یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

approved

از ابتدایش همه‌مان می‌خواهیم بدجوری نظر خانواده‌مان را موافق خودمان کنیم. همه‌اش دوست داریم در هر حرکت‌مان، تأیید و تصدیق پدرمان، مادرمان و دیگر اعضای خانواده‌مان را ببینیم.

همه‌اش دوست داریم - امیدواریم - هر وقت در چشمان پدرمان نگاه می‌کنیم، افتخار و غرور او را از کسی که شده‌ایم درک کنیم.

ولی آیا به همین سادگی‌است؟ آیا به همین راحتی همه‌چیز مطابق نقشه پیش می‌رود؟

Hey dad look at me
Think back and talk to me
Did I grow up according to plan?
And do you think I'm wasting my time
doing things I wanna do?
But it hurts when you disapprove all along
And now I try hard to make it
I just wanna make you proud
I'm never gonna be good enough for you
can't pretend that I'm alright
And you can't change me

Cause we lost it all
Nothing lasts forever
I'm sorry I can't be perfect
Now it's just too late
And we can't go back
I'm sorry I can't be perfect

I try not to think
About the pain I feel inside
Did you know you used to be my hero?
All the days you spent with me
Now seem so far away
And it feels like you don't care anymore

And now I try hard to make it
I just wanna make you proud
I'm never gonna be good enough for you
I can't stand another fight
And nothing is alright
Cause we lost it all
Nothing lasts forever
I'm sorry I can't be perfect
Now it's just too late
And we can't go back
I'm sorry I can't be perfect

Nothing's gonna change the things that you said
Nothing's gonna make this right again
Please don't turn your back
I can't believe it's hard
Just to talk to you
But you don't understand

Cause we lost it all
Nothing lasts forever I'm sorry
I can't be perfect
Now it's just too late
And we can't go back I'm sorry
I can't be perfect

Cause we lost it all
Nothing last forever
I'm sorry I can't be perfect
Now it's just too late
And we can't go back
I'm sorry I can't be perfect.

* شعر مربوط به آهنگ Perfect از گروه Simple Plan است.
** نوشته شدن این مطلب تقصیر کروموزوم نامعلوم است.

این‌ها که می‌گویند ...

این‌ها که می‌گویند «حال می‌کنه پز بده.»

... «با خودش رو راست نیست.»

... «عشقشه که cryptic بنویسه و فکر کنه خیلی باحاله.»

... «فکر می‌کنه از همه چیز سر در می‌آره. تو هر چیزی یه نظری از خودش ول می‌ده.»

... «برا ما حکم صادر می‌کنه.»

... «مرام و معرفت تو کارش نیست.»

... «دوست داره به کسی نزدیک نشه.»

منظورشان من هستم!

ماه نم‌ناک

چشم‌هایم را آهسته و نرم باز می‌کنم. نور رقیق مه‌تاب از میان شیشهٔ مشبّک اتاق بر چشمانم افتاده. پلک‌هایم را بر هم می‌فشارم و خستگی نفس‌هایم را آهسته می‌کند.

جریان آب، مرا از خواب بیدار می‌کند. شاید باید زودتر از این‌ها، با خیسی‌اش بیدار می‌شدم. امّا وقتی حجم سنگین آب مرا از تخت به پایین می‌اندازد، ناگهان از خواب می پرم. نفسی ندارم. آب مرا با فشار به کف سنگی اتاق می‌چسباند. تو گویی، کسی با غضب پایش را بر گرده‌ام گذاشته و چانه‌ام را با غیض به خاک می‌مالد. مرا یارای مقاومت نیست. چشمانم کم‌کمک سیاهی می‌روند.

بی‌هوده، فریادی خفه می‌کشم. حباب‌های هوا از دهان و بینی‌ام به سوی سطح آب می‌روند، که کم‌کم با سقف اتاق یکی شده.

نور مه‌تاب، از میان شیشهٔ پنجره - که با وجود باز بودنش، آبی از آن بیرون نمی‌ریزد - از میان آب زلالی که مرا محبوس کرده، شکلی غریب دارد.

دهانم را باز و بسته می‌کنم، امّا نه صدایی از آن خارج می‌شود و نه هوایی به سینه‌های پردردم وارد می‌شود. آب را با فشار می‌بلعم. فشار شدیدی در سرم احساس می‌کنم. خروج خون را از بینی و گوش‌هایم به نرمی حس می‌کنم. دیدگانم تیره می‌شوند و دیگر نمی‌توانم چیزی ببینم؛ هر چند که خفه شدن آهسته و بی‌نقصم هم‌چنان ادامه دارد.

پر شدن ریه‌هایم را با آب و خالی شدن‌شان از هوا را حس می‌کنم. سرمای آب، و کم‌بود هوا، حسّ اعضای بدنم را از من گرفته. دیگر رمقی برایم باقی نیست. تنها می‌توانم در سکوتی که با فشار وهم‌انگیز آب دوچندان شده، منتظر پایان بمانم. همه‌جا سفید می‌شود و برای لحظه‌ای، خواب بیداری به هم گره می‌خورند.

سرفهٔ شدیدی می‌کنم. آب‌دهانم از گلویم بیرون می‌پاشد. سرم را اندکی جابه‌جا می‌کنم تا جای نفسم درست شود. سرم را به طرفین می‌چرخانم. اشک در چشمانم حلقه زده. به پنجره نگاه می‌کنم، و به نور مه‌تاب، که از میان پردهٔ اشک، صورتی غریب به خود گرفته.


وت دای هب

دوست دارم که باز وقتی به هم می‌رسیم، نگاه سردی به من کنی، و مرا تا عمق وجودم بسوزانی، و من بی‌هیچ چشم‌داشتی، آن‌چه ندارم را به تو تقدیم کنم. دوست دارم، دوست داشتن‌ها را برایم با شعله به تصویر بکشی، و در اشک چشمانت غرقه سازی‌ام. دوست دارم ... دوست داشته باشم آن روزها را که ... آن روزها که تا بودند، رفتنی نبودند، و تا رفتند، انگار هیچ وقت نبودند.


نفهمیدی؟ این نیمهٔ شعبان که گذشت، دومی‌اش بود. عجب سخت است گذشتن!

راستش ...

راستش را بخواهی، قبول دارم که اگر این‌جور شده‌ای، تا حدّ زیادی‌ش تقصیر من است. راستش را بخواهی خودم هم می‌دانم که همین الآن که داری این کارها را می‌کنی، شاید بیش‌تر از نصفش به خاطر این است که من با تو بد بوده‌ام. می‌گویند کلّ یعمل علی شاکلته. من برای تو شرایط خوبی فراهم نکردم که شاکلهٔ خوبی پیدا کنی.

خوب می‌دانم که اگر هم بخواهی دیگر جایی برای نزدیک شدن نیست. می‌دانم که مجال‌ها را بی‌خاطره به محال تبدیل کردم و نگذاشتم حتّی یک قدم پیش‌تر بیایی.

می‌دانم که امروز، همهٔ آن‌ها که مرا در دایره‌شان راه نمی‌دهند، به تاوان حصاری‌است که برای تو به دور خودم کشیدم.

ای بی‌نام و نشان زندگی من! من این فرصت غیر قابل بازگشت را داشتم که از تو، کسی بسازم. کسی که شاید بتواند مایهٔ افتخار باشد. کسی که در ذهنش، جریان سیّالی جز آن‌چه اکنون وجود دارد وجود داشته باشد. من این فرصت را داشتم، امّا از دست دادمش. افسوس!

ای عزیز، امروز که دیگر تو از میان دستانم چون گل سفال‌گران به چرخ افتاده‌ای، امروز که من دستی بر خام گلت نزده‌ام و تو بی‌شکل مانده‌ای کنج قفسهٔ روزگار تا هر دستی که از راه رسید، تو را خمی دهد، دیگر بیش از آن غریبه شده‌ای که بتوانم - یا شاید حتّی بخواهم - تو را با خود یکی کنم.

امّا می‌دانم، که آن‌قدر خوب هستی، که شاید بتوانی مرا ببخشی.

ای خدایی که دست‌های ناکسان هم به دامان توست، دست من را پس نزن، و بخشش مرا از او بگیر.