یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

و نسکت ...

آخه دلم تو و چی بیش کار بکنم کردی از که چقدر چنین همه مجازاتی هم باید برای در باید انتظارت تویی باشه رو هرچند می‌سوزه که آدم می‌دونم که بهتر فکرش از مجبوری اونی بی‌خودی که یکی به بکنه من شبیه چیزی حتّی بروز من بدی شادی رو باشم حتّی نیست شده که برای حاضر شبی چند که ساعت هم تحمّل باشم بکنی شادی‌ت حتّی خاطر احمق به برای به من حتّی یه که باید داری لحظه من چقدر مثل هم دوستی که که شده هستی ناراحت بی‌چاره‌ای بشم آدم از چقدر شنیدنش تو

نظرات 18 + ارسال نظر
رافونه چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 ساعت 08:10 ق.ظ

حداقل یک جمله رو با یه نقطه از هم جدا می کردی شاید تکلیفم رو می دونستم.
اول به سوادم شک کردم
بعد به چشمم شک کردم
بعدش به عقلم شک کردم
کلا به وجود زندگی شک کردم

=))
نه خب. چرا به زندگی شک کردی دیگه؟!
حالا باز به عقلت شک کردی یه چیزی، آخه معمولاً خوندن متن دیوونه‌ها باعث می‌شه آدم فکر کنه خودش عقلش مشکل داره. ولی نه عزیزم، خیالت راحت، مشکل از منه! ؛-)

رافونه چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 ساعت 08:16 ق.ظ

می گم اسمش رو هم نمی خوای درست بنویسی؟

«و سکوت می‌کنیم ...» اینه.

پروتی چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 ساعت 10:53 ق.ظ

خب این دوستمون راست میگه دیگه
دو حالت بوده یا خواب بودی یا حس نوشتن نداشتی....بخون ببین چی نوشتی...

:دی شاید هم خُل شده بودم

گاما چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام
چقدر نوشته ی ادبی با حالی!
و سکوت می کنم
تا کلمات عاقل شوند
سکوت می کنم تا مدار مدارا
تا ...
یادم نی
شاد و سلامت باشید

به به! و یکی پیدا شد که یه خورده فهمید!

‌Zaq چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 ساعت 03:08 ب.ظ http://zaq.blogsky.com

حرف حق جواب نداره!!
مجنون هم با جنونش به لیلی نرسید آخ که هر چه میکشیم از این هوای نفس است!!

حقیقتاً!

پروتی چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 ساعت 04:30 ب.ظ

دستت درد نکنه یعنی ما نمیفهمیم دیگه...
خب بابا مرموز بازی در نیارین که بتونیم درک کنیم گفتار حکیمانه تان را

:دی نه بابا! اون بحثش جدا بود!

زرایر چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 ساعت 08:30 ب.ظ

ببین... چیزه... کلید رمزیابم میذاشتی که بفهمیم اصولا از کجا شروع به خوندن بکنیم!

معمولا برای همچین متونی، طرف (یعنی جنابعالی) میره یه متن حسابی می نویسه و با cut و paste پدر خواننده رو درمیاره!

:دی
نه اتّفاقاً من همیشه این جور مطالب رو در حین نوشتن رمز‌نگاری می‌کنم :دی

[ بدون نام ] چهارشنبه 23 اردیبهشت 1388 ساعت 09:26 ب.ظ

شایدمی کنند آدم ها بد همیشه بد هم دیده انقدر نیستند که نمی شند فکر و ...

البتّه این که چه‌طور دیده می‌شند با این که چه‌طور هستند فرق داره.
و از اون مهم‌تر شاید برای بعضی‌ها این‌که خودشون در مورد خودشون چی فکر می‌کنن حتّی از این‌که بقیّه راجع بهشون چی فکر می‌کنن هم مهم‌تر باشه.
ولی من در مورد اون چه که نوشتم شکّی ندارم. حتّی یک ذرّه!
در ضمن از نظر کریپتوگرافی این جمله غلط بود ؛) :دی

رافونه پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1388 ساعت 07:20 ق.ظ

"م" و "ی" رو باید توی این سه نقطه می فهمیدم؟

:دی شایستی!

زرایر پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1388 ساعت 01:08 ب.ظ

به یه بازی وبلاگی دعوت شدین که شبیه این آپ شماست!

نشه مث اون یکی بازی که دعوتتون کردم و انگار نه انگارها!!! وگرنه میگم یه آدم وارد بیاد و سرتون جیــــــــــــــــــــــــــغ بکشه!

فعلا!

:دی چشم. چرا تهدید حالا؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1388 ساعت 01:11 ب.ظ

I need ur help again. and my smart phone doesn't work properly. plz get online whenever u get on.
if it is possible.
tnx

آمدم. نبودید. ها؟

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1388 ساعت 03:29 ب.ظ

حرفات همش قابل قبوله...ولی وقتی یکی داره به نوعی از طرف یکی دیگه تصمیم می گیره شاید بهتر باشه از دید اونم نگاه کنه...

ها؟ چی میگه؟ غلط بود؟ :دی

همممم، بلی. اینم البت نکتهٔ قابل توجّهی است. آره از این دید نگاه نکرده بودم.
غلط که نه، یه خطای جزئی داشت. وگرنه اگه غلط بود که نمی‌تونستم بخونمش، می‌تونستم؟ :دی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1388 ساعت 05:32 ب.ظ

دیگه تا 2 ساعت نشستن رو دووم اوردم. تازه اونم با مسکن. برگشتی نبودم باز یه میس بنداز.

حالا یه خورده کارا این‌جا سامون بگیره میام باز

زرایر پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1388 ساعت 08:36 ب.ظ

تهدیدمی کنیم چون الان دو روز است که معاون پرورشی مدرسه رفته روی اعصابمان و به شدت خشمگینیم.

البته شاید افسرده و غمگین لغت مناسبتری باشد.

ممنون که به سعتاجابت فرمودید.

عجب! خب اشکال نداره، ما هم که اطاعت کردیم.
حالا چرا افسرده و غمگین؟

زرایر پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1388 ساعت 08:36 ب.ظ

* به سرعت اجابت فرمودید.

بلی، البتّه اطاعت بود. ؛-)

زرایر جمعه 25 اردیبهشت 1388 ساعت 01:36 ق.ظ

علت افسرده و غمگین بودنمان را شاید در آپ دیگری بیان فرمائیم. البت... زمانی که طبع طنزمان چنان فوران نمود که بتوانیم به آنچه دیرزمانی غمگین و افسرده مان کرده بود؛ بخندیم.

اطاعت؟ ما را بسی مفتخر فرمودید جانا!

هوم، امیدوارم به زودی غمتون مرتفع بشه و طنزتون فوّراه بزنه! :دی

molden جمعه 25 اردیبهشت 1388 ساعت 06:27 ب.ظ

این را چه گونه باید خواند احیانا؟ ما نیاز به آموزش داریم در این زمینه! ایراد از ماست ایا؟

این یه روش رمزگذاری توش استفاده شده که سابقاً افسرای نازی وقتی می‌خواستن کا.گ.ب. پیغام‌هاشون رو کشف نکنه از اون استفاده می‌کردن. ولی چون این روش توش به درستی استفاده نشده، عملاً جز چند جمله‌ش بقیه‌ش غیر قابل خوندنه. حتّی برای خودم که دیگه دقیقاً یادم نیست چیا نوشتم :دی

رایان سه‌شنبه 29 اردیبهشت 1388 ساعت 08:58 ب.ظ

:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد