یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

شاید اگر ...

یک داستان‌چهٔ چرت، که دلم می‌خواست بنویسمش، پس نوشتمش.


دست کوچک‌اش را نرم در دست گرفته بود و آرام آرام از پی خود می‌کشیدش. دیگر گرمایی از آن دست‌ها احساس نمی‌شد. شاید چون دیگر رمقی نبود. شاید هم چون آن دست‌ها از سرما ترک خورده بودند و دانه‌های جادویی برف نوک انگشت‌ها را تغییر رنگ داده بودند.

کاغذ آبی رنگ و رو رفته را در مشتش فشار داد و چشم‌هایش را بر هم زد. باد هم سر ناسازگاری با او گذاشته بود و مدام از زیر چادرش می‌خزید و پرده از سرش بر می‌کشید. صدای بی‌معنای افرادی که در پیاده‌رو دوره‌اش کرده‌بودند - یا شاید هم کارشان این بود که آن‌جا بایستند - در گوشش می‌پیچید که هزار جور اسم شنیده و نشنیده را زمزمه می‌کردند و در ازای هر کدام از داروها پول خون پدرشان را مطالبه می‌کردند.

پاهای زینب پشت سرش روی زمین کشیده می‌شد و گام‌هایش یکی یکی کوتاه‌تر می‌شدند.صدای نفس‌های تب‌دارش را می‌شنید که چه‌طور آن‌چه از گرما در بدن داشت به بیرون می‌داد و کم‌کم تسلیم سرما می‌شد. خودش هم حال به‌تری نداشت، امّا کسی نمی‌توانست او را متقاعد کند که چیزی از زینب مهم‌تر وجود دارد.

دوباره آدرس را نگاهی کرد و دوباره در پشت چشم‌های بسته‌اش دید که چه‌طور مردی با حرص برایش نشانی را می‌نوشت. دید که چه‌قدر در آن لحظه چانه درازش به پوزهٔ وحوش می‌مانست. ایستاد و نگاهی به پشت سر کرد. هیچ نمی‌خواست کسی او را ببیند که به کجا می‌رود. لرزشی زانوهایش را در بر گرفت و برای لحظه‌ای اراده‌اش در هم شکست. زمین زیر پایش گویی چسب‌ناک شده بود و کفش‌هایش در آسفالت نصفه و نیمهٔ پیاده‌روی باریک خیابان ریشه دوانده بودند. زینب سرفه‌ای کرد و دوباره نفس‌های تب‌دارش منقطع شدند. نگاهی به چشمان کم فروغش انداخت و پای‌اش را با زحمت بلند کرد. باید می‌رفت.

انگار تصویر شیشهٔ سرم را که در دستان مرد زیر نور مهتابی‌ها می‌درخشید پشت پلک‌هایش حک کرده بودند. فقط اگر می‌توانست آن را برای زینب بگیرد ...

چشم‌هایش را به هم فشرد تا ژالهٔ نافرمانی را که از گوشهٔ چشمانش می‌گریخت به زور به داخل برگرداند. ردّ سرد اشک، صورتش را تازیانه می‌زد انگار. انگار اشک‌هایش هم با او سر مخالفت داشتند. دلش می‌خواست بی‌پروا بگرید. امّا هنوز وقتش نبود. فقط اگر کمی دیگر می‌رفت ...

دستش از پشت کشیده می‌شد. ایستاد. گامی به جلو برداشت. امّا طنین صدای پایش تنها بود. تنهای تنها. منتظر ماند. منتظر پژواک گامی کوچک، هر چند بی‌رمق، امّا هم‌راه. خبری نبود امّا.

برگشت. درست همان‌جا بود. پشت سرش و روی زمین. زینب را دید که خرمن موهای ژولیده‌اش از زیر دست‌مال نارنجی رنگ سرش بیرون زده بود و روی کف پیاده‌رو پخش شده بود...

نظرات 5 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 24 مرداد 1387 ساعت 08:20 ب.ظ

خودت نوشتیش میلاد جان؟
ایول بابا

حالا چه خودت نوشته باشیش چه ننوشته باشیش،
در پسه داستان حرفی خوابیده که مثل آپ دو تا قبلت باعث میشه ،هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم

خودم نوشتم و اصلا هم دوستش ندارم و اصلا هم داستان خوبی نیست.
یه چیزی بود که بدون فکر اولیه نوشتمش و بدون هیچ دوباره خونی گذاشتمش اینجا.
البته یه چار پنج روزی توی چرک نویس های وبلاگ داشت خاک می خورد، دیدم امروز مطلبی برا نوشتن ندارم گذاشتمش.

امین پنج‌شنبه 24 مرداد 1387 ساعت 09:09 ب.ظ http://www.editiranforum.blogsky.com

وبلاگت عالی یود موفق باش به وبلاگ من هم سر بزن

متاسفانه عادت ندارم به وبلاگایی که افراد ناشناس معرفی می کنن سر بزنم.

زرایر جمعه 25 مرداد 1387 ساعت 01:48 ق.ظ

سلام

نمیدونم چی باید بگم !

سه بار اومدم تو وبلاگتون و چون احساس میکردم یه ماجرای غمگین در پیش هست ؛ نخونده ؛ برگشتم .

الانم که بالاخره راضی شدم بخونم ؛ واقعا نمیدونم چی بگم .

من نفهمیدم اون خانوم کجا میخواست بره ( خداییش ) ولی هرجا بود ؛ معلومه جای خوبی نبود .

ماجرای دردناکی بود که حقیقت دردناک جامعه ما رو نشون میده .

قلم زیبای نویسنده هم ؛ دردناکترش کرده بود .

تنها میتونم بگم که ؛
واقعا
واقعا
نمیدونم چی بگم

متاسفم

اگر از داستان من ناراحت شدید واقعا متاسفم.
اما حتی خودم هم هدفم از داستان رو نمی دونم. یه چیزی بود که سریع به ذهنم رسید و سریع هم نوشتمش.

زرایر جمعه 25 مرداد 1387 ساعت 02:40 ق.ظ

حتی اگرم هدف از داستانتون رو نمی دونستین ؛ یه چیزایی رو ؛ خیلی خوب به آدم یادآوری کردین .

الان که دوباره اومدم ؛ نتونستم جلوی ... بیخیال ...

من زندگی آدمایی رو شنیدم ؛ تو همین شهر خودم ؛ که ماجراشون به همین غم انگیزی بود . و شاید غم انگیزتر .

باور نمی کنم که نمی دونستین چر میخواین از داستان .
و باور نمی کنم همینطوری نوشته باشینش .

هیچ حرفی که همینطوری زده بشه ؛ رو آدما اثر نمیذاره ولی این داستان رو آدم اثر میذاره .

واسه همینه که هیچ وقت داستاناتی ایرونی رو نمی خونم . چون همه نکات غم انگیز و بدبختی های جامعه مونو بهم یادآوری می کنه !

یادم میندازه که در برابر این مردم مسئولم .

و خوب ؛ برای آدمای تنبل و راحت طلب و نفرت انگیزی مث من ؛ این یادآوری ها خوشایند نیست .

باید خودمو اصلاح ککنم .

باید خودمونو اصلاح کنیم .

موفق باشید .

خب، شاید این که هدف از داستان رو نمی دونستم غلط باشه، منظورم این بود که طرحی براش نداشتم.
بله داستانای ایرانی معمولا اینجورین.
منم کم کتاب ایرانی می خونم.
و بله؛ باید همه خودمون رو اصلاح کنیم.
و این همه شامل منی که اینو نوشتم هم می شه.
این داستان هم برای خودم یادآور یه سری اتفاق بود که باعث شد جرقهٔ این داستان توی ذهنم بخوره.

فاطمه جمعه 25 مرداد 1387 ساعت 12:41 ب.ظ

نگا کن ها خوبه بهش گفتم بره بخوابه.نشسته بیدار مونده.اخه من به تو چی بگم پسر جان.

داستانتم دقیقا انگه خودمه.مثل آپهای خودم که اصولا براشون طرحی ندارم و همینطوری مینویسمشون.

آره دیگه، همین شکلی ییهو اومدیم گفتیم از خودمون یه داستان منتشر کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد