آرام و آهسته قدم بر میدارم. با دقّت. مثل راه رفتن روی جدول؛ طوری که نیفتم پایین. گوشه و کنار پارک را نگاه میکنم. آقایی که روی نیمکت مشغول روزنامه خواندن است نگاهی یکوری به من میکند. گویی دیوانهای میبیند. شاید هم درست میبیند. به هر حال، آدم وقتی پیر میشود خردش هم زیاد میشود - معمولا.
به آفتاب نگاه میکنم. نورش را میگیرم و میرسم به نوک چراغ کنار نیمکت. از نوک چراغ، سیاهی را دنبال میکنم تا ته سایهاش. امّا تو نیستی. دوباره گوشه و کنار را نگاه میکنم. همینجا بود. مطمئنم که همینجا بود آخرین جایی که دیدمت و مرا دیدی. ولی تو نیستی.
کجایی؟ کجایی با قول و قرارهایت و با وعدههای خالیات؟
قرار بی قرار...
زیر پای کسی علف سبز نشده در انتظارت
عجب! خب مگه بده، همیشه ما منتظریم یه بارم یکی دیگه منتظر؟
:-)
:-)
کاش هنوز کسی بود که دیوانگی را بفهمد
واقعا!
و آفتاب و سایه اش حیله ای بیش نیستند برای دیوانه های عاقل نما و عاقل های دیوانه نگر
عجب!
چه قدر جمله ی آخر تکراری بود!
میدونم، ولی همیشه واقعیت چیز بدیعی نیست.
همیشه نیست. هر وقت می خوامش ، هر وقت صداش می کنم .نیست
عجب تصادفی!