گفتم: «جایش خالیاست.» واقعاً هم بود. دیگر هر وقت از سر کوچه میگذشتم، آن نگاههای خیره را که گویی میخواستند تا توی تنم نفوذ کنند را بر خودم حس نمیکردم.
دیگر لازم نبود ناخودآگاه وقتی از مغازهٔ گرانفروش «حاجیارزونی» مقابل خانهشان خرید میکردم، ناخودآگاه روسریام را جلو بکشم. دروغ چرا؟ جایش خالی بود، امّا از رفتنش هم متأسّف نبودم.
توی چشمهای نیّرخانم نگاه کردم و دستهایش را در دست گرفتم و فشردم. چشمهاش که روزگاری قهوهای بودند، حالا قرمز و خونافتاده مینمودند؛ درست مثل چشمهای افشین.
افشین. اصلاً نمیدانم چه حکمتی داشت که نیّر و موسیٰ بچهدار شوند و اسمش را هم بگذارند افشین. نه به نیّره میخورد، نه به موسیٰ، و نه حتّی به زهرا، دختر بزرگشان که حالا میگفتند در تهران برای خودش کسی شده و همین تابستان هم قرار بود عروسی کند. قرار بود؛ امّا حالا دیگر نمیدانستم برنامهشان به چه صورت است. احتمالاً با مرگ افشین حالا برنامههاشان را میانداختند برای بعد از سال او.
نیّرخانم را در آغوش کشیدم و به خودم چسباندمش. بدنش سرد بود و استخوانی. درست مثل افشین. حتّی قدّ و هیکلش هم همانقدر بود. دستش را بر شانهام گذاشت و لبخندی زد. لبخندش درست مثل افشین بود. برای یک لحظه، افشین را دیدم که با چشمان قهوهای روشنش و لبخند گنگش به من خیره شده. همانطور که همیشه عادت داشت به نوشتههای روی دیوار خیره شود و در بیست سالگی هم اسباببازیهایش را روی زمین ولو کند و کف کوچه بازی کند.
شاید دستهای نیّر خانم سرد نبود اگر افشین آن شب هم مثل هر شب دنبالم نیامده بود و سایهبهسایه تا خانه تعقیبم نکرده بود.
امّا آن شب با همهٔ شبها فرق داشت. هر شب اسکندر تهدیدم نمیکرد که آت و آشغالهای زهواردررفتهام را کف خیابان بریزید و مرا وسط این شهر غریب آواره کند. هر شب مرتضیٰ بنا نمیآمد سراغم - با آن چشمهای از حدقه بیرون زده و نفس بودارش - که بگوید اگر فکر میکنم از پس هزینهها بر نمیآیم همیشه درِ خانهٔ او برویم باز است.
استخوانهای ترد و شکنندهٔ نیّر خانم، درست مثل استخوانهای افشین بودند. آن شب، زیر نور مهتاب به جای آن که بروم سمت خانه، کوچهها را بیهدف میگشتم. مراقب بودم که افشین گمم نکند.
بالاخره زیر درخت چنار میرزاعلی که رسیدم، ایستادم. افشین هم ایستاد. مثل همیشه فکر میکرد کسی او را در شب نمیبیند. صدایش کردم. آمد جلو. اشاره کردم که نزدیکتر بیاید. چند قدمیام که رسید ایستاد. مثل گوسفندی که ناگهان در دست چوپان همیشگیاش چاقوی تیزی میبیند، به من خیره ماند. امّا من نایستادم.
رفتم جلو و توی چشمهاش نگاه کردم. دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. آمد. بی هیچ مقاومتی آمد. مثل گوسفندی که زندگیاش در گرو اعتماد به چوپان است. بغلش کردم. بغضش ترکید. باز توی چشمهاش خیره شدم و یاد نگاههای سنگیناش افتادم؛ یاد اینکه چهطور هر شب مرا تا خانه دنبال میکرد. یاد حرفهای مرتضیٰ که وقتی گفتم برود پی کارش زیر لبی - طوری که مطمئن شود میشنوم - میگفت همان به درد افشین پهنمغز میخورم.
دستانم را گذاشتم روی گردنش و فشار دادم. فقط نگاهم کرد. حتّی سعی نکرد دستانم را از هم باز کند. نفسش تمام شد. روی زانو افتاد. امّا من هنوز کارم تمام نشده بود. بیشتر فشار دادم. آنقدر فشار دادم که صدای شکستن استخوانهایش را شنیدم. وقتی میدویدم، اشکهایم به دنبالم چون دانههای باران در باد پرواز میکردند و به زمین میریختند. نمیدانستم که چه زمانی شروع به گریستن کردهام.
نیّر خانم نگاهی دیگر به من کرد و شانهام را فشاری داد. لبخندی پر از غم زد و گفت: «خیلی ممنونم که آمدی.»
و من فقط توانستم لبخندی بیرمق تحویلش دهم، و باز بگویم: «جایش خیلی خالی است.»
:)
:)
:)
سلام
نوشتالوژیش خیلی خوب بود کلی خوشم اومد!
نویسندش خودتون بودید؟
شاد و سلامت باشید
:)
تشکر. نویسندهش من بودم، وگرنه حتماً مینوستم منبعش رو!
چرا؟
واقعاً چرا!؟
چه عجب بالاخره کامنتم اومد! هی میگه امکان درج این نظر وجود ندارد!!! واسه اون پرسیدم چرا!
دوباره میگم ولی باره آخرهها!!!
تقریبا گفتم نمیدونم چی میشه گفت! دلم برای هردوشون یه جورایی سوخت! خلاصه بهتره سکوت کنم! ولی زیبا بود
عجب! چرا؟
لطف میکنید!
تشکر از تعریف.
اینو خودت نوشتی؟
جالب بود
خیلی جالب .و غمناک
تشکر. نظر لطفتان بید
چرااااا؟!
از نثرش خیلی خوشم اومد راحت و روان خوب..کلا نوشته ی خیلی خوبی بود..آدم و تا آخرش می کشوندی دنبال خودت
موفق باشی!
فعلا!(گل)
:دی
تشکّر. کلی تعریفات و اینا کردی. مرسی.
همیشه درِ خانهٔ او برویم باز است.= این یه تیکه رو نمی تونم بخونم. یا ایراد از متنه یا از من
------------------------
از نثرش خیلی خوشم اومد راحت و روان خوب..کلا نوشته ی خیلی خوبی بود..آدم و تا آخرش می کشوندی دنبال خودت
موفق باشی!
فعلا!(گل)
(صرفه جویی در تایپ نظر)
همیشه دربِ خانهٔ او به روی من باز است.
حالا شد؟
----------------------
:دی
تشکّر. کلی تعریفات و اینا کردی. مرسی.
(صرفه جویی در تایپ پاسخ :دی)
حالا چرا انقده خشن؟
ها خب خشانتم بالازده بود!