میروم. نمیروی. میروی. نمیروم. میروم. نمیروی. میروی. نمیروم. میروم ...
گلبرگها تمام شدهاند. دانههای تسبیح را هم تمام کردهام. دوراهی، چه از این سوی و چه از آن سوی، انگار تمام آن چیزی است که روزها را به یادش شب میکنم و شبها در خیالم تا صبح لانه میکند.
نشستهام و میشمارم، نشستهام، و امیدوارم. امیدواریام نمیدانم به چیست؟ به این که شاید دانههای تسبیح، با جقّههای میانیشان، یا بی آنها، یا شاید هم حتّی گلبرگهای از جا در آمدهی تمام گلهای عالم برایام تصمیم را آسان کنند.
شاید منتظرم تا ابرها یکی از راهها را تیرهتر کنند. تیره که نه، سیاه، مثل پرهای کلاغها و کرکسهای آسمانم. نمیدانم منتظر چه هستند؟ مردهتر از این میخواهند؟ سیاهی که بیاید شاید یکی از راهها را در خود ببلعد و گم کند و من بشوم مثل هر رهرو دیگری که راهش برایش انتخاب شده.
میشمارم. شاید به شمردن ماشینهای توی خیابان روی بیاورم. شاید بشمارم که چندتاشان مدلشان قدیمی است و چندتاشان جدید. شاید بشمارم چندتاشان شبیه ماشینی هستند که تو را آخر با خودشان میبرند. یا من را.
میروم. از اینجا میروم. از خودم میروم. از خدا. خود، آ. خودت بیا. خودت آمدهای. اگر آمدهای، پس چرا میروی؟
نمیدانم. انگار دارم از توی یک زیبابین به خودم نگاه میکنم. صورتی که نصفه و نیمه هزار بار در هزار سو تکرار شده باشد، بیآنکه بتوان فهمید که هر یک همان قبلی است. شاید نیست.
نمیروی. میمانی و مرا در کنار خود نگاه میداری. در نگاه خود کنار میداری. در نگاه خود کنار میگذاری. میگذاری؟
میشمارم. گلهای لاله تمام شدهاند. شاید بروم سراغ شببوها تا شب نشده. شب که میشود و بویشان در میآید دیگر نمیتوانم گلبرگهاشان را بکنم. گوسفند را که سر میبرند، توی چشمهایش نگاه نمیکنند. نه وقتی چشمهایش اشکریزان باشد.
نمیدانم. از پشت شیشهی بخار گرفتهی پنجره به آینهی قدیمی و ترکخوردهی آنسوی حیاط نگاه میکنم که تصویر بخار گرفته و قدیمی و ترکخوردهی من را منعکس میکند. و این منم؟
کلمات میدوند و من از پیشان میآیم. نمیرسم انگار ... انگار نمیرسم.
دانهی تسبیح، ما را حالتی دیگر نداد
بعد از این در پای خم، انگور باید دانه کرد...
فروغی بسطامی
رشتهی تسبیح اگر بگسست نیک دان
رشتهی دل را گسستی جان من