یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

آن بالا

آن بالا که می‌روی، دیگر چیزی برایت نمانده. دیگر می‌دانی که تمام است. آن‌هم نه فقط به عنوان یک فکر زودگذر. نه؛ دیگر تمامِ تمام است. شاید قبلش کمی پاهایت بلرزد. شاید از آن‌ها باشی که تا آخرش هم التماس می‌کنی. شاید حتّی تا آن ثانیهٔ آخر آخر هم قبول نداشته باشی که مستحقّش هستی.

امّا می‌دانی، چندان هم ترسی ندارد. در واقع، چیزی قرار نیست حس کنی که ترسی هم داشته باشد. همه‌ش خیلی ساده برگزار می‌شود: تق، حسّ رهایی برای چند لحظه، و بعد فشاری که همه چیز را به دنبال خود سیاه و بی‌معنا می‌کند. به همین راحتی، تمام می‌شود. برای همیشه.

بیش‌تر از خودش، قبلش ترس‌ناک است، که پارچهٔ سیاه را روی صورتت می‌کشند. نمی‌دانم، آن را می‌کشند تا تماشاچیان منظره از دیدن قیافهٔ درهم‌کشیده‌ات ناخوش‌احوال نشوند، یا شاید می‌کشند روی چشمانت، تا لحظه‌ای که مرز حقیقت و وهم، زندگی و مرگ را رد می‌کنی، متوجّه چیزی نشوی. نمی‌دانم که برای ترحّم به توست، یا برای رفاه حال آن‌ها.

ولی آن لحظه‌های آخر، آن بالا، تک و تنها، با سنگینی وزنی روی گردنت، و در حالی که گرمای نفس‌هایت زیر پوشش می‌پیچد و به صورت خودت می‌خورد و روی لب‌هایت را بخار می‌گیرد؛ در حالی که چشم‌هایت دیگر هیچ چیز آشنایی نمی‌بیند، همه چیز برایت معلوم می‌شود. خودت هستی و خودت.

و بعد، دیگر هیچ چیز نیست.

زوال

گاه می‌اندیشم که چندی است که گویی

کلماتم رفته رفته رو به زوالی بی‌پایان

در حرکت‌اند و بی‌آن‌که بخواهم

اندک‌اندک از قدرت و

معناشان کاسته

می‌شود تا از

آن‌ها چیزی

جز نقطه‌ها

باقی

نماند

.

.

.

.

expired

- سلام دوست من. خوبی؟

- سلام. دوست من؟ به جا نمی‌آورم.

- بابا من و تو با هم این‌جوری بودیم زمانی!

- آها! بله. ولی الآن تقریبا یک سالی از تاریخ انقضایت می‌گذرد. متأسّفم، با دوستم قرار دارم، نمی‌توانم بیش‌تر از این معطّل بمانم. خدانگه‌دار.


پس‌نوشت: التماس دعا.


او-هٰم

نگاهش می‌کنم. لبهٔ صندلی نشسته؛ طبق عادت همیشه‌اش. همیشه از این‌که مثل فیلم‌ها توی صندلی بمیرد و کسی نفهمد می‌ترسد. طوری می‌نشیند که اگر بدنش بی‌جان شد، سنگینی کند و بیفتد روی زمین. فکر مرگ خیلی توی سرش است؛ با این‌که هم‌سنّ و سال من است. هیکل‌اش نه آن‌قدر ظریف است که بشود گفت با یک ضربه می‌شکند، و نه آن‌قدر خوش‌تراش و استثنایی که نفس‌ها را حبس کند.

صندلی‌اش رو به پنجرهٔ اتاق است، امّا نه کاملاً. آن‌طوری است که بتواند از تویش اگر کسی - مثل من - وارد شد، ببیند. پنجره باز است و نسیم ملایمی موهای بنفشش را به بازی گرفته. دستم را روی شانه‌اش می‌گذارم. بر نمی‌گردد. سرش را به دستم تکیه می‌دهد. با خودم می‌اندیشم: تو کی او شدی؟

و تو جواب نمی‌دهد. این روزها، خیلی کم‌رنگ شده. آن‌قدر که شاید اگر کمی دقّت کنم بتوانم رنگ گل‌های کاغذ دیواری را از پشتش تشخیص دهم.

تو، که او هستی، نگاهش را از نور آفتاب سحرگاهی بر نمی‌گیرد. کنار اتاق را نگاه می‌کنم. صندلی دیگری نیست. می‌نشینم کنار اتاق و تکیه می‌دهم به دیوار. نگاهی به نیم‌رخ مهتابی‌ات در نور طلایی رنگ آفتاب می‌کنم و باز می‌اندیشم:‌تو، کی ای او شدی؟

از روی صندلی می‌آید پایین و کنارم می‌خزد. بی هیچ توافقی در میان دستانم جای می‌گیرد. سرش پیش از آن‌که پلک بزنم، بر سینه‌ام است. تو جواب می‌دهد: هرگز.

و دیگر، تو او نیست. گونه‌اش را بر گونه‌ام می‌گذارد، و با چشم‌هایم، می‌گرید.

شاید، تو هم از توهّم‌ام آمده باشی؛ امّا دریغ، که دیری‌است معنایت بی‌من شده. شاید، او هم دارد در زمین آرزویم می‌میرد! شاید، ترس دایمی‌اش از مرگ بی‌هوده نیست. شاید.

موهای بنفشت را که کمی نقره‌ای‌تر از همیشه به نظر می‌آید، از میان انگشتانم می‌سُرانم، و تو را بیش‌تر به خود می‌چسبانم.

شاید، روزی؛ امّا نه امروز. هنوز، جایت در خیالم امن است.

×××

شبی بی واهمه صد لاله می‌چینم آخر روز زندانم وقت سخت توست!


پس‌نوشت: آهای موجود خبیث، نظرت چیه؟ هنوزم یه جوریه؟

ای کسی که سابقاً وبلاگ داشتی و می‌شد جواب حرفات رو بدم و الآن دیگه نداری، من چه شکلی جواب خصوصی‌هات رو بدم؟


ناف!

از آدم‌هایی که عقل‌شان به سر ناف‌شان چسبیده و تا گشنه‌شان می‌شود قوّهٔ عاقله‌شان را می‌فرستند مهمانی بدم می‌آید!