در چند فصلی که بعد از فصل نهم داستان میآیند، نویسنده به طور واضحی ذهن بسته و دگم بزرگسالان متفاوت را در مقابل کودکی خلاق و ذهن پویای شازده کوچولو به تصویر میکشد و کوتهفکری «آدمبزرگها» را مذمّت میکند.
در آغاز این سفر، که نویسنده آن را به قصد کسب دانش و خرد (به یاد داشته باشید که شازده کوچولو به دلیل کمتجربگی و دانش کمش مجبور به ترک گلاش شد) میداند، وی با سیارکی نه چندان بزرگتر از سیارک خودش مواجه میشود که تنها ساکنش یک شاه است:
"Ah! Here is a subject," exclaimed the king, when he saw the little prince coming.
And the little prince asked himself:
"How could he recognize me when he had never seen me before?"
He did not know how the world is simplified for kings. To them, all men are subjects.
ترجمه:
وقتی شاه شازدهکوچولو را دید که به سویش میآید، با صدای بلندی گفت: «آه! اینم یک رعیّت!»
و شازده کوچولو با خود تأمل کرد که: «اون که منو تا حالا ندیده بود، چهطور شد که منو شناخت؟»
او نمیدانست که دنیا برای پادشاهان چقدر ساده است؛ برای آنها، تمامی مردم رعیّت محسوب میشدند.
در این مواجهه، شاه را میبینیم که به رسم تمام حکّام گاه دستوراتی صادر میکند که کاملا خلاف عقل جمعی است.
در سیارک بعدی شازده کوچولو با فردی مواجه میشود که در تمام دنیا تنها به دنبال کسانی میگردد که او را تحسین کنند.
در این سیارک، تفاوت نگرش شازده کوچولو و این فرد را به خوبی میبینیم:
After five minutes of this exercise the little prince grew tired of the game's monotony.
"And what should one do to make the hat come down?" he asked.
But the conceited man did not hear him. Conceited people never hear anything but praise.
"Do you really admire me very much?" he demanded of the little prince.
"What does that mean-- 'admire'?"
"To admire mean that you regard me as the handsomest, the best-dressed,
the richest, and the most intelligent man on this planet."
"But you are the only man on your planet!"
"Do me this kindness. Admire me just the same."
"I admire you," said the little prince, shrugging his shoulders slightly, "but what is there in that to interest you so much?"
ترجمه:
بعد از پنج دقیقه دستزدن، حوصلهٔ شازده کوچولو از یکنواختی این بازی سر رفت. پس پرسید: «حالا اگه یکی بخواد کاری کنه که کلاهت بیاد پایین، باید چیکار کنه؟»
امّا مرد از خود راضی حرفش را نشنید، چرا که انسانهای از خود راضی جز کلامی که به تحسینشان گفته میشود، حرف دیگری نمیشنوند.
در عوض، از شازده کوچولو پرسید: «ببینم، تو منو خیلی تحسین میکنی؟»
- «این یعنی چی -- تحسین کردن؟»
- «تحسین کردن یعنی اینکه تو منو به چشم خوشتیپترین، خوشلباسترین پولدارترین و باهوشترین فرد این سیّاره قبول داری.»
- «امّا تو که تنها آدم سیّارهت هستی!»
- «به من این لطفو بکن، با این وجود منو تحسینم کن.»
شازده کوچولو شانههایش را اندکی بالا انداخت و گفت: «تحسینت کردم. امّا این کار چی داره که تو انقدر بهش علاقه داری؟»
در سیّارک بعدی شازده کوچولو با مِیخوارهای مواجه میشود که او را هر چه بیشتر از پیش از آدم بزرگها دور میکند.
چهارمین سیّارک، جاییست که برای اوّلین بار ترکیب کارهای جدّی را به عنوان بهانهای که آدم بزرگها برای پنهان کردن بیهودگی زندگیشان و افکار متوهّمشان میتراشند میبینیم. در این سیّارک، مردی را میبینیم که خود را با شمردن آنچه ناشمردنیست، تعداد سیّارات، - که در واقع نمادی از تمام کارهای پوچ دیگر بزرگترهاست - مشغول کرده، و حاضر به پاسخ دادن به پرسشهای مهمّ شازده کوچولو که خود حقیقت زندگی او را زیر سؤال میبرند نیست.
دوباره در اینجا اهمّیّت توازن در هر رابطهای را میبینیم:
"I myself own a flower," he continued his conversation with the businessman, "which I water every day. I own three volcanoes, which I clean out every week (for I also clean out the one that is extinct; one never knows). It is of some use to my volcanoes , and it is of some use to my flower, that I own them. But you are of no use to the stars..."
ترجمه:
او به این شکل مکالمهاش را با تاجر ادامه داد: «من خودم یه گل دارم، که هر روز بهش آب میدم. من صاحب سه تا آتشفشان دارم که هر سهتاشون رو هر هفته تمیز میکنم (خب کسی که کف دستشو بو نکرده، به خاطر همینم اونی که خاموشه رو هم تمیز میکنم). این که من مالک اونهام، هم به آتشفشانهام و هم به گلم سود میرسونه. امّا تو به ستارههات هیچ فایدهای نمیرسونی.»
امّا شاید یکی از تاثیرگذارترین دیدارها، دیدار شازده کوچولو با مرد جغرافیدان است. در این دیدار شازده کوچولو میآموزد که گلش برای همیشه پایدار نیست:
"I have also a flower."
"We do not record flowers," said the geographer.
"Why is that? The flower is the most beautiful thing on my planet!"
"We do not record them," said the geographer, "because they are ephemeral."
"What does that mean-- 'ephemeral'?"
"Geographies," said the geographer, "are the books which, of all books, are most concerned with matters of consequence. They never become old-fashioned. It is very rarely that a mountain changes its position. It is very rarely that an ocean empties itself of its waters. We write of eternal things."
"But extinct volcanoes may come to life again," the little prince interrupted. "What does that mean-- 'ephemeral'?"
"Whether volcanoes are extinct or alive, it comes to the same thing for us," said the geographer. "The thing that matters to us is the mountain. It does not change."
"But what does that mean-- 'ephemeral'?" repeated the little prince, who never in his life had let go of a question, once he had asked it.
"It means, 'which is in danger of speedy disappearance.'"
"Is my flower in danger of speedy disappearance?"
"Certainly it is."
"My flower is ephemeral," the little prince said to himself, "and she has only four thorns to defend herself against the world. And I have left her on my planet, all alone!"
ترجمه:
- «من توی سیّارهم یه گل هم دارم.»
جغرافیدان گفت: «ما گلها رو ثبت نمیکنیم.»
- «برای چی؟ این گل زیبا ترین چیزیه که روی سیّارهٔ من وجود داره!»
جغرافیدان پاسخ داد: «ما اونا رو ثبت نمیکنیم، چون اونا میرا هستن.»
- «این یعنی چی -- میرا؟»
مرد جغرافیدