یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

دو

آرام و آهسته قدم بر می‌دارم. با دقّت. مثل راه رفتن روی جدول؛ طوری که نیفتم پایین. گوشه و کنار پارک را نگاه می‌کنم. آقایی که روی نیمکت مشغول روزنامه خواندن است نگاهی یک‌وری به من می‌کند. گویی دیوانه‌ای می‌بیند. شاید هم درست می‌بیند. به هر حال، آدم وقتی پیر می‌شود خردش هم زیاد می‌شود - معمولا.

به آفتاب نگاه می‌کنم. نورش را می‌گیرم و می‌رسم به نوک چراغ کنار نیمکت. از نوک چراغ، سیاهی را دنبال می‌کنم تا ته سایه‌اش. امّا تو نیستی. دوباره گوشه و کنار را نگاه می‌کنم. همین‌جا بود. مطمئنم که همین‌جا بود آخرین جایی که دیدمت و مرا دیدی. ولی تو نیستی.

کجایی؟ کجایی با قول و قرارهایت و با وعده‌های خالی‌ات؟

نظرات 7 + ارسال نظر
کوروموزوم نا معلوم سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 10:42 ق.ظ http://xxxy.blogsky.com

قرار بی قرار...
زیر پای کسی علف سبز نشده در انتظارت

عجب! خب مگه بده، همیشه ما منتظریم یه بارم یکی دیگه منتظر؟

مهرنوش سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 11:17 ب.ظ

:-)

زرایر شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 04:19 ق.ظ

:-)

همت شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 01:16 ب.ظ http://heyatonline.blogfa.com/

کاش هنوز کسی بود که دیوانگی را بفهمد

واقعا!

[ بدون نام ] شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 06:17 ب.ظ

و آفتاب و سایه اش حیله ای بیش نیستند برای دیوانه های عاقل نما و عاقل های دیوانه نگر

عجب!

Kaka' جمعه 23 اسفند 1387 ساعت 09:25 ب.ظ

چه قدر جمله ی آخر تکراری بود!

می‌دونم، ولی همیشه واقعیت چیز بدیعی نیست.

فاطمه جمعه 14 فروردین 1388 ساعت 04:36 ب.ظ

همیشه نیست. هر وقت می خوامش ، هر وقت صداش می کنم .نیست

عجب تصادفی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد