مشغول پیاده روی هستید که یهو میبینید یکی به کمک احتیاج داره (یه پیرزن که دستش سنگینه، یه کور که نمیتونه از خیابون رد بشه و ...) و بدون تعلّل به کمکش میشتابین.
وقتی میرسید خونه، یادتون میافته که باید به دوستتون زنگ بزنید. به طور کاملا ناخودآگاه شماره رو اشتباهی میگیرید، و از اون طرف خط، یه صدای ظریف بهتون میگه: «شما با دفتر امور فرشتگان تماس گرفتید. لطفا چند لحظه صبر کنید تا آدرس شما بر اساس شمارهای که از اون تماس گرفتید ثبت بشه.»
به خودتون و آدم بیکاری که همچین برنامهای رو ردیف کرده میخندید و محض مسخره کردن خودتون صبر میکنید تا صدای بوق به گوشتون برسه و بعد قطع میکنید.چند لحظه نگذشته که زنگ درتون به صدا در میآد. در رو باز میکنید و میبینید، بله، یه خانم خیلی متشخص مقابلتون ایستادن، و در حالی که لبخند میزنن، کارت عضویت در دفتر امور فرشتگان رو به شما نشون میدن. ایشون با صدایی ظریف از شما میپرسن: «به خاطر کار خیری که انجام دادین، تنها یک آرزو مجازید بکنید. این آرزو بدون هیچ معطّلی برآورده میشه.»
و منتظر جواب شما میمونن.
میگن کسی که میمیره به جهت اینکه به عالم ارواح متصلّ میشه به هر چیزی داناست.
میگن کسی که در بهشت وارد میشه هر آرزویی به او رواست.
حالا اگر بزرگترین آرزوی یه نفر تجربهٔ لذّتیه که در رسیدن به جوابها به دست میآره، چنین فردی در بهشت چه جوری میتونه به این آرزو برسه؟
چند نفر از شما در روبهرویی با شرایط زمانه به داستانهای فانتزی و علمیتخیلی پناه میبرین؟
چند نفر از شما به دنبال قهرمانتون در داستانهای فانتزی هستید؟
چند نفرتون داستانهایی که در اون شرایط زمانی شبیه شرایط قرون وسطی هست رو به داستانهای مدرن ترجیح میدین؟
چشمانت را بستهاند. حتّی رویش را هم پوشاندهاند. امّا دیگر این چیزها جلودار این نیست که جایی را نبینی. همین تازگیها، شاید دو سه روز پیش، چشم دیگرت باز شده. دلت میخواهد سرت را بچرخانی و جایت را ببینی. دو دست را حس میکنی که زیرت را گرفتهاند و به آرامی تو را زمین میگذارند.
سر و صدای عجیبی میشنوی و میفهمی کسی به پایین آمده؛ کنار تو. دستی پارچهٔ روی صورتت را کنار میزند. چشمانت بستهاند و در نظر چشم دیگرت هم این که چه کسی حرف میزند چندان مهم نیست.
هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَیْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ ...[۱]
و دستانی بر شانههایت، تکانت میدهند. هنوز شاید باورت نشده، امّا دیگر دستت به جایی نمیرسد.
هراس برت میدارد. هراس از آنچه که انجام ندادهای. و بدتر از آن، هراس از آنچه که انجام دادهای. چه پیش رو داری؟
صدا هنوز در گوشت میخواند و هنوز دستانی قوی تو را تکان میدهند. به یاد نمیآوری، شاید هم دستانی ضعیف، امّا از دستان تو در این لحظه قویترند؛ چرا که دست تو به جایی نمیرسد.
پرسشی تکانت میدهد، نه از بیرون، که از درون: اَفَهِمتَ؟[۲] اسمی صدا زده میشود، امّا اهمّیّتی ندارد. نامی به خاطر نداری.
چه شد تو را؟ که بودی؟
دستانی که تو را گرفته بودند، رهایت میکنند. حتّی همین آخرین حضور هم از کنارت محو میشود. سعی میکنی دستت را بیرون بیاوری و به لباسش چنگ بیاندازی. امّا دستانت خارج از اختیار تو هستند. سعی میکنی فریاد بزنی. صدایی از گلوی خشکت خارج نمیشود؛ هر چند که در هر حال گلولهٔ پنبهای بزرگی که در گلو داری نمیگذارد صدایی خارج شود.
حسّی در درونت طغیان میکند و وحشتی بیمانند وجودت را فرا میگیرد. احساس میکنی تمام جهان بر وجودت سایه انداخته و وزنهای به سنگینی دنیاها بر تو قرار گرفته.
سرمای این داخل چه قدر آزار دهنده است! و سپس، شروع میشود: اوّلین ذرات خاک را حس میکنی که بر رویت میریزند. با آنکه چیزی در درون ذهنت میگوید که این تنها یک مشت خاک است، وزنش گویی تو را له میکند. فریاد میزنی و کمک میخواهی: صدایی نیست؛ فریادرسی نیست. به کارشان ادامه میدهند، تو دیگر وجود نداری، دیگر خواستههایت معنایی ندارد. مشت بعدی خاک، و بعدی، و بعدی ...
سنگینیاش چون کوه نور است، در عمق تاریکی. و تو هیچ نمیتوانی بکنی. سرما، تباهی و مرگ؛ پایان تو فرا رسیده، و در این میان، تنها میتوانی در هول خود غوطهور شوی و منتظر رسیدن شب و پرسش مَن رَبُّک؟[۳] بمانی.
توضیحات:
۱- آیا هنوز بر عهدی که حضور ما را بدان ترک کردی پایبندی، که تنها خدای بیمانند و شریک را بپرستی؟
۲- آیا فهمیدی [آنچه گفته شد را]؟
۳- خدایت کیست؟
آقای الف که در خیابان مشغول حرکت است، به سنگی برخورد میکند که مسیر حرکتش را مسدود کرده. وی سنگ را به هوا میاندازد و حرکت میکند. آقای ب. که در همان لحظه از آن مکان با خودرویی عبور میکرده محکم با سنگ بر خورد میکند و سنگ علاوه بر آسیب زدن بر خودروی ایشان به جلو پرتاب شده، با کلهٔ آقای ج که در کنار خیابان مشغول کتاب خواندن بوده بر خورد میکند. آقای ج عصبانی شده، آقای ب را از ماشین بیرون میکشد و حسابی کتک میزند.
آقای ب هم که اعصابش خراب شده، با ماشین سراغ آقای الف میرود و او را لت و پار میکند.
بعد از این قضیه، همگی به کلانتری رفته، آقای الف از آقای ب شکایت میکند، آقای ب از آقایان الف و ج، و آقای ج از آقای ب.
کلانتر تصمیم میگیرد به مقصر درجهٔ اول ۶ ماه، درجهٔ دوم ۴ ماه و مقصر درجهٔ سوم ۲ ماه زندان نسبت دهد.
به نظر شما هر یک از این افراد در کدام یک از جایگاههای تقصیر قرار میگیرند؟