یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

یخ

در میان آتشم، تو یخی بودی که آب می‌شد، و بر خاکم روان می‌شد و باد از آن خنکا می‌یافت. تو، تقدّسی بودی که چشمانم را می‌شست و بر روانم جاری می‌گشت. و این، همان معنا بود که هستی را تار و پود شد.

تو ای سیم‌گونِ نگاهت، رخ‌سارم را نوازش‌است؛ تو ای من در آینهٔ لطفت هماره پیدا؛ تو، همان که مرا غرق در خاموشی نظاره‌ات می‌کنی: تو، از میان عدن هم اگر نیامده بودی، مرا بدان‌جا ره‌نمون می‌شدی.

شکیبم نیست دیگر، زنّار را بستن، که تو خواندی‌ام: و من شنیدم آن ندایی را که به راستی مرا به تو می‌خواند. من، اگر تو بت باشی، حتّی بت‌پرست می‌شوم: که کفر و دین، اگر قایم به هستی گردند، همانا که توحید و بت‌پرستی را مفارقتی نیست، و من، اگر تو هدف باشی، در تجرید، ترسا خواهم شد.

و چون عامل گردی، بی‌شک تو را ضایع نمی‌گرداند، چه، گندمی گر کاشتی، بهره‌اش سنبله‌ای است. لیکن مباد، که سنبله را چون ربوبیّت نکردی، سر خم گرداند و جمله تباه شود و سینه بر سر خاک ساید.

ای تیزپرواز آسمان‌های هفت‌گانه، من، گم‌کرده‌ام را نیک نیافته‌ام، که اگر او را یافته بودم، مسافری بیش نبودم. تو، عقابی هستی‌جوی بودی و من، چون ارادت نمودی، بازی بودم در دیار بازان، و در آن‌جا نیک هم‌سخن بودیم و همه حرف یک‌دیگر را می‌فهمیدند؛ و غریبا! که اسارتم به دانهٔ ارادت بود.

در این، مداخل را چهار بود، و نوبت، با عناصر آغاز شد، که ایشان را نیز عدد چهار بوَد.

گاه

گاه بیداری چون در نمی‌رسد، خفتگان در مرگ‌اند. و تو، چه آزرده‌دل باشی و چه نه، بر توست به جای آوردن رسم و طریق دوستی. دوستی بدار، چه آنان را که تو را دوست دارند و چه آنان که با تو دشمن‌اند، که نه دشمن همیشه دشمن خواهد ماند و نه دوست همیشه دوست.

چه، گاه به ذهنت خطور خواهد کرد که این دوست، دوستی است که می‌توان برایش مخلص بود: بدان امّا، که نه چنین دوستی هست و نه تو چنین دوستی خواهی بود. مگر آن‌که رها از خویش گردی و بر آن آخرین فرود رسی.

لیکن، در طریقت دل، دوست را چنان بیاب که خود را می‌یابی. و این پند، نه از که‌تر تو را آمده و نه از مه‌تر، که این برآمده از ضمیر نفس توست؛ آن‌چه بدان مشتاقی.

تیغ بر گلو دار و خار بر چشم فرو کن و اشک‌هایت را فروخور، و لبخندت را به دوست ارزانی دار، که این، طریق دوستی توست.

و با او غم‌خوار باش، چنان که گویی کارد بر استخوانش، گوشت تو را دریده، و تلخی روزگارش، زهری است بر گلوی تو.

چنین، نیم به سر آمد و یک.

حر

هفت کارگه چو در کار شدند، یکی جوشن حاصل شد؛ و آن جوشن را کسی یارای کشیدن نبود، مگر حر.

و چون بدو خواستند جوشن دهند، او را ناشایسته یافتند و در این وظیفه صبر پیشه کردند: که پولاد آب‌دیده را نه هر دست باید گرفتن. و چون گذشت و منزلتش به آن‌جا رسید که در باطن حرّیّت‌اش بلوغ یافت آن را به او دادند. امّا چه افسوس که او را چندان تاب کشیدن این بار نبود و گوهر چون در کوه متجلّی گردد، کوه کمر خم کند.

و در این دو، هر یک را دو مترتب بود، که این‌ها که‌تر بودند و مه‌ترین از پی خواهد آمد. این در میانه بود؛ و چون نیم آمدی، نیم دیگر بخوان - اگر تو را قصد طریقت باشد.

گس

آن آب را می‌چشم: شیرین و پرگهر؛ قندی در میان شکرستان. مسکری بی‌غش، و چراغی برراه.

و تو در بر من، چون همان هفت وادی، وحدت محضی. و من، منعم‌ام به وجودت.

آن آب را می‌چشم: ترش و تلخ؛ چون زهری از دل گورستان مرگ، و چون زخمی بر دل شوریدگی انسان. و تو، در بر من، چون آن یک‌تا، کثرت بی‌پایانی. و من، منعم‌ام به وجودت.

تو، آتشی آبگینی که بر جوشن تیزپروازان آسمان‌های بالا، کارگر می‌افتی. تو، یک‌دست سرخی؛ هم‌رنگ آتش و خون، و به گلگونی شفق نورسیده. تو، گلگونی، چون علقه‌ای از جنس هرآنچه هست.

و من، منعم‌ام به وجودت.

دوده بر پوست نمی‌نشیند، و معنا در پس عقول گم می‌شود؛ چه، هنوز در تیه‌ایم.

تو، ره‌نمای جاده‌ی سبز بی‌نهایتی، که مرا به شورستان می‌ساند - یا به موعود.

آن آب را می‌چشم: شور و شیرین و تلخ و ترش. چه، اجتماع آن‌چه گرد هم نمی‌آید، تنها در این مظروف میسّر است.

و در این، و آن‌چه بعد از این است نوبه‌ایست دو؛ سرّی کثیر و سرّی قلیل: و این‌دو در کثرت، معناشان واحد است.

تابان

خطّ سرخی که بر قامتت کشیده‌ام، هنوز هم در چشم‌هایم باقی‌است. هنوز، در این سومین، بر راه ایستاده‌ام، بی‌آن‌که قدمی از قدم برداشته باشم.

دستم را در جیبم می‌کنم و طرّه‌ی مویی که دیروز از میان انبوه زلفت بریدم را بیرون می‌کشم. می‌بویمش و مقابلم نگاهش می‌دارم؛ انگار که چراغی‌است تابان، در این ظلمت بی‌پایان - و چه غریب! که زلف را صدی‌است گمراهی. به انتهای راه چشم می‌سپارم.

من، ره‌سپار آخرین راه‌ها، تو را با خود خواهم آورد، از پشت آخرین قلّه‌ها - که این قلل را عدد دوازده باشد. و تو، با من هم‌راه خواهی بود، تا آخرین لحظه‌ها.

شاید که این جاده، چون این نوشته، به سردرگمی منتهی شود. شاید این جاده مرا در تیهی رها کند، که موسی نیز از آن بی او بیرون نمی‌آمد. شاید ...

امّا قسم به همان خطّ سرخ، قسم به همان طرّه‌ی مو، و قسم به همان جاده‌ی سبزی که ما و من در آن همه تو می‌شویم، از این جاده باز نخواهم گشت.

دو، رفتند و سه آمد، و هنوز شش باقی‌است؛ و من، در انتظار، هنوز نیافته‌ام تو را.

آسمان، خورشید، مه‌تاب، و حتّی راه، همه تاریک‌اند، و مرغکی نیست که در بند و دام این برهوت، نای آوازش مانده باشد. من، اسیر این هبوطم، اسیر این میوه‌ی ممنوعه، و در بند این گم‌راهان، که نه خود را به جایی ره‌نمون‌اند و نه دیگران را.

تو، بی‌گمان در من خواهی نگریست، و بی‌گمان مرا مجنون خواهی یافت: با گیسوانی پریشان، که چون بیدی، رنگ‌باخته در میان افسانه‌ات، بی‌تکان باقی مانده. امّا چه جنونی، که بیدرنگ، تابان می‌سازدم.


سه کلام آمد، و هر یک را سرّی. سه رفت و هر یک را سیری. و در این سه، هر یک سه معنی بود؛ چه هر سرّی را سیری بود و هر سیری را منتهایی - خواه در نور و خواه در ظلمت.