زیر گنبد کبود، در یکی از شهرهای خیلی دور افتاده، گربهها ساکن بودن. حتما اگه بشنوید میخندید - خندیدن خیلی کار خوبیه- ، امّا توی این شهر، خروسا به گربهها حکومت میکردن. توله گربهها از وقتی به دنیا میاومدن یاد میگرفتن که نباید حتّی در مورد خروسها بد فکر کنن؛ هر شب گربههای مادر برای بچههاشون قصههای مختلفی تعریف میکردن که چه طور خروسا با تاجهای آتشینی که روی سرهاشون داشتن گربههای بدی که سعی میکردن علیه اونا شورش کنن رو میسوزوندن و کباب میکردن.
گربهها به همین صورت برای مدّتهای طولانی در ترس و لرز در زیر سایهٔ حکومت وحشتانگیز خروسها زندگی میکردن، و چون خیلی خوب از خطر تاج خروسها با خبر بودن، هیچوقت کسی از قوانین تخطّی نمیکرد و به همین دلیل، هیچ وقت خروسها مجبور نشده بودند که کسی رو بسوزونن.
همه چیز به همین منوال پیش میرفت تا اینکه در یک شب سرد زمستونی، آتیش خونهٔ یکی از گربهها خاموش شد. مامان گربهٔ پیر که به جز پسرش هیچ کسی رو نداشت، میدونست که اگه آتیش رو دوباره روشن نکنن، اون شب رو به صبح نمیرسونن. به همین خاطر، فکری کرد و با ترس و اندوه، به پسرش گفت: «پسرم، من میدونم که تو شجاعترین بچهگربهای هستی که تا حالا وجود داشته، حالا ازت میخوام که بری به قصر خروسها و از تاج یکیشون مقداری آتیش بیاری.»
پسر که میفهمید این کار خطرناک چقدر مهمّه، با جدیّت گفت: «قول میدم دست خالی برنگردم مامان.»
مادر پیرش او رو در آغوش کشیدو بوتهٔ خشکی به دستش داد و اونو روونهٔ شب کرد. پسر رفت و رفت، تا به درب قصر خروسها رسید. نگهبان درب مشغول چرت زدن بود، چون خیالش از این که هیچ گربهای جرأت نمیکنه با وجود آتیش تاجش از کنارش رد بشه تخت تخت بود. پسر که از خواب سبک او میترسید تصمیم گرفت بوتهاش رو با آتیش تاج خروس دیگهای روشن کنه. به همین خاطر، به نرمی از کنار اون رد شد و به داخل قصر رفت.
بچهگربه در داخل قصر گشت و گشت و گشت، تا بالاخره به اتاق خواب مجلّل پادشاه خروسها که میگفتند از همه آتش بزرگتری داره رسید. با ترس و لرز به بالای سر او رفت، و بوتهٔ خشکش رو به سر پادشاه کشید. امّا هیچ اتفاقی نیفتاد. شما میدونید که این انتظار احمقانهایه، امّا تصوّر کنید وقتی بچهگربهٔ داستان ما، بعد از چندین بار تلاش به نتیجهای که انتظار داشت نرسید، چهقدر شگفتزده شد.
او سپس بوتهاش را به سر ملکه کشید. بعد سراغ وزیر رفت. و همینطور، تا نگهبان قصر، تاج همهٔ خروسها را امتحان کرد. وقتی که هیچ یک از تاجها آتشی تولید نکرده بودند، پسرک ناراحت و دلخسته پیش مادر پیرش برگشت و قضیه رو تعریف کرد. امّا بر خلاف انتظارش مادرش اصلا ناراحت نشد. برقی در چشماش درخشید، و به پسر گفت:«پسرم، این خبر رو باید به همهٔ گربههای شهر بدیم. حتّی یک لحظه هم نباید صبر کرد.»
و پسر به خواست مادرش در شهر دوید و مشغول فریاد زدن این خبر شد که: «تاج خروسها آتیش نداره!»
و حتما میتونید خودتون حدس بزنید که سر خروسها چه بلایی اومد و چرا حتّی الان هم خروسها با دیدن گربهها، در حالی که تاجشون رو صاف نگه میدارن، فرار رو بر قرار ترجیح میدن!
عجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب!
عجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبش کجا بود؟
اینکه داستانش تکراری بود.
یعنی خودت ننوشتی.
من یه خصوصی برات فرستادم ، جوابشو میخوام.
اوه البته که من ننوشتم! من فقط بازنویسی کردم!
اون خصوصی هم جوابش مثبته.