یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

رنگِ بوی این خانه

یک روزی بود که این‌جا خانه‌ی پر زرق و زر و بی‌آرایه‌ی من بود و دوستانی که گاهی غبار درب این خانه را تکان می‌دادند با کلون دو دستی یا ضرب‌آهنگ یک‌دستی‌اشان. روزگار جالبی بود با رنگ‌های سبز و خردلی و اُخرایی و نقش‌های پرنقشه‌ای که بر این دفتر می‌نوشتم.


چند وقتی است که این خانه هم برای‌ام بیگانه است انگار؛ با این رنگ‌های بی‌مایه و سردی که من انتخاب‌اشان نکردم و دست و دلم به تغییرشان هم نمی‌رود.


گفتم که حدّاقلّ از جایی با یازده و نیم ساعت در گذشته‌ی دیاری که این‌جا روزی از آن پر رونق نگه می‌داشتم چند خطّی بنویسم که شاید این خانه‌ی نیم‌آشنا مرا به رسم دوستی بانگی زند.


خواهیم دید!

سلامی به ماه‌تاب

سرم را بالا می‌کنم و از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین ماه‌تاب شب چهارده را نگاه می‌کنم. آسمان صاف است، و نه ساده. نور ماه را دنبال می‌کنم که دانه‌های مرواریدش را می‌پاشد روی زمین. اشک مه‌تاب؛ می‌چکد و می‌بارد و می‌تابد تا می‌رسد به شیشه‌ی ماشینی که گهواره‌گون تکانم می‌دهد تا به خانه‌ی تنهایی‌هایم برساندم. ماه‌تاب، در منشور شیشه‌ای پنجره می‌شکند و نقش لب‌خندت را روی دستانم طرح می‌زند. سرم پایین است و دست‌هایم را نگاه می‌کنم و تصویری که مه‌تاب، می‌رباید از من.

سرم را بالا می‌کنم، و از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین مه‌تاب را نگاه می‌کنم. آیا تو هم در آن سوی افق داری به ماه من نگاه می‌کنی؟ نه. آن‌جا، در سرزمین آفتاب، نور خوشید مجالی به مجلس‌آرایی مه‌تاب نخواهد داد. آهی می‌کشم و در چشم‌های‌ات، بر پیکره‌ی چهره‌ی ماه نگاه می‌کنم. لبان‌ات را از روی پنجره نوازش می‌کنم و بر شبنم نشسته بر پنجره نقش می‌کنم لب‌های از دست دور تو را.

سرم را بالا می‌کنم و از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین مه‌تاب پر تلألؤ این شب پر نور و خالی را نگاه می‌کنم و چون چشم‌های‌ات را در آن می‌بینم، از همین‌جا سلامی می‌کنم به گوش‌واره‌های ماه. باشد که وقتی در افق می‌نشیند و آن سوی دیوار بلند هستی بر تو می‌تابد، سلام‌ام را به گوش‌هایت برساند.

یادواره

یادت هست که در خیابان‌های دودآلوده‌ی تهران چه‌گونه در چشم‌هایم نگاه کردی و با لبانت تهدید کردی نبودنم را؟ یادت هست نگاه‌ات را که می‌گفت عاشقت می‌کنم اگر بخواهم؟ خواستی؟ تو، در خیابان‌های دودآلوده‌ی تهران که صدای‌ات را حبس خود کردند ماندی و نگاه‌ات بی‌خبر پرکشید، بلند شد، چرخ زد و چرخ زد تا سرانجام مرا یک‌جایی آن‌سوی دنیا پیدا کرد و بی‌سروصدا بر قلبم نشست.

نگاه‌ات، از چشمان میشی و کشیده‌ات جدا شد و بر کشیدگی صورت ظریف‌ات لغزید، شاید بوی لب‌هایت را هم با خود همراه کرد و یاد ابروهای کمانی‌ات را دزدید و شبروانه بر قلب من نشست، و حالا، بعد از این که پلی از زمان و مکان میان ما را فاصل شده است، مثل انگشت‌های سردت مرا در آغوش خود نگاه داشته است. حالا، چشمانم را که می‌بندم، تو را می‌شنوم و حرف‌هایمان را و داستان کوتاهی که پدرت نوشته بود ...

