت دارم هر وقت از راه میرسم اگه تلویزیون روشنه خاموشش کنم.
+ عادت دارم نظرات مطالبی که براشون نظر میدم رو قبل و بعد از نظر خودم بخونم.
+ عادت دارم وقتی یه وبلاگی میبینم قبل از نظر دادن توش حجم خوبی از مطالبشو بخونم.
+ عادت دارم گوشی موبایلم رو بذارم روی سایلنت توی خونه (در نتیجه معمولاً اس.ام.اس دیر جواب میدم و دوستان رو کلافه میکنم.)
+ عادت دارم وقتی دارم به چیز فکر میکنم یک کاغذ سفید رو خطخطی کنم یا روش خط بنویسم یا خطهای کج و معوج بیمعنا روش بکشم.
+ عادت دارم ماهی یکبار به مدرسهٔ سابقم سر بزنم و توی حیاطش راه برم.
+ عادت دارم هر شب قبل از خواب ده دقیقه آهنگ شجریان گوش بدم.
+ عادت دارم قبل از اینکه صورتم رو بشورم با حوله خشکش کنم (!).
+ عادت دارم فکر کنم که به چیز خاصّی عادت ندارم.
+ عادت دارم تکّهکلامهای دوستام رو مرتّباً توی خونه تکرار کنم.
+ عادت دارم چند وقت یکبار مطالب وبلاگم رو پاک کنم.
+ عادت دارم وبلاگ دوستجونم رو هر چند دقیقه یکبار رفرش کنم.
+ عادت دارم صبحها موقع بیرون رفتن از اتاقم خواهرم رو بیدار کنم (قبل از اینکه بره، الان بهش صبحا زنگ میزنم که معمولاً ریجکت میکنه تا بیدار نشه. اینم از مزایای مزدوج شدن!)
+ عادت دارم کلمات خارجی رو در بابهای مزید عربی صرف کنم (مثل مُبایله = حرف زدن با موبایل با یک نفر دیگه؛ تَبایُل = حرف زدن با موبایل با خودت، وقتی که میخوای وانمود کنی با کسی داری حرف میزنی، امّا در حقیقت کسی نیست اون طرف خطّ.)
+ عادت دارم آرشیو یاهو مسنجرم رو تبدیل به فایل متنی کنم و به صورت فولدر بندی شده نگهش دارم.
+ عادت دارم برای هر کار کوچیکم یه برنامه مینویسم. حتّی اگه انجام دادن دستیش زمان کمتری ببره.
+ عادت دارم ...
انقدر زیاده که نمیشه همهش رو نوشت!
زندگی فرصت زیستن است،
لحظهها را باید زیست،
اشک حسرت را،
وقت حسرت باید ریخت.
امیدوارم خوانندگان عزیز از عمق این مطلب غرق نشن. :دی
پدر کنار پنجره نشسته بود از پشت شیشه، میدید که دختر کوچکش چهطور معصومانه با گلولههای سفید برف بازی میکند. لبخندی از سر شوق بر لبانش نشست و مهری بیمانند در دلش جوانه زد.
***
در آغوش مادر جا خوشکرده بود و آرامآرام در خواب نفس میکشید. مادر دستی بر سرش کشید و زخمهای تازهیافتهاش را بوسید. با نگاه کردن به هر زخمش، دلش در هم میشکست و زخمی بر روحش مینشست.
***
پدر با تأسّف در چشمان پسرش نگریست. دوباره به مدیر نگاه کرد و به خودکاری که پسرک از کیف همکلاسیاش برداشته بود. بغضی گلویش را گرفت و مجبور شد آب دهانش را فرو دهد؛ پسر باید تنبیه میشد.
***
مادر هیچگاه خوشحالتر از آن موقع نبود. در حالی که روی صندلی مینشست، پسرش را نگاه کرد که از روی پلههای منتهی به سن بالا میرفت و آمادهٔ دریافت جایزهاش میشد.
تنها در تاریکیات نشستهای. از در که وارد میشود، چشمانت را از نور وجودش میبندی. گلهای بیرون پنجره، زیر آسمان شب، در زیباییاش پژمرده به نظر میرسند. دست میکشد روی صورتت؛ نوازشی که آنهمه مشتاقاش بودی. روبهرویت مینشیند. دست میگذارد روی پاهات و به شانهات تکیه میدهد.
موهایش را از میان انگشتانت میگذرانی. گم میشوی در التهاب این عشقبازی ممنوع؛ پژمردهتر از گلهای بیرون پنجره، زیر آسمان شب. در پس ذهنت، چنین میخوانی: چه نیاز است خداوند را، چون چنین خلقتی مرا پاسخ میگوید؟
و در نور درخشان و پر از معنای او، در الهیّت بیکرانش، گم میکنی خود را.
حضورش، سراسر روحانیّت است؛ و تو، با ندایی در پس ذهنت، پژمرده و پژمردهتر میشوی - غرق در نور، مثل گلهای بیرون پنجره.