یک جورهایی این روزها انگار گیر کرده باشی نوک قلمام و هرچه مینویسم انگار از تو میتراود بیرون. وسطش انگار داشت میشد «میتراود مهتاب ...» ولی شد میتراود بیرون؛ مثل آب و کوزه و عرق شرم.
مینشینی کنارم و انگار دستم را میگیری و هر چه که مینویسم تو هم داری دستم را توی دستات میگیری و با دست من مینویسی. شاید هم من با دست تو مینویسم.
خیلی معلوم نیست که چیست اینی که دارم مینویسم یا برای که مینویسمش. یک جوری انگار این حس هست که نوشته را باید نوشت، ولو که سر و تهاش دایرهوار برسد به همدیگر. اصلاً شاید باید نوشت که سر و تهاش حتماً برسد به هم. مثل ماری که افتاده توی آتش و دارد همینجور دور خودش میپیچد و دم خودش را به دندان میکشد. فقط با این تفاوت که -- احتمالاً -- آنقدر این گردش زهرآگین نیست.
بازی میکنیم با هم و بازی میخوریم از هم. من و تو و ما و شما و همهی بقیّهی آدمها دور هم نشستهایم و داریم با عرض پوزش همدیگر را ناراحت میکنیم. شاید هم راحت. مهم اینجا نه راحتی است و نه ناراحتی.
به هر حال همه آمدهایم شکار. یا شاید دنبال آن چیز دیگر.
انگار یک جورهایی این روزها نشستهای دور و برم و هر چه میخواهم بنویسم جوهرم بنفشرنگ میشود. حسّ خون دارم بهاش. نمیدانم، خون تو هم آیا بنفش است یا این که این جوهر را از آب موهایت گرفتهاند. مثلاً موهایت را شسته باشند و آبش را جمع کرده باشند و ریخته باشند توی مخزن جوهر خودنویسام که اینروزها یا سبز است یا بنفش.
کاش میشد که کمی هم تو برایم بنویسی و من بخوانم و با هم بنشینیم و ورق بزنیم و بخندیم. ولی انگار هر چه مینویسی را من قبلاً نوشتهام یا بعداً خواهم نوشت و هرچه مینویسم برایت کهنه است.
بیا با هم به یک صلح برسیم. یک تفاهم. من کمتر تو را با گیجی خودم میفریبم و تو هم قدری برایم آسانتر فکر کن. مثلاً وقتی داری از یک خیابان دوطرفه رد میشوی جهتها را برعکس نگاه نکن و بعد بگو مطمئن نیستم که چشمهایم برعکس نشده باشند.
الغرض این که بیا برای خودمان زندگیمان را کمی سادهتر کنیم.
ناگزیر ِ آفرینش.
بیهیچ گریز. لعنت.