به فرمان تکیه میزنی. دود غلیظ سیگارت را به بیرون شیشه میدهی. هوا سرد است. نفر جلویی که پیاده میشود، دویستی ناقابلی کف دستت میگذارد. نگاهی میکنی و میگویی کرایه سیصد است. مرد چانه میزند. تو بی بحث بیشتر، گاز میدهی. فاصله میگیری، از این انسان حریصی که حاضر است به خاطر صد تومان نفرین و زن و بچهات را به جان بخرد.
آهنگ پنجاه سالهای را با ضبط ماشین گوش میدهی. یاد مادرت میافتی. چهقدر امید داشت که وقتی وارد دبیرستان شدی، بتوانی برای خودت کسی شوی. نگاهی میاندازی به عکس دختربچهٔ کوچکی که چسباندهای روی آینه. اسمش شاید زهراست. شاید هم مهیا. و یا خیلی چیزهای دیگر. الان برای خودش خانمی شده.
مثل بابایش راننده نیست، مثل او هر روزش را با سیاهی دست مردم سر نمیکند، و هر روز با سرافکندگی ماشین قراضهاش را سه-چهار کوچه پایینتر پارک نمیکند.
آه میکشی، از ته دل. هوا سرد است. پکی دیگر به سیگار میزنی. آن را از شیشه بیرون میاندازی و چشمت از آینه به من میافتد. چه میفهمم من، یک مسافر معمولی، که تو چهها میکشی هر روز و هر شب؟ کرایهام را به تو میدهم و پیاده میشوم. نگاهی دوباره از شیشه به من میاندازی. سری تکان میدهی و گاز ماشین را فشار میدهی و از کنارم رد میشوی.
خاکستریهای این یکی رو اصلا ازشون سر درنیوردم.
:-)
بعد یه نکته ای. کلا متحول انگیز شدی؟؟؟
شاید
چهره ها هم به مانند افکارت آن قدر متفاوتند که از آنها نیز هراس داری و فرار می کنی .
برای همین است که وقتی راه می روی ، سرت را پایین می اندازی تا چشم در چشمشان نشوی.
گاهی قضیه برعکس هم میشه....
یعنی ؟
کاش میشد به همین راحتی و با یه گاز دادن از کنار همه چیز گذشت
لحظه های هر کسی با اون چیزایی شکل می گیره که از مغزش می گذره...شاید نشه همیشه فهمید تو مغزه بقیه چه خبره ولی میشه با نگاه کردن تو چشمای هر کسی با بعضی از لحظه هاش شریک شد
:-)
دلیل همه ی این نوشته ها نوشته ی آخرت بود؟
خوب توصیف کرده بودی ولی نمیدونم چرا اصلا دوستشون نداشتم.
دلیل نبود، ولی میشه گفت زمینه بود.
سلام
چه متحول انگیزناک...
یک عنوان نا مناسب برای چی ...!
به نظر می رسه ادامه داره
حضور جمعیت خیلی حال گیره ولی من می تونم از وسط همه شون باشتاب رد بشم چون ممکنه آسیبی بهشون بزنم یا این که کمکی از دستم براشون برنیاد ولی اگه کسی کمک خواست کمکش می کنم ...!
ولی خوب اینجوری نمی شه به کسی کمک کرد
پس رها می کنم بره پی کارش!
شاد و سلامت باشید
:) خوبه.
ادامه هم داره.
حضور جمعیت هم حال گیره.
حرفی ندارم!
:-)
سلام
خوبه که آدم، چنان روح صافی داشته باشه که بتونه افکار مردمو بخونه... یا خودشو بذاره جای طرف مقابل.
نوشتۀ خوبی بود. خیلی خوب تونسته بودین تفکرات رانندۀ تاکسی ای رو که (احتمالا) سوار ماشینش شده بودین به تصویر بکشین.
ممنون
نه بابا! ما از این کارا بر نمیاد ازمون. اینم شانسی بید.
هممم
هممم؟
یعنی از سمت مسافر به قضیه نگاه کن
به کدوم قسمتش از سمت مسافر نگاه کنم؟