بالاخره امروز، بعد از مدّت ها، به چیزی که خودم بهش ظنین بودم اعتراف کرد. کاش نمی کرد.
کاش همچنان فقط برام یه ظن بود. کاش بهم نمی گفت که چه کاری کرده ...
و هیچ وقت در تمام زندگیم به این اندازه دلم نمی خواسته تا چیزی رو ندونم.
دیگه نمی تونم بهش نگاه کنم بدون این که این موضوع توی ذهنم موج بزنه که یعنی بازم در همچین شرایطی همچین کاری می کنه؟
و بزرگترین مشکلش اینه که نمی شه دوستش نداشت! نمی شه با تمام وجود دوستش نداشت و ناراحت شد از دستش!
آستین هایش را هیچ دوست ندارم! چه باید کرد؟
دلم میخواهد روزی دست دخترک موبنفش و سرزندهٔرؤیاهایم را بگیرم و با هم ناپدید شویم ...
دلم میخواهد روزی در میان خیابان بنشینم و در حالی که ماشینها بوق میزنند و رانندههای عصبانی فحشم میدهند، به ریششان بخندم ...
دلم میخواهد از بالای یک ساختمان خیلی بلند - مثلا چند صد طبقه - به داخل دریاچهای بپرم ...
دلم میخواهد تمام لیوانهای توی ظرفشویی را یکی یکی و با لذّت به زمین بیاندازم ...
دلم میخواهد تمام هنجارها را به سخره بگیرم و همهٔ شرایع را از نو بنویسم و خود را خود تعیین کنم ...
دلم میخواهد ...
هیچکس، مثل ما نبود. هیچکس، آنطور که تو هستی، آنطور که من هستم، همجنس ما نبود.
هیچکسِ هیچکس که نه، شاید بودند بعضیها، که من نبودند. شاید بودند بعضیها که با ما هم حاضر بودند نانی به آب بزنند و لبی تر کنند. شاید، ولی شاید، هیچوقت برای من و تو، کس نشد.
هیچکس، هرگز با ما نبود. هیچوقتِ هیچوقت که نه، شاید گاهی اوقات، سری سایهای از سرمان میگذراند و لبی لبخندی نثارمان میکرد. ولی شایدها، برای من و تو، هرگز وقت نشد.
شاید، هرگز هیچکس مثل ما نشود ... شاید.