یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

برای

تا حالا در خیابانی شلوغ، در یک پیاده‌رو که در آن از شدّت حضور جمعیّت ممکن است هر لحظه پای کسی را له کنی راه رفته‌ای؟

در چشم هیچ کدام خیره شده‌ای؟ به این فکر کرده‌ای که در همان لحظه، در سر هر کدام از این چند ده هزار نفر چه می‌گذرد؟

از تخت سلطنت خود پایین بیا. تو کی هستی در مقابل این همه انسان؟ تو چه بیش‌تر داری که دنیا را پیوسته به دور خودت در حرکت می‌بینی؟

هیچ فکر کردی برای هر یک از این نگاه‌ها، هر یک از این چهره‌ها، داستانی وجود دارد به قدمت یک عمر زندگی؟

بیدار شو!

نامناسب

به فرمان تکیه می‌زنی. دود غلیظ سیگارت را به بیرون شیشه می‌دهی. هوا سرد است. نفر جلویی که پیاده می‌شود، دویستی ناقابلی کف دستت می‌گذارد. نگاهی می‌کنی و می‌گویی کرایه سیصد است. مرد چانه می‌زند. تو بی بحث بیش‌تر، گاز می‌دهی. فاصله می‌گیری، از این انسان حریصی که حاضر است به خاطر صد تومان نفرین و زن و بچه‌ات را به جان بخرد.

آهنگ پنجاه ساله‌ای را با ضبط ماشین گوش می‌دهی. یاد مادرت می‌افتی. چه‌قدر امید داشت که وقتی وارد دبیرستان شدی، بتوانی برای خودت کسی شوی. نگاهی می‌اندازی به عکس دختربچهٔ کوچکی که چسبانده‌ای روی آینه. اسمش شاید زهراست. شاید هم مهیا. و یا خیلی چیزهای دیگر. الان برای خودش خانمی شده.

مثل بابایش راننده نیست، مثل او هر روزش را با سیاهی دست مردم سر نمی‌کند، و هر روز با سرافکندگی ماشین قراضه‌اش را سه-چهار کوچه پایین‌تر پارک نمی‌کند.

آه می‌کشی، از ته دل. هوا سرد است. پکی دیگر به سیگار می‌زنی. آن را از شیشه بیرون می‌اندازی و چشمت از آینه به من می‌افتد. چه می‌فهمم من، یک مسافر معمولی، که تو چه‌ها می‌کشی هر روز و هر شب؟ کرایه‌ام را به تو می‌دهم و پیاده می‌شوم. نگاهی دوباره از شیشه به من می‌اندازی. سری تکان می‌دهی و گاز ماشین را فشار می‌دهی و از کنارم رد می‌شوی.


عنوان

گوشهٔ خیابان روی زمین نشسته‌ای. هر کسی از جلویت رد می‌شود. هر کسی، با هر رنگی. تو لباس کثیفت را به خودت نزدیک می‌کنی. شرم‌زده‌ای. دوست داشتی مثل هر یک از این دخترهای مشغول رد شدن مانتویی شیک به تن کنی و خیلی مرتّب با آرایش سوار آخرین ماشین بازار شوی.

زنی پولی جلویت می‌اندازد. تو نگاهی به پول می‌اندازی. دستت را آرام می‌آوری جلو و برش می‌داری و زیر مانتوی رنگ و رو رفته‌ات قایمش می‌کنی. از این کاغذ بی‌ارزش که زندگی‌ات به آن بسته است، متنفّری. باید امروز هر چی کاسب شده‌ای را تحویل بدهی.

لحظه‌ای نگاهت با من گره می‌خورد. نگاهت را می‌دزدی. از من هم مثل بقیّه بدت می‌آید. یک آدم معمولی، که هیچ نشانه‌ای از دردهایی که تو تحمّل کرده‌ای ندارد.

سرت را پایین می‌اندازی و دوباره در خود فرو می‌روی. باز هم ره‌گذری دیگر، اسکناسی دیگر و نگاهی دیگر. این بار که نگاهت به من می‌افتد، از من چشم نمی‌دزدی. هول برت می‌دارد. نمی‌دانی برای چه ایستاده‌ام و محو تو شده‌ام. ناگهان بساطت را جمع می‌کنی و بی هیچ حرف و نگاهی، به سوی خیابان به راه می‌افتی و از کنارم رد می‌شوی.