یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

Bargain

I once stumbled upon something
and found a beating, red thing there
I wondered what it was for
and if this thing I should deter

***

I once was a young man
who a witch bargained for something
I don't remember what it was
just that it resembled this same thing!


باری، به جسمی برخوردم

که سرخ و تپنده بود

و در شگفت ماندم که به چه کاری می‌آید؟

و آیا باید از سر راه برش دارم؟

***

زمانی مردی جوان بودم،

که با ساحره‌ای بر سر چیزی معامله کرد.

هیچ یادم نیست بر سر چه چیزی،

تنها به خاطر می‌آورم که چیزی شبیه همین جسم بود!


یکی بود یکی نبود ... (۱)

زیر گنبد کبود، در یکی از شهرهای خیلی دور افتاده، گربه‌ها ساکن بودن. حتما اگه بشنوید می‌خندید - خندیدن خیلی کار خوبیه- ، امّا توی این شهر، خروسا به گربه‌ها حکومت می‌کردن. توله گربه‌ها از وقتی به دنیا می‌اومدن یاد می‌گرفتن که نباید حتّی در مورد خروس‌ها بد فکر کنن؛ هر شب گربه‌های مادر برای بچه‌هاشون قصه‌های مختلفی تعریف می‌کردن که چه طور خروسا با تاج‌های آتشینی که روی سرهاشون داشتن گربه‌های بدی که سعی می‌کردن علیه اونا شورش کنن رو می‌سوزوندن و کباب می‌کردن.

گربه‌ها به همین صورت برای مدّت‌های طولانی در ترس و لرز در زیر سایهٔ حکومت وحشت‌انگیز خروس‌ها زندگی می‌کردن، و چون خیلی خوب از خطر تاج خروس‌ها با خبر بودن، هیچ‌وقت کسی از قوانین تخطّی نمی‌کرد و به همین دلیل، هیچ وقت خروس‌ها مجبور نشده بودند که کسی رو بسوزونن.

همه چیز به همین منوال پیش می‌رفت تا این‌که در یک شب سرد زمستونی، آتیش خونهٔ یکی از گربه‌ها خاموش شد. مامان گربهٔ پیر که به جز پسرش هیچ کسی رو نداشت، می‌دونست که اگه آتیش رو دوباره روشن نکنن، اون شب رو به صبح نمی‌رسونن. به همین خاطر، فکری کرد و با ترس و اندوه، به پسرش گفت: «پسرم، من می‌دونم که تو شجاع‌ترین بچه‌گربه‌ای هستی که تا حالا وجود داشته، حالا ازت می‌خوام که بری به قصر خروس‌ها و از تاج یکی‌شون مقداری آتیش بیاری.»

پسر که می‌فهمید این کار خطرناک چقدر مهمّه، با جدیّت گفت: «قول می‌دم دست خالی برنگردم مامان.»

مادر پیرش او رو در آغوش کشیدو بوتهٔ خشکی به دستش داد و اونو روونهٔ شب کرد. پسر رفت و رفت، تا به درب قصر خروس‌ها رسید. نگه‌بان درب مشغول چرت زدن بود، چون خیالش از این که هیچ گربه‌ای جرأت نمی‌کنه با وجود آتیش تاجش از کنارش رد بشه تخت تخت بود. پسر که از خواب سبک او می‌ترسید تصمیم گرفت بوته‌اش رو با آتیش تاج خروس دیگه‌ای روشن کنه. به همین خاطر، به نرمی از کنار اون رد شد و به داخل قصر رفت.

بچه‌گربه در داخل قصر گشت و گشت و گشت، تا بالاخره به اتاق خواب مجلّل پادشاه خروس‌ها که می‌گفتند از همه آتش بزرگ‌تری داره رسید. با ترس و لرز به بالای سر او رفت، و بوتهٔ خشکش رو به سر پادشاه کشید. امّا هیچ اتفاقی نیفتاد. شما می‌دونید که این انتظار احمقانه‌ایه، امّا تصوّر کنید وقتی بچه‌گربهٔ داستان ما، بعد از چندین بار تلاش به نتیجه‌ای که انتظار داشت نرسید، چه‌قدر شگفت‌زده شد.

او سپس بوته‌اش را به سر ملکه کشید. بعد سراغ وزیر رفت. و همین‌طور، تا نگه‌بان قصر، تاج همهٔ خروس‌ها را امتحان کرد. وقتی که هیچ یک از تاج‌ها آتشی تولید نکرده بودند، پسرک ناراحت و دل‌خسته پیش مادر پیرش برگشت و قضیه رو تعریف کرد. امّا بر خلاف انتظارش مادرش اصلا ناراحت نشد. برقی در چشماش درخشید، و به پسر گفت:‌«پسرم، این خبر رو باید به همهٔ گربه‌های شهر بدیم. حتّی یک لحظه هم نباید صبر کرد.»

و پسر به خواست مادرش در شهر دوید و مشغول فریاد زدن این خبر شد که: «تاج خروس‌ها آتیش نداره!»

و حتما می‌تونید خودتون حدس بزنید که سر خروس‌ها چه بلایی اومد و چرا حتّی الان هم خروس‌ها با دیدن گربه‌ها، در حالی که تاجشون رو صاف نگه می‌دارن، فرار رو بر قرار ترجیح می‌دن!

میلاد به کافی شاپ می‌رود

میلاد یک موجود زندهٔ باکلاس است.[۱] موجودات زندهٔ باکلاس، غالبا در محل‌های باکلاسی مثل کافی‌شاپ[۲]، رستوران[۳]، کافه‌گلاسه[۴] و شهربازی[۵] با هم قرار گذاشته اقدام به ابتیاع و استعمال چیز می‌کنند.

به همین منظور میلاد با چند تن از دوستان خود قرار گذاشته، خیلی با کلاس نیم ساعت بعد از قرار به محلّ مورد نظر می‌رود.[۶] دوستان میلاد از او هم باکلاس‌تر هستند؛ همهٔ آن‌ها حدود نیم ساعت بعد از میلاد به محلّ می‌رسند.[۷] میلاد از داشتن چنین دوستانی به خود می‌بالد و سعی می‌کند اصول کلاس‌داربودن آن‌ها را به طور غیر محسوسی یاد بگیرد.

میلاد و دوستان[۸] وارد کافی‌شاپ مورد نظر می‌شوند. میلاد در همان نظر اوّل متوجّه می‌شود که چیزی سر جایش نیست. به همین علّت نگاهی به دور و اطراف می‌اندازد و متوجّه می‌شود که گویا گروهی به طور اشتباهی سر میز آن‌ها نشسته‌اند.

همان‌طور که به این مسئله فکر می‌کند و آن را مورد بررسی قرار می‌دهد متوجّه می‌شود که این گروه قبل از آن‌که میلاد این‌ها به داخل کافی شاپ بیایند میز آن‌ها را اشغال کرده بوده‌اند[۹]، به همین دلیل به سراغ میزی دیگر می‌روند و به جفای روزگار دشنام می‌دهند.[۱۰]

میلاد و دوستان به سر میز مربوطه می‌روند و نگاهی به لیست باکلاس‌گلاسه‌های کافی شاپ می‌اندازند. برای آشنایی شما با میزان کلاس این کافی شاپ تعدادی از آیتم‌های[۱۱] این لیست در زیر آورده شده‌اند[۱۲]:

  • گیگیلی‌گلاسه با سس آفریقای جنوبی
  • آبراهام لینکلن با توت‌فرنگی منجمد
  • مرلین مونرو با بستنی شکلاتی[۱۳]
  • رؤیای پرواز در شب پر ستاره
  • سورپریزی که به جان مادر مدیر کافی‌شاپ پوچ نیست

میلاد که احساس می‌کرد به اندازهٔ کافی کلاس جهت استعمال موارد مشاهده شده را ندارد، اقدام به سفارش یک عدد چایی لیوانی قند پهلو نمود.

پس از نوشیدن چایی مورد بحث و اندکی صحبت‌های باکلاس با دوستان معرَّف حضور، میلاد و دوستان از کافی‌شاپ خارج شدند و میلاد از این‌که روزی چنین با کلاس و خفن داشته، بسی خوش‌حال گردید.


توضیحات:

۱- دارای کلاس، کلاس‌دار، خفن، دارای موبایل تولید چهارسال دیگر و خطّ ریش مدل چه‌گوآرایی.

۲- قهوه فروشی، اصولا به هم‌پالکی‌های اصغر توتون میدان اعدام گفته می‌شود.

۳- محلّ عرضهٔ خوردنی‌جات گران و باکلاس؛ نظیر اشترپولاگوف(Sterrpollagopff)، قیژفرینگ پیچ(Ghizhferring Peach) و امثال آن.

۴- راقم این سطور به شخصه چندان از این که این مورد اسم مکان است یا نه اطمینان ندارد.

۵- مگه چیه؟ نمی‌شه هم‌زمان با قرار گذاشتن بازی هم کرد؟

۶- از اصول اوّلیّهٔ کلاس گذاشتن این است که همیشه دیر کنید.

۷- نگفتم؟؟!

۸- بر وزن یوگی و دوستان

۹- گیجول (دوست میلاد) معتقد است که میلاد در بررسی تقدّم و تأخّر زمانی دچار اشتباه لبّی محاسباتی شده است. شیخول (دوست دیگر میلاد) معتقد است که اگر از دید نظریهٔ نسبیّت به قضیه نگاه کنیم، ممکن است میلاد و دوستان قبل، هم‌زمان و یا بعد از آن‌ها به آن‌جا آمده باشند. هم‌چنین با توجّه به دید دکارتی به مسئله می‌توان کلّ قضیهٔ حضور ایشان در محلّ را زیر سؤال برد.

۱۰- حرف رکیک که نیومد توی ذهنت؟ هان؟

۱۱- باکلاس‌شدهٔ مورد

۱۲- البتّه به دلیل بی‌تربیتی بودن برخی از اسامی از ذکر آن‌ها معذورم.

۱۳- در این‌جا میلاد و دوستان شدیدا مجبور به توضیح دادن این‌که مرلین مونروی مذکور مرلین مونروی واقعی نیست به گیجول شدند که به طور جدّی قصد داشت یک عدد مرلین مونرو سفارش دهد.

با او

سبت

گاه گاهی محتاجش می‌شوم. و خدایا! چه بزرگی که آن را برایمان قرار دادی!

سبط

گاهی یادم می‌رود احترام را که بعضا به همین سبب واجب می‌شود حفظ کنم. خدایا ببخش مرا!

ثبط

گاهی فقط کارم می‌شه همین! مخصوصا در مورد بقیّه! خدایا بازم ببخش منو!

ثبت

بعضی وقتا هم فقط کارم اینه. البت مخصوص از این می‌ترسم که بعدا با کارای خودم رو‌به‌رو بشم که بالاخره همیشه یکی داره می‌بیندش.

رفت!

می‌فهمیدم اگر توی گوشم می‌زدی. می‌فهمیدم اگر تف می‌کردی توی صورتم. می‌فهمیدم اگر تصمیم می‌گرفتی با زندگی‌ام بازی کنی. می‌فهمیدم هر کاری که می‌کردی را، جر این‌که همین یک پردهٔ میان‌مان را با خود ببری. آن هم رفت!

روزی بود که نگاه خیره‌ات را از روی شانه‌هایت بر پیشانی خیس از عرقم می‌دیدم که چه طور با التهاب یخی نگاهت استخوان‌هایم را می‌سوزاندی و پشت بر پشت، از کمرهای ما بالا می‌رفتی.

امّا حتّی آن روز هم ...



را ترکنی من الله به من تو بضع نرسیدن یوم بهای ماض ندانستم و من انی و اسبح می‌آمدی فی من ظلمات پی الجهل از و تو الفقر و.


پس‌نوشت: (=غر نوشت)

به نقل از سایت اوقات شرعی.

آیا می‌دانید که لحظه شروع زمستان و تحویل خورشید به برج جُدی، امسال در ساعت ۱۵و ۳۳ دقیقه و ۴۵ ثانیه روز اول دی ماه ۱۳۸۷ اتفاق می افتد و به این دلیل شب دوم دی ماه از شب اول (شب یلدا)  طولانی‌تر است؟

در تهران شب دوم دی ماه از شب اول نیم ثانیه طولانی‌تر است.

این هم از یلدامون!