یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

آلوده

تب دارم. انگشتانم می‌دوند. تب‌دار ام. انگشتانم می‌رقصند. می‌نویسم و پاره می‌کنم و می‌اندازمشان گوشه‌های اتاق، تمام نوشته‌های دنیا را. تو از بالای سرم می‌خوانی. موهای بلند و بنفش‌رنگ‌ات نوازش می‌کنند پوستم را.

نوازش می‌کنند و می‌بُرند. انگار هر یک هزار تیغ باشد به باریکی مو.

نشسته‌ام و نگاه می‌کنم به گوشه‌های اتاق. هر گوشه کوهی از اندوه و خوشی و خشم و شعف مچاله شده است و روی هم تلنبار شده.

دنبال حوض آبی می‌گردم که پاهایم را توی‌اش فرو کنم و خنکایش را در خودم احساس کنم. دنبال حوض آبی می‌گردم که سرم را در آن فرو کنم و نبینم دنیا را.

به آرامی آهنگ Hotel California را زمزمه می‌کنم، نه‌انگار که دارم می‌خوانمش؛ اصلاً نمی‌دانم از کی دارم برای خودم می‌خوانمش ... we are all prisoners of our own device.

می‌دوم ... می‌رسم به دیوار اتاقم. پشتم را می‌کنم و می‌دوم. دیوار دیگر انگار یک قدم آن‌ورتر است. می‌دوم و می‌شمارم. نه، سه، چهار قدمی می‌شود. تو کجایی؟

جایی گوشه‌ی چشم‌هایم، بی‌شک. جایی که هوای‌اش از این‌جا پاک‌تر است و آب‌اش، اگر نه کاملاً صاف، حدّاقل در گل‌آلودگی‌اش می‌توانی تصویر ابرها را ببینی.

از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم ... تصویر تو در پنجره منعکس است، یک‌جایی همان‌جاهایی که نیستی، درست پشت سرم. صورت‌ات در یک دگردیسی تدریجی در میان صورت گل‌آلوده‌ی دخترک دست‌فروش آن‌سوی خیابان گم می‌شود. نمی‌بینم‌اش واقعاً. دست‌هایش را می‌بینم امّا که می‌لرزند بی‌اعتنا به ژاکت نداشته‌اش و سرمای ناگهانی این زمستان، که خوب وقتی را انتخاب کرده برای تصادم با حال و هوای دل من.

آن‌طرف‌تر، مردکی پول‌هایش را آرام‌آرام می‌شمارد ... نگاهش به دخترک است. 

چشم‌هایم را می‌بندم. کاش می‌شد چشم‌هایم را برای همیشه ببندم.

سعی می‌کنم با دست‌هایم جسم لرزان دخترک را روی شیشه‌ی عرق‌آلوده‌ی پنجره‌ام، که انگار از شرم هوای بیرون دارد آب از سر و روی‌اش می‌چکد، نقش کنم.

خوب از آب در نمی‌آید. چارچوب قامت‌اش نازک‌تر از آن است که با انگشتانم بتوانم تصویرش را بکشم. دستم از خط بیرون می‌زند. تصویر دخترک از میان خط‌خطی‌های من روی پنجره عجیب و غریب شده. عقب‌تر می‌آیم. انگار که ناخودآگاه بال‌هایی ناپیدا دخترک را احاطه کرده‌اند. خوب که نگاه می‌کنم، تصویرم آن‌قدر هم دور از خواسته‌هایم نیست. خوب از آب در آمده.

همان‌طور که نگاه می‌کنم، تصویر صورت تو را منعکس در پنجره می‌بینم. یک‌جایی همان حوالی که انگار نیستی و باید باشی، درست بالاتر از شانه‌ی چپ‌ام با چشم‌هایی خیال‌آلود و منتظر و بازی‌گوش به بال‌های دخترک خیره شده‌ای.

برمی‌گردم به سمت‌ات.

نیستی.

برف

دانه‌های برف از چشمانت می‌بارند بر صورتم و استعاره‌ی مستعمل و معمول باران را از هم می‌درند. این‌جا، جایی برای باران نیست. سرمای گونه‌هایمان که بخار نفس‌ها را به پنجه‌های خزنده‌ی یخ تبدیل می‌کنند، باران که سهل است، تگرگ را هم از پای در می‌آورند.

تیشه می‌زنم به قلب تو و زاده‌های درد را در رگ‌هایت می‌بینم که می‌خزند آرام آرام تا بالای گلوی‌ات و آن‌جا، یک‌جایی همان‌جا که خانه‌ی همیشه‌گی بغض‌های تو هستند، به هم می‌رسند و با هم مجلس عزای اشک‌هایت را برگزار می‌کنند.

آرام می‌خوانم زیر لب: «طاء، سین، میم. شعراء، افراد خطرناکی هستند که با اعمال شاعرانه‌ی خود، زندگانی خود و دیگران را به طور شاعرانه‌ای به تباهی می‌کشانند.»

آرام می‌خوانی:‌«طاء، طاس خون، سین، سرما، میم، من.»

آرام می‌خواند: «طاء، سین، میم. تلکَ آیاتُ الکتابِ المبینِ.»

آرام می‌خوانیم. آرام.

سرما صداهامان را در خود فرومی‌بلعد و ما در خود جمع می‌شویم. اسمش چه بود؟ تو که باید خودت بهتر بدانی! انقباض بود. انقباض، عضلانی یا مولکولی؟

دست‌هایم را می‌کنم زیر بغلم و از لباسم گرما می‌خواهم، تنم که دیگر به‌اش امیدی نیست. کلاغ‌ها بالای سرم می‌چرخند. شاید زاغ باشند. نمی‌دانم.

تسبیح

می‌روم. نمی‌روی. می‌روی. نمی‌روم. می‌روم. نمی‌روی. می‌روی. نمی‌روم. می‌روم ...

گل‌برگ‌ها تمام شده‌اند. دانه‌های تسبیح را هم تمام کرده‌ام. دوراهی، چه از این سوی و چه از آن سوی، انگار تمام آن چیزی است که روزها را به یادش شب می‌کنم و شب‌ها در خیالم تا صبح لانه می‌کند.

نشسته‌ام و می‌شمارم، نشسته‌ام، و امیدوارم. امیدواری‌ام نمی‌دانم به چیست؟ به این که شاید دانه‌های تسبیح، با جقّه‌های میانی‌شان، یا بی آن‌ها، یا شاید هم حتّی گل‌برگ‌های از جا در آمده‌ی تمام گل‌های عالم برای‌ام تصمیم را آسان کنند.

شاید منتظرم تا ابرها یکی از راه‌ها را تیره‌تر کنند. تیره که نه، سیاه، مثل پرهای کلاغ‌ها و کرکس‌های آسمانم. نمی‌دانم منتظر چه هستند؟ مرده‌تر از این می‌خواهند؟ سیاهی که بیاید شاید یکی از راه‌ها را در خود ببلعد و گم کند و من بشوم مثل هر رهرو دیگری که راهش برایش انتخاب شده.

می‌شمارم. شاید به شمردن ماشین‌های توی خیابان روی بیاورم. شاید بشمارم که چندتاشان مدلشان قدیمی است و چندتاشان جدید. شاید بشمارم چندتاشان شبیه ماشینی هستند که تو را آخر با خودشان می‌برند. یا من را.

می‌روم. از این‌جا می‌روم. از خودم می‌روم. از خدا. خود، آ. خودت بیا. خودت آمده‌ای. اگر آمده‌ای، پس چرا می‌روی؟

نمی‌دانم. انگار دارم از توی یک زیبابین به خودم نگاه می‌کنم. صورتی که نصفه و نیمه هزار بار در هزار سو تکرار شده باشد، بی‌آن‌که بتوان فهمید که هر یک همان قبلی است. شاید نیست.

نمی‌روی. می‌مانی و مرا در کنار خود نگاه می‌داری. در نگاه خود کنار می‌داری. در نگاه خود کنار می‌گذاری. می‌گذاری؟

می‌شمارم. گل‌های لاله تمام شده‌اند. شاید بروم سراغ شب‌بوها تا شب نشده. شب که می‌شود و بوی‌شان در می‌آید دیگر نمی‌توانم گل‌برگ‌هاشان را بکنم. گوسفند را که سر می‌برند، توی چشم‌هایش نگاه نمی‌کنند. نه وقتی چشم‌هایش اشک‌ریزان باشد.

نمی‌دانم. از پشت شیشه‌ی بخار گرفته‌ی پنجره به آینه‌ی قدیمی و ترک‌خورده‌ی آن‌سوی حیاط نگاه می‌کنم که تصویر بخار گرفته و قدیمی و ترک‌خورده‌ی من را منعکس می‌کند. و این منم؟

کلمات می‌دوند و من از پی‌شان می‌آیم. نمی‌رسم انگار ... انگار نمی‌رسم.

خَم

می‌پیچی. در تو می‌پیچی و در من می‌تنی. در هم گره می‌خوریم و از هم می‌گسلیم. دست‌هایم را می‌گیری و روی پاهایم می‌نشینی و در تاریکی و روشنی گم‌ام می‌کنی. گم‌ات می‌کنم.

دیر آمدی، دیر! وقت رفتن آمدی. وقتی همه‌ی مهمان‌ها رفتند و سفره‌ی غذا جمع شده و داریم خداحافظی می‌کنیم آمدی. آن وقتی آمدی که اگر مهمانی‌های فامیلی تو خانه‌های پدرسالاری قدیم برپا بود به‌ات می‌گفتند مهمان نان‌بُر. من به‌ات این را نمی‌گویم، امّا. من به‌ات هیچ نمی‌گویم.

دم‌دمی مزاج نیستم که بخواهمت دمی و لختی دیگر بخواهم که نباشی. از همان اوّل هم می‌خواستمت و می‌خواستم که نباشی. حالا دیگر دیر است، دیر!

چای را باید با عسل خورد. با لیمو. برای تر کردن گلوهایی که خشکی‌شان انگار از اوّل دور نمی‌شده ازشان تجویز خوبی است. برای بغض‌های فروخورده نمی‌دانم چه‌طور است. معجون به‌تری سراغ ندارم، تو که طبیب منی می‌شناسی بهترش را؟

من اوّل خم جاده‌ام و تو آن سوی دیگرش. ولی انگار این خم را که طی می‌کنیم تو می‌روی به شهری و من به شهری دیگر، و هرچند غیرممکن باشد، انگار که این جاده دو سرش به هم نمی‌رسند. انگار که وزن ننوشتن نامه‌هایت را روی ذهنم احساس می‌کنم ... شاید اگر می‌نوشتی ... شاید.

جنون

دست‌هایم را که می‌گیری، انگار سردی‌شان تا عمق وجودم نفوذ می‌کند. انگار کنار نمی‌آیم با دست‌های سردت، دخترک. لب‌ات را می‌گزی؛ انگار نه انگار که با این‌کار دل‌ها را می‌بری، و انگار که این را نمی‌دانی. ندانستن‌ات را غنیمت می‌شمارم.

ذهنت را در آغوش می‌گیرم و موهایت را -- که شاید زیاده از حد کوتاه باشند، شاید -- با تنفسم نوازش می‌کنم و گرمای تنت را می‌اندیشم و چشمانت را نگاه می‌کنم ... چشمانت: اقیانوس بی‌پایان هزار جزیره‌ی خالی از مرغان گرم‌سیری و همیشه نیل‌گون و هرگز تهی.

تو را نمی‌دانم، ولی من را انگار چیزی شده اسـت. قریب است. غریب. نگاه می‌کنم نوشته‌ام را: قریب است یا فریب؟ نمی‌دانم. تـو را نمی‌دانم. خودم را هم حتّی.

می‌خندی؛ با هزار زنگوله‌ای که انگار هر یک نوای حضور ستاره‌ای را هم‌آهنگ باشد، هستی‌ات را مشدّد می‌کند. نگاه می‌کنم نوشته‌ام را: مشدّد یا مردّد؟ شاید بدانم.

رمز این بودن را، این هست را، در این‌جا نمی‌توانم بنگارم؛ چرای‌اش را نمی‌دانم. شاید تو بدانی. شاید برای همین همین‌جا نوشته‌ام آن‌چه را که باید. شاید باید نوشت بایدها را.

نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنی مرا، هبوط می‌کنی و من، شراب می‌دهم تو را، تو هیچ جز خودِ خودت، به جز ترانه بودن‌ات، نکرده‌ای و من ولی، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را ...

نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنی مرا، جوانه می‌زند دلم، بهار می‌ربایدم، نگاه می‌کنم که تو، نگاه می‌کنی مرا، لب و من و دو چشم تو، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را ...

نگاه می‌کنم تو را، تو را نگاه می‌کنم، ستاره در دو چشم تو، نسیم بوی کوی تو، هَزار مست موی تو، منم ولی در این چمن، نگاه‌بان باغ تو، نگاه می‌کنی مرا، دلم ... نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنی مرا، نگاه می‌کنی مرا ...