در حالی که داشتم به سنم، این که چه شیطنتهایی کردم، با چه چیزایی روبهرو شدم و اینکه هنوز واقعا خبری نشده میاندیشیدم، برخی خاطرات که فراموششون کرده بودم، برام زنده شدن. بعضی از اینها خاطرات تلخی هستن.
دوازده ساله - تقریبا. برای اوّلین بار مدرسهای میرم که از خونه دوره، و خودم باید برم و بیام. زمستونه و هوا سرده. هنوز مترو راه نیفتاده و من برای رسیدن به خونه باید دو مسیر تاکسی سوار شم.
برق منطقه قطع شده و از اونجایی که مسئول دفتر توی مدرسه نیست، برای تلفن زدن به خونه و اطّلاع دادن اینکه ممکنه دیر برسم مجبورم تا نزدیک جایی که الان ایستگاه مترو راه افتاده برم. تلفن عمومی اوّلی که پیدا میکنم، سکهایه، و من هیچ سکهای ندارم. کمی جلوتر، سر یکی از کوچههای خلوت، بالاخره یک تلفن کارتی پیدا میکنم. کارت رو داخل دستگاه میذارم و گوشی رو برمیدارم.
سرمای سخت فلز رو زیر گلوم حس میکنم، و دستی که منو به سمت باجهٔ تلفن فشار میده.
- «عکس خواهرتو بده به من.»
به دروغ میگم: «خواهر ندارم.»
همچنان مشغول گشتن لباسام برای کیف پولمه. امّا کیف پول من توی کیفم توی مدرسهس. با کف دستش پشت سرم میکوبه. پیشونیم میخوره به فلز باجه، و رد خون رو که از ابروم راه افتاده حس میکنم. چیزی نمیگم.
- «برا من خالی میبندی جوجه؟»
باز هم چیزی نمیگم. پاهام از ترس میلرزه. دستش رو میندازه پشت کمربندم، و آروم آروم تا جلوی کمربندم رو لمس میکنه. کمربندم رو باز میکنه. با دکمهٔ شلوارم بازی میکنه. میچرخم و سعی میکنم از دستش در فرار کنم. با پهلو هلم میده توی باجه، و خودش پشتم قرار میگیره.
تیزی چاقو رو از زیر گلوم برمیداره و میذاره پشت کمرم. فحش آبداری نثارم میکنه و مشتی به پهلوم میکوبه.
نفسم بند میآد و اشک توی چشمام جمع میشه. به سختی نفس نفس میزنم. دوباره مشغول میشه. برای یه لحظه انگار منگ شدم. کاری ازم بر نمیآد. دستم رو توی سینهم جمع میکنم. میترسم. با تمام قوا دستم رو به عقب پرت میکنم. آرنجم محکم به زیر قفسهٔ سینهش برخورد میکنه و سرش به بالای باجه که به زور خودشو توش جا کرده بود کوبیده میشه. درحالی که از شدت اشکهام به سختی جلوم رو میبینم، شروع میکنم به دویدن. صدای داد و فحش دادنش رو میشنوم. از توی کوچه که میپیچم و مدرسه رو میبینم، تقریبا صدای داد زدنش به چند قدمیم رسیده.
خودمو پرت میکنم توی مدرسه. امّا نمیایستم. اونم دنبالم میآد. میرسم به دستشوییهای مدرسه. از شدّت وحشت حتّی نمیتونم داد بزنم. خودمو پرت میکنم توی دستشویی و در رو قفل میکنم. پشت در میایسته و شروع میکنه به مشت کوبیدن و تهدید کردن و فحش دادن.
نمیدونم چقدر اونجا میمونم، امّا بعد از یه مدّت، شیلنگ آبی که کف زمین بود رو بر میداره و شروع میکنه آب پاشیدن توی دستشویی. شاید یه ربع شایدم نیمساعت وضع ادامه پیدا میکنه.
انقدر میمونم تا مطمئن میشم که رفته. امّا بازم میترسم بیام بیرون. ایستاده، در حالی که به دیوار دستشویی کوچیک مدرسه تکیه دادم، خوابم میبره. بیدار میشم و ساعتم رو نگاه میکنم. ۹ شبه. در رو باز میکنم و با احتیاط میآم بیرون و حدود ساعت ۱۰ و نیم میرسم خونه و بعد از کلّی دعوا، شروع میکنم به لرز و تب میکنم و از مدرسهٔ فردا میمونم؛ و مادر و پدرم فکر میکنن با بچهها شوخی کردم و توی آب افتادم.