یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

...

نگاهت می‌کنم. نگاهم می‌کنی. چشم‌هایت چه عجیب است امروز. گاهی سیاه، مثل نیمه‌ی پنهان ماه؛ گاهی میشی، مثل پوست آهویی که زیر آفتاب می‌دود؛ گاهی آبی، رنگ آسمانی که هنوز ابرها در آن بازی هرروزه‌ی خود را شروع نکرده‌اند.

هم‌چنان که نگاهت می‌کنم، انگار تغییر شکل می‌دهی. رنگ پوستت انگار مترصّد تسخیر گوشه‌گوشه‌ی طیف رنگین کمان باشد. تغییر می‌کنی و در چشمانم خیره می‌مانی و هم‌چنان همانی هستی که بودی. هم‌چنان، اگر قدّت اندکی بلندتر شده باشد -- که نمی‌دانم شده یا نه -- و اگر انگشتانت بلندتر و یا قدری نازک‌تر، و اگر هم حتّی خم ابروهایت دیگر اشتیاق همیشگی‌ات را پنهان نمی‌کند -- چه این اشتیاق زنده یا نه -- موهایت همان خرمن بنفش‌رنگ و بی‌مثال همیشه‌ی خودت‌اند.

قدم که می‌گذاری به سمتم سایه‌ها بلند‌تر می‌شوند و انگار تب‌آلودگی من در تو منعکس شده باشد؛ که حتّی نمی‌دانم عنوان این رویارویی چیست.

کودک

کودکم را دیدم که از پشت شیشه به من خیره شده بود. آهم روی صورتش نقش بست و مانند تار عنکبوت صورتش را تیره کرد.

چشمانش پر شد از اشک و قطرات آبگینش بر گونه‌هایم چکید.

در چشمانم خیره شد و لبخندی زدم و افتادم درون چشم‌هاش. دستم را گرفت و نگذاشت زمین بخورم. سرش را چرخاندم و چشمم افتاد به توپ سرخ و سفید راه‌راه دولایه‌ای که سال‌ها بود گوشه‌ی حیاط مادر خاک می‌خورد. دویدیم سمتش و شوت محکمی زدیم. حسّ خوبی بود، دویدن انگشتان نسیم در میان موهای درهم‌پیچیده‌ام ...

کودکم مرا با خود برد، تا خوشی در دلم جوانه زند. کودکم امّا نمی‌دانست انتخابات چیست، کار چیست، مسؤولیّت کجاست؟

کودکم دلی ساده و سری خوش داشت. کودکم در من بود. و من دیگر در او نیستم.

تفاهم

در گوشه​‌ای از اتاق با دخترک قصّه​‌هایم نشسته​‌ام و موهای‌اش را آرام​، آرام نوازش می​‌کنم. پشت‌اش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانه​‌هایم و من با آن​ها بازی می​کنم.

خیره شده به آن دوردست​ها، یک​‌جایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...» ته قصّه​‌مان. من امّا هنوز هم فقط او را می​بینم که در یک قدمی​‌ام است؛ نه بیش​تر و نه کم​تر.

بوی عطر عجیبی از او می​‌آید - یک چیزی بین عطر سیندرلّا و سفید برفی، ولی پوستش اصلاً شبیه آن دو نیست؛ یک چیز دیگری است برای خودش. دخترکم یک​‌دانه است.

آرام آرام موهایش را برایش در یک دنباله می​‌بافم: یکی از زیر، یکی از رو، و یکی هم وسط. دوست دارد وقتی موهایش را این​طور با دقّت می​بافم، جوری که حتّی یک​خورده هم وزوزی نمی​شود و همه​‌اش مرتّب و یک​دست صورت زیبایش را کادره می​کند. لب​خند نا​پیدای‌اش را روی لب​هایش حسّ می​‌کنم.

امّا نگاه خیره​‌اش را از آن دوردورها برنمی​‌گیرد. اشکال دخترک قصّه​‌هایم این است که همیشه در آن اواخر قصّه منتظر است تا من اژدها را بکشم و او را ببوسم و با هم در خوش​بختی زندگی کنیم. اشکال من این است که همیشه قصّه را تا وقتی دوست دارم که به آخر نرسیده است.

احساس می​‌کنم با هم خیلی تفاهم نداریم؛ ولی دخترکم یکی​‌یک‌دانه است.

نوشته شده به تاریخ یک‌شنبه، ۲۴ مرداد ماه ۱۳۸۹، ساعت ۰۰:۱۱ بامداد

بشنوید