یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

نیمهٔ شعبان مبارک باد!

نیمهٔ شعبان مبارک

شاید امروز دگر جلوه نمایی شاید
و از این چهره غباری بزدایی شاید
از خم محوترین کوچه پدیدار شوی
سوی این شهر پر آشوب بیایی شاید
در کدامین بلدی گام زنی با چه کسی؟
دیده ام روی تو یک لحظه به جایی شاید!
درب آن خانه کزو شیر ژیان بیرون شد
گر بیایی نفسی بازگشایی شاید
الغرض فتنه ز ایّام جهان برگیری
می شود شمس جهان باز برآیی شاید؟
می شود باز تو را بر در مسجد بینم؟
شاید این جمعه دگر پرده گشایی، شاید
کوی را می نگرم زیر لبم می گویم
تو اگر از خم این کوچه در آیی شاید ...

ز عشقت بی‌نصیب‌اند و نمی‌دانند پیدایی!

بدون مقدمه شروع می‌کنم:

صاحب /saaheb/ [عربی] ۱-معاشر، هم‌صحبت، هم‌نشین، یار ۲-هم‌راه، هم‌سفر ۳-خداوند چیزی، مالک چیزی، مالک ۴-وزیر، خواجه .... [۱]

به معنای صاحب دقّت کردین؟ خوب خوندینشون؟

حالا معاشر می‌دونید یعنی چی؟

معاشر /moasher/ [عربی: معاشرت] ۱- با کسی زندگی کننده. ۲- یار، رفیق، دوست.[۲]

خب، اینم از معاشر. هم‌صحبت، هم‌نشین و یار باید براتون روشن باشه دیگه! هم‌صحبت یعنی کسی که ما باهاش از زندگی می‌گیم، درد دل می‌کنیم باهاش؛ به شرطی که حرفای ما ارزش گوش اون طرف رو داشته باشه. هم‌نشین یعنی اونی که با ما رفت و آمد داره؛ به شرطی که اومدن و رفتن از در ما، در شأن اون آدم باشه. و یار. یار یعنی کسی که جونمون براش می‌ره. کسی که همّ ماست. کسی که محبوب ماست؛ به شرطی که دلمون به اندازهٔ حبّ اون بزرگ باشه.

هم‌راه، به کسی می‌گن که در راهی که می‌ریم با ما هم‌قدمه. هر جا می‌ریم دنبالمونه؛ به شرطی که راه‌مون ارزش طی کردن رو داشته باشه. هم‌سفر یعنی کسی که توی سفر، ما رو هم‌راهی می‌کنه؛ به شرطی که سفرمون از مبدأ درست به مقصد درست انجام بشه.

مالک یعنی کسی که در مورد چیز دیگه‌ای هر حقّی داره، برگردون مملوکش هزار جور حقّ داره.

وزیر یعنی کسی که علاوه بر مالکیّت وزر و وبال بودن مملوک رو هم می‌کشه، یعنی طاقت داره که بار مملوکش رو به دوش بکشه.

حالا با همهٔ این حرف و حدیثا، آیا ما حضرت صاحب (عج) رو صاحب خودمون می‌دونیم؟ آیا باهاش دوستیم؟ باهاش زندگی می‌کنیم؟ باهاش صحبتی می‌کنیم که ارزش شنیدن داره؟ راهی رو طی می‌کنیم که ارزش هم‌راهیش رو داشته باشه؟ سفر و هجرتی رو انجام می‌دیم که ایشون در شأنش باشه که ما رو هم‌راهی کنه؟ آیا حقوق ایشون رو به جا می‌آریم؟ یا مثل بقیّه تمام حقوقشون رو ضایع می‌کنیم و ما هم از بنده‌هایی هستیم که ایشون همین عصرای جمعه به حالشون گریه می‌کنن؟ آیا مثل بقیه باری هستیم برای ایشون؟ یا داریم گامی بر می‌داریم برای تسهیل ظهورشون؟

یا مَن بکَ توصّلتُ! ادرکنی!

باشد روزی که مژدهٔ دگرگونی عالم و رسیدن یار به گوشمان رسد! باشد که او یار باشد ما را!

مژده ای دل که فلک حالت دیگر دارد
انجُم شب خبر از وصل تو در بر دارد
گردش چرخ فلک حادثه‌ای می سازد
که حُدوثَش خبر از یار مُعَنبر دارد
دِه بشارت که خدا قصد عنایت دارد
که قضا حکم وصال تو مقدَّر دارد
هر نفس شکر خدا دارم و در محرابم
هُدهُد خوش خبرم نامه ز دل‌بر دارد
عاقبت جام جَم از دست سلیمان گیرم
آسمان بهر زمین هدیهٔ برتر دارد
می‌زند زنگ دلم از پس هستی فریاد
کعبهٔ دل، صنما نام تو بر در دارد
صاحبا شعر صبا را تو ببین کز یمنت
کم‌ترین بوده کنون ساقهٔ شکّر دارد


توضیح:

۱- فرهنگ فارسی معین، جلد دوم، چاپ هفتم، ۱۳۶۴، ص ۲۱۱۹

۲- فرهنگ فارسی معین، جلد سوم، چاپ هفتم، ۱۳۶۴، ص ۴۲۱۲


پس‌نوشت:

۱- عطیّه‌ای از خدا بر ما ارزانی شده بود، چند صباحی‌است از دست‌اش داده‌ایم. در این ایّام عزیز برای من دعا کنید تا دوباره به دستش آورم.

۲- برخی دوستان کامنت نذاشتن منو براشون نشونهٔ کم‌لطفی می‌دونن. امّا باید بگم که من تنها در صورتی جایی کامنتی می‌ذارم که حرفی برای گفتن داشته باشم.

ای آن‌که لشکری از دل تباه توست ...

یا شاعر نفسی و یا شاعر بنفسی! یا من هو الواجد و الموجود!

چه‌گونه وصف کنم تو را، که هر نفسم از همان یک نفس توست، و هر نفست را بی‌شمار نفس!

چه گویمت، که نامت در دل جان و به هر زبان جاری است!

چه‌گونه نعمت‌هایت را بشمارم؟ چه‌گونه قَدر نعَم دانم، یا نِعْم النّعیم! چه‌گونه بشمارم آن ناشمارا را! که خود گفتی:

وان تعدوا نعمة الله لا تحصوها(نحل 18)

ای بزرگ‌تر از هر بزرگ‌وار! ای آفرینندهٔ بزرگ‌واران! و ای معنابخش بزرگ‌واری! چه‌گونه بودم را پاسخ گویم، که هستی هر که هست از هست توست و بود هر که بوَد از بود توست!

چه دست برده ای در کار خلقت، که خود بر خود آفرین گوی گشته ای! ای خلاّق الخلائق! چه دمیدی از نفحَت سرشتت در این خاک، که تنها مخلوقت بود که نه از آب، که از خاک برآمده بود!

این جوهر نامی را چه افزودی که ناطق شد؟

چه‌گونه فهم می‌توان کرد نافهمیدنی را؟

ای معنای حقیقت، در این گرداب بی‌پایان، در این جهل بی‌انجام، به ما را به خود وامگذار!

ما را که در درک خودی خود وامانده‌ایم، چنان بصیرت عطا کن، که در درک اکملی چون حسین(ع)‌ از عجز به تقرّب نائل شویم؛ چه، حسین(ع) از علی(ع) وام داشت و علی(ع) از مصطفی(ص)، و چون در کار خلقت می‌نگرم - از جهل - این گمان مرا در می‌گیرد که محمّد(ص) را چهارده بار و در چهارده لباس متناسخ نمودی ...

ای بارئ الانس و الجانّ، ما را در کنف حمایت خود گیر. که چون توام یار شدی،

کشتی مرا چه بیم دریا؟ / طوفان ز تو و کرانه از توست (سایه)

ای فطرت همه از وجود توست، ای ناجی هر مناجی، ای منجد هر که فریادی می‌زند، ای آن‌که مناجات‌هامان از توست و بالابرندهٔ دعا خود تویی؛ یاری‌مان کن، تا تو را مناجات کنیم و حاجت از تو طلبیم!


پس‌نوشت:

برای خوندن قسمت‌های دیگه‌ای از شعر «سایه» کلیک کنید.

شاید اگر ...

یک داستان‌چهٔ چرت، که دلم می‌خواست بنویسمش، پس نوشتمش.


دست کوچک‌اش را نرم در دست گرفته بود و آرام آرام از پی خود می‌کشیدش. دیگر گرمایی از آن دست‌ها احساس نمی‌شد. شاید چون دیگر رمقی نبود. شاید هم چون آن دست‌ها از سرما ترک خورده بودند و دانه‌های جادویی برف نوک انگشت‌ها را تغییر رنگ داده بودند.

کاغذ آبی رنگ و رو رفته را در مشتش فشار داد و چشم‌هایش را بر هم زد. باد هم سر ناسازگاری با او گذاشته بود و مدام از زیر چادرش می‌خزید و پرده از سرش بر می‌کشید. صدای بی‌معنای افرادی که در پیاده‌رو دوره‌اش کرده‌بودند - یا شاید هم کارشان این بود که آن‌جا بایستند - در گوشش می‌پیچید که هزار جور اسم شنیده و نشنیده را زمزمه می‌کردند و در ازای هر کدام از داروها پول خون پدرشان را مطالبه می‌کردند.

پاهای زینب پشت سرش روی زمین کشیده می‌شد و گام‌هایش یکی یکی کوتاه‌تر می‌شدند.صدای نفس‌های تب‌دارش را می‌شنید که چه‌طور آن‌چه از گرما در بدن داشت به بیرون می‌داد و کم‌کم تسلیم سرما می‌شد. خودش هم حال به‌تری نداشت، امّا کسی نمی‌توانست او را متقاعد کند که چیزی از زینب مهم‌تر وجود دارد.

دوباره آدرس را نگاهی کرد و دوباره در پشت چشم‌های بسته‌اش دید که چه‌طور مردی با حرص برایش نشانی را می‌نوشت. دید که چه‌قدر در آن لحظه چانه درازش به پوزهٔ وحوش می‌مانست. ایستاد و نگاهی به پشت سر کرد. هیچ نمی‌خواست کسی او را ببیند که به کجا می‌رود. لرزشی زانوهایش را در بر گرفت و برای لحظه‌ای اراده‌اش در هم شکست. زمین زیر پایش گویی چسب‌ناک شده بود و کفش‌هایش در آسفالت نصفه و نیمهٔ پیاده‌روی باریک خیابان ریشه دوانده بودند. زینب سرفه‌ای کرد و دوباره نفس‌های تب‌دارش منقطع شدند. نگاهی به چشمان کم فروغش انداخت و پای‌اش را با زحمت بلند کرد. باید می‌رفت.

انگار تصویر شیشهٔ سرم را که در دستان مرد زیر نور مهتابی‌ها می‌درخشید پشت پلک‌هایش حک کرده بودند. فقط اگر می‌توانست آن را برای زینب بگیرد ...

چشم‌هایش را به هم فشرد تا ژالهٔ نافرمانی را که از گوشهٔ چشمانش می‌گریخت به زور به داخل برگرداند. ردّ سرد اشک، صورتش را تازیانه می‌زد انگار. انگار اشک‌هایش هم با او سر مخالفت داشتند. دلش می‌خواست بی‌پروا بگرید. امّا هنوز وقتش نبود. فقط اگر کمی دیگر می‌رفت ...

دستش از پشت کشیده می‌شد. ایستاد. گامی به جلو برداشت. امّا طنین صدای پایش تنها بود. تنهای تنها. منتظر ماند. منتظر پژواک گامی کوچک، هر چند بی‌رمق، امّا هم‌راه. خبری نبود امّا.

برگشت. درست همان‌جا بود. پشت سرش و روی زمین. زینب را دید که خرمن موهای ژولیده‌اش از زیر دست‌مال نارنجی رنگ سرش بیرون زده بود و روی کف پیاده‌رو پخش شده بود...

تازه با پول تو جیبی‌هایت چه خریده‌ای؟

تازگی‌ها با پول توجیبی‌هایت چه خریده‌ای؟ آخرین مدل گوشی موبایل را که پارسال برایت خریده بودند امسال هم عوض کرده‌ای؟ آیا جدیدا مسئلهٔ بنزین مشکل شده برایت؟ احساس می‌کنی کم‌بود زندگی‌ات را در چنگ خود نگه داشته؟

اگر می‌توانی تاوان حقیقت را بدهی، این را ببین!




پس‌نوشت:

1- می‌دونم که این مطلب بعضی‌ها رو ناراحت می‌کنه، و بعضی‌ها رو هم نگران. امّا باید بگم که کلّا این به هیچی نمی‌ارزه.

2- شاید گاه‌گاهی از این مطالب بنویسم.