خوانندگان وبلاگ فکر نکنن که من قصد دارم تلخی بکنم، یا زندگیم خیلی مشکل و سخته. کاملا برعکس، زندگی برام انقدر آسون و خوب و بهکامه، که یه چنین خاطراتی نادر هستن. امّا وقتی به یادمیآرمشون، حس میکنم که اینام یه جزئی از چیزی هستن که منو شکل دادن.
هنوزم یادمه، «دوست» خوبم، که وقتی چهارده سالمون شده بود، و به قول بابابزرگت «... کف کرده بود»، با مادرت دعوات شده بود. با هم دیگه از کلاسای بعد از ظهر که اومدیم بیرون، ساعت حدود ۶ و ربع بود. به سرویست گفتی که بره و خودت میآی. با هم دیگه بیسکوئیت خریدیم و سوار تاکسی شدیم.
یادته با هم رفتیم به جایی که من تا حالا نرفته بودم، سمت شهران؟ در خونهای رو باز کردیم و رفتیم تو، که میدونستم خونهٔ شما نیست، چون خونهٔ شما شهرزیبا بود. دستات میلرزید و من فکر کردم مریض شدی. ازت پرسیدم و گفتی حالت خوبه. رفتیم طبقهٔ سوم. هنوز هم یادمه چراغ سوختهٔ سر پلهها رو، در چوبی قهوهای سوختهای که روش یه چشمی داشت و زنگ در هم خراب بود. سه بار زدی به در، از اون طرف در یه آقایی پرسید کیه؟ و تو جواب دادی مشتریه. من نمیدونستم چی اومدی بخری. یا شایدم بفروشی.
امّا در که باز شد، منو با خودت کشیدی تو و پنج تا هزار تومنی نو دادی به جوون بیست، بیست و پنج سالهای که پشت در بود. ما رو برد سمت یه اتاقی و در رو برامون باز کرد. اوّل تو رفتی تو و من بعد از تو اومدم.
منظرهٔ داخل اتاق (که قبلا فقط توی عکسای توی کیف تو و چند نفر دیگه دیده بودم)، ملحفهٔ کثیف روی زمین، بوی تند عرق و جوراب کثیف، رنگ ترکخوردهٔ سبز دیوارها، زمین خاکستریرنگ موزاییکی اتاق، حالت شگفتزدگی و شوک روی صورتم، خندهٔ تو، و جوابت که «مگه هنوز مرد نشدی؟» رو هنوز یادمه.
چی بگم؟
در رفتین... یا ادامه داشت؟
=)) فکر کردی وایسادم تا آخر فیلم رو ببینم بعد برم؟
نه خوب!!!
فکر کردم سینماش قفل بوده!
:)
:-)