یاد کاغذهای پر از نوشته‌ای می‌افتم که روی روتختی نارنجی و زرد پخش شده بود، و عطر خوب تو که مشامم را پر می‌کرد از حس آرامش و امنیّت، انگشت‌هایی که در انگشت‌هایم تنیده می‌شدند، و چشمانی که با زیبایی‌شان مسحورم می‌کردند، وقتی برایت می‌خواندم: she's always a woman to me

صدای اپرای شبح اپرا را مدام گوش می‌کنم این روزها ... نمی‌دانم چه با خود دارند این روزها، ولی هرچه هست، تو هم در میان‌شان هستی. در میان‌ام. موهایت، که دیگر باید بلند شده باشد، بنفش‌رنگ و قهوه‌ای‌است، و نگاه‌ات بازی‌گوش و موجب دل‌گرمی من. انگار، آن جعبه‌ی کوچکی که درست کرده بودم در گوشه‌ی ذهنم زنگ زد و فریاد چشمانت را در گوشه و کنار روح من به طنین آورد. انگار، انگشتانت را همین حالا هم احساس می‌کنم، دست‌هایی که دور وجودم پیچیده‌اند.

کنار ساحل راه می‌روم و در طلوع خورشید خیره می‌شوم، و تو را می‌بینم که نیستی، دستانی که من نگرفته‌ام در دستانم، و پاهام، سست و بی‌انگیزه مرا به سوی میعادگاه تنهایی خودم می‌برند. ای کاش که دوباره می‌توانستم صدای تو را بشنوم، و چشم‌هایت را ببینم ...

ای کاش می‌شد دوباره در اتاق من بایستی، و راننده منتظرت بماند، و من گوشه‌گوشه‌ی صورت‌ات را ببوسم، و بوی تو را در خودم حبس کنم ... نفسی که نگاهش داشته‌ام و نمی‌دانم کجای ریه‌ام نشسته که با آه‌هایم فرار نمی‌کند. کاغذهایم را که می‌بینم، یاد کاغذهای سفید و خط‌داری می‌افتم که روی‌اش برایم نامه می‌نوشتی. دقیقاً دو نامه، و هر کدام سه صفحه، که شده‌اند شش صفحه‌ی کتاب داستان راه من. می‌گفتی اولین‌اش باید عمیق باشد. بود.

شیطنت می‌کنی، لبانت را می‌گزی، و با چشم‌های پر از لبخندت در من خیره می‌شوی و تا عمق وجود مرا می‌بینی.  یادت است بوسه‌های شبانه‌ای که از خواب بیدارم کردند، و جای اشک‌هایت را بر پیراهن من؟

نگاه می‌کنی مرا ... نگاه، لعنت به این نگاه ... لعنت به این خواستن و نخواستن و نبودن. 

«نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنی مرا، هبوط می‌کنی و من، شراب می‌دهم تو را، تو هیچ جز خودِ خودت، به جز ترانه بودن‌ات، نکرده‌ای و من ولی، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را ...»

نگاه می‌کنی و قلب من را با خودت می‌بری ... می‌بری به عمق ترانه‌ای که تو، همیشه بوده‌ای. نگاه می‌کنی و نگاهت پر می‌کشد تا انتهای هبوط من با من همراه می‌ماند ...

«نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنی مرا، جوانه می‌زند دلم، بهار می‌ربایدم، نگاه می‌کنم که تو، نگاه می‌کنی مرا، لب و من و دو چشم تو، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را، نگاه می‌کنم تو را ...»

نگاه می‌کنی و جوانه‌های دلم را می‌پرورانی و می‌خشکانی و آبشان می‌دهی و سرماشان می‌زنی ... نگاه می‌کنی و ...

«نگاه می‌کنم تو را، تو را نگاه می‌کنم، ستاره در دو چشم تو، نسیم بوی کوی تو، هَزار مست موی تو، منم ولی در این چمن، نگاه‌بان باغ تو، نگاه می‌کنی مرا، دلم ... نگاه می‌کنم، نگاه می‌کنی مرا، نگاه می‌کنی مرا ... »

هیچ نمی‌دانم که آیا و کِی این مطلب را منتشر خواهم کرد، ولی الآن که دارم می‌نویسمش دقیقاً دو سال و سه ساعت (و اگر درست حساب کرده باشم یازده دقیقه) از آن شب می‌گذرد.  و  حالا، بعد از دو سال و سه ساعت و اندی، من مانده‌ام و عکس‌های تو، و دست‌نوشته‌هایت و قول بیست و دو بوسه‌ای که از تو گرفتم، و شکاف حرف‌ها ...

جای تو، روی سکوی آشپزخانه خالی است. جای تو، در صندلی ماشین خالی است. جای تو، روی مبل‌های خانه خالی‌است، که برعکس بنشینی و چشم بدوزی توی چشم‌هایم. جای تو، در قدم زدن‌های بعد از کافی‌شاپ خیابان شریعتی خالی است. جای تو، در گذار از میان دسته‌های عزاداران عاشورا خالی است. جای تو، در صحبت‌های طولانی روی ملحفه‌ی تخت خالی است. جای تو، در تمام لب‌خندهای تمام دختران مو بنفش دنیا خالی است. جای تو، زمانی که املت درست می‌کنم برای صبحانه خالی است. جای تو، در چشمک‌های دزدکی و نگاه‌های پرمعنا خالی است. جای تو، خالی است.

قاصدک

دست می‌کنم توی انبان استعاره‌های کهنه‌ام -- که شاید بخواهید بدانید که یک کیف چرمی رنگ و رورفته‌ی قهوه‌ای عسلی است که با بند پهنی از دوشم آویزان است و معمولاً همه‌جا با خودم می‌برمش -- و استعاره‌ای برای حسّ قریبی که دارم از خواندن مطالب دوستم در طول زمان می‌کشم بیرون: «بوی خاک خیسی که از کوچه‌ای غریب به مشامت می‌رسد و تو را یاد بازی‌های کودکانه‌ای که در حیاط مادربزرگ می‌کردی می‌اندازد.»

نگاهش می‌کنم و شکل عجیب و غریبش را با دستم لمس می‌کنم. استعاره‌ی کجی است. تشبیه خوبی است. سبز و قهوه‌ای و براق. می‌نویسمش. از گوشه‌ی چشم‌ام منتظرم که بیایی و دست بگذاری روی شانه‌هایم و زیر گوشم زمزمه کنی که جدیداً چه شیطنتی کرده‌ای و مرا بخندانی.

خبری نیست ازت.

حواسم را می‌دهم به نوشتنم و سعی می‌کنم از خیالت بیایم بیرون. لیوان چای‌ام را روی سطح میز می‌کشم این‌ور و آن‌ور و باهاش بازی می‌کنم. گردی خیسی که روی چوب میز به جا مانده را با کف لیوان به هم می‌زنم و پخش می‌کنم و از شکل می‌اندازم. ته لیوان چای را نگاه می‌کنم. شاید اگر توی لیوانم قهوه ریخته بودم می‌توانستم الآن فال قهوه‌ای بگیرم و ببینم که چه می‌کنی.

نگاه می‌کنم به بیرون پنجره. شاید رفته‌ای بیرون و به من خبر نداده‌ای. بلند می‌شوم از پشت میزم و پنجره را باز می‌کنم. هوا سرد است.

هنوز خبری نیست ازت.

آب رنگم را برمی‌دارم و نوک قلم را می‌کنم توی لیوان چایی و لکه‌ی خیسی می‌گذارم روی کاغذ، زیر استعاره‌ی کج و معوجی که هنوز خشک ِ خشک نشده. قلم را می‌کنم توی کاسه‌ی کوچک و انگشت‌دانه‌ای آب رنگ و حسابی می‌چرخانمش تا رنگ بگیرد به خودش و شروع می‌کنم به رنگ کردن. لکه‌ای سفید برای صورت‌ات و خط‌های بنفش برای موهای‌ات. لکه‌ای سرخ برای لبانت و خط‌های مشکی برای مژه‌هایی که پلک‌های بسته‌ات را پوشانده‌اند. خودم هم می‌دانم؛ دارم از زیر کشیدن چشم‌هایت در می‌روم. آخر چه‌طور بکشم چشم‌هایی را که نمی‌دانم پشت‌شان چه می‌گذرد؟ یک روزی وهم و اوهام من بودی و من بودی و تو بودم، و حالا، حالا که این‌همه سال توی من زندگی کردی برای خودت بزرگ شده‌ای و بیرون قدم می‌زنی.

انگشتانم دیگر یخ کرده‌اند از سرمای برنده‌ی بیرون. کجایی؟

می‌روم کنار پنجره و بیرون را نگاه می‌کنم. خبری نیست ازت.

دندان‌هایم تیر می‌کشند از سرمای بیرون. پنجره را می‌بندم و نگاه می‌کنم که آه خیسم اشکی می‌شود بر صورت پنجره و گردی نفس‌هایم از شیشه می‌چکند روی لبه‌ی پنجره و جمع می‌شوند و برکه‌ای کوچک را نقش می‌زنند.

برمی‌گردم به سمت میز و تو را می‌بینم که ایستاده‌ای کنار میز؛ دستت روی لبه‌ی صندلی است و مرا نگاه می‌کنی. چشمانت پرسان‌اند و پر از اتّهام. «همیشه جای اشتباهی را نگاه می‌کنی! می‌دونی؟»

صدایت را فراموش کرده بودم -- مثل آب گرمی که بعد از دویدن در سرما روی پوستم جریان پیدا کرده باشد. لب‌خند می‌زنم، تو لب‌خند نمی‌زنی امّا، چشمانت به من دوخته شده‌اند.

«می‌دونم.»

انگار از تصدیقم خیالت راحت شده باشد، سرت را می‌گردانی و دور و بر اتاقم را نگاه می‌کنی.

«کم و کثری هست؟»

جوابم را نمی‌دهی و هم‌چنان با چشمانت اتاق را جست‌وجو می‌کنی. لب‌هایت را به هم می‌چسبانی و دهانت را کج می‌کنی. «خوشم نمی‌آد!»

می‌روی سمت دیگر اتاق و روی‌ات را می‌کنی به دیوار و با انشگتانت تابلوها را کج و کوله می‌کنی. می‌نشینم پشت میز و رویم را می‌کنم بهت. چرخ صندلی روی فرش می‌چرخد و بی‌صدا با تو رودرروی‌ام می‌کند. خسته‌ای. توی چشمانت می‌بینم، ولی از چه نمی‌دانم.

دهانم پر از سؤال است و زبانم نمی‌چرخد. می‌آیی به سمت من و خم می‌شوی و توی چشمانم نگاه می‌کنی. چشمانت قهوه‌ای و سیاه و بنفش‌اند و عمق‌شان از خورشید بیش‌تر است. موهایت آویزان‌اند و زانوهایم را نوازش می‌کنند. نفس‌هایمان با هم قاطی می‌شود. چشمانم را می‌بندم. دستت را می‌گذاری روی دسته‌های صندلی و مرا می‌چرخانی. چشم‌ام را بسته‌ام و بوی تو را در مشامم احساس می‌کنم. می‌چرخانی‌ام تا روی‌ام به میز باشد و دست‌هایت را می‌گذاری روی شانه‌ام. لبانت را می‌گذاری پشت گردنم و می‌بوسی‌ام -- آرام و بی‌صدا. چشمانم را باز می‌کنم و دستم را می‌آورم بالا تا دستانت را بگیرم. جای‌شان خالی‌است. صندلی را می‌چرخانم: امّا تو نیستی و اتاق باز از بوی شبنم و خورشید خالی شده. نگاه می‌کنم به اتاقی که خالی است و ازش خوش‌ات نمی‌آید.

آهی می‌کشم و بر می‌گردم پشت میز. کاغذم را صاف می‌کنم و می‌خواهم چشمانت را بکشم. امّا دیگر نیستی: کاغذم خالی است از لکه‌ی صورت‌ات و موهای خط‌خطی بنفش‌ات و چشم‌های بسته‌ات.

تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و کاغذ را می‌گذارم توی کشوی میزم. به اتاقم نگاه می‌کنم و تابلوهایی که کج و کوله‌شان کرده‌ای.

باید اتاقم را عوض کنم.

نوا

با لباس سفیدت کنارم می‌نشینی. موهای بنفش رنگت را که انگار به سیاهی بزند را پشت سرت جمع کردی و کشی قطور و قرمزرنگ انبوه موهایت را در لجام آورده است.

سه تارت را از پشتت، از توی کیفش، در می آوری و با دست راستت در آغوش می‌کشی. انگشتانت میرقصند روی گردن ساز.

نوای سازت وه که چه شور انگیز است، دخترک!

اگرچه داری با شور و دشتی بازی می‌ کنی ، چشم هایت پر از ماهور اند. ساز می‌زنی و موهایت بنفش می‌شوند و سیاه و -- بنگر ! -- که انگار گاهی به سپیدی می‌زنند و من مسحور آهنگت و مست موهایت و خراب چشم هایت -- که امروز رنگ قهوه‌ای گرفته اند به خود -- از جایم تکان نمی‌خورم.

گاهی از رهاب می‌زنی و کمی پیش می‌روی و به گلریز می‌رسی. گل‌ریزان دل من است این نواختن تو.

سازت را نوازش می‌کنی و دستت را دور دسته‌ی ساز می‌پیچانی و می‌لغزانی‌اش روی انگشت‌گذاری‌های مختلف. حزین می‌زنی پیش از نشیب و فرازت و گاهی هم دیلمانت دلم را می‌نوازد.

چنان در قید مهرت پای‌بندم، که گویی ... نه چون آهو که چون ... نمی‌دانم. کمندت را دوست دارم؛ که «صیدم امّا می‌دوم تا دام تو!»

ای غذای جان مستم نام تو

درّ و گوهر، سیم و زر، دشنام تو

در دل دشت وسیع مهر تو

صیدم امّا می‌دوم تا دام تو

ای امان از روزگار بی‌امان

پخته بودم من شدم تا خام تو

می‌گشا دست‌ات نصیبی تا شود

بر دلِ تنگِ غریب اِنعام تو

رهروان را طوبی و مشفق تویی

سرّ هدهد خفته در اَقدام تو

نور مه باشد دلیل مهر تو

مهر چون باشد رهین وام تو

می‌دوم آسیمه‌سر من کو به کو

تا که شاید جویمش پیغام تو

مه‌رخا! حال صبا را باز جو

چون که باشد جمله ناآرام تو