یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

نامناسب

به فرمان تکیه می‌زنی. دود غلیظ سیگارت را به بیرون شیشه می‌دهی. هوا سرد است. نفر جلویی که پیاده می‌شود، دویستی ناقابلی کف دستت می‌گذارد. نگاهی می‌کنی و می‌گویی کرایه سیصد است. مرد چانه می‌زند. تو بی بحث بیش‌تر، گاز می‌دهی. فاصله می‌گیری، از این انسان حریصی که حاضر است به خاطر صد تومان نفرین و زن و بچه‌ات را به جان بخرد.

آهنگ پنجاه ساله‌ای را با ضبط ماشین گوش می‌دهی. یاد مادرت می‌افتی. چه‌قدر امید داشت که وقتی وارد دبیرستان شدی، بتوانی برای خودت کسی شوی. نگاهی می‌اندازی به عکس دختربچهٔ کوچکی که چسبانده‌ای روی آینه. اسمش شاید زهراست. شاید هم مهیا. و یا خیلی چیزهای دیگر. الان برای خودش خانمی شده.

مثل بابایش راننده نیست، مثل او هر روزش را با سیاهی دست مردم سر نمی‌کند، و هر روز با سرافکندگی ماشین قراضه‌اش را سه-چهار کوچه پایین‌تر پارک نمی‌کند.

آه می‌کشی، از ته دل. هوا سرد است. پکی دیگر به سیگار می‌زنی. آن را از شیشه بیرون می‌اندازی و چشمت از آینه به من می‌افتد. چه می‌فهمم من، یک مسافر معمولی، که تو چه‌ها می‌کشی هر روز و هر شب؟ کرایه‌ام را به تو می‌دهم و پیاده می‌شوم. نگاهی دوباره از شیشه به من می‌اندازی. سری تکان می‌دهی و گاز ماشین را فشار می‌دهی و از کنارم رد می‌شوی.


نظرات 11 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 2 اسفند 1387 ساعت 08:20 ق.ظ

خاکستریهای این یکی رو اصلا ازشون سر درنیوردم.

:-)

فاطمه جمعه 2 اسفند 1387 ساعت 08:20 ق.ظ

بعد یه نکته ای. کلا متحول انگیز شدی؟؟؟

شاید

[ بدون نام ] جمعه 2 اسفند 1387 ساعت 08:22 ق.ظ

چهره ها هم به مانند افکارت آن قدر متفاوتند که از آنها نیز هراس داری و فرار می کنی .
برای همین است که وقتی راه می روی ، سرت را پایین می اندازی تا چشم در چشمشان نشوی.

مهرنوش جمعه 2 اسفند 1387 ساعت 09:23 ق.ظ

گاهی قضیه برعکس هم میشه....

یعنی ؟

[ بدون نام ] جمعه 2 اسفند 1387 ساعت 11:32 ب.ظ

کاش میشد به همین راحتی و با یه گاز دادن از کنار همه چیز گذشت

لحظه های هر کسی با اون چیزایی شکل می گیره که از مغزش می گذره...شاید نشه همیشه فهمید تو مغزه بقیه چه خبره ولی میشه با نگاه کردن تو چشمای هر کسی با بعضی از لحظه هاش شریک شد

:-)

کوروموزوم نا معلوم دوشنبه 5 اسفند 1387 ساعت 04:33 ب.ظ

دلیل همه ی این نوشته ها نوشته ی آخرت بود؟
خوب توصیف کرده بودی ولی نمیدونم چرا اصلا دوستشون نداشتم.

دلیل نبود، ولی می‌شه گفت زمینه بود.

گاما سه‌شنبه 6 اسفند 1387 ساعت 01:36 ب.ظ http://gamalight.blogfa.com/

سلام
چه متحول انگیزناک...
یک عنوان نا مناسب برای چی ...!
به نظر می رسه ادامه داره
حضور جمعیت خیلی حال گیره ولی من می تونم از وسط همه شون باشتاب رد بشم چون ممکنه آسیبی بهشون بزنم یا این که کمکی از دستم براشون برنیاد ولی اگه کسی کمک خواست کمکش می کنم ...!
ولی خوب اینجوری نمی شه به کسی کمک کرد
پس رها می کنم بره پی کارش!
شاد و سلامت باشید

:) خوبه.
ادامه هم داره.
حضور جمعیت هم حال گیره.

Kaka' سه‌شنبه 6 اسفند 1387 ساعت 06:20 ب.ظ

حرفی ندارم!

:-)

زرایر شنبه 10 اسفند 1387 ساعت 03:24 ق.ظ

سلام

خوبه که آدم، چنان روح صافی داشته باشه که بتونه افکار مردمو بخونه... یا خودشو بذاره جای طرف مقابل.

نوشتۀ خوبی بود. خیلی خوب تونسته بودین تفکرات رانندۀ تاکسی ای رو که (احتمالا) سوار ماشینش شده بودین به تصویر بکشین.

ممنون

نه بابا! ما از این کارا بر نمیاد ازمون. اینم شانسی بید.

Severus یکشنبه 11 اسفند 1387 ساعت 01:22 ق.ظ

هممم

هممم؟

مهرنوش شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 07:53 ق.ظ

یعنی از سمت مسافر به قضیه نگاه کن

به کدوم قسمتش از سمت مسافر نگاه کنم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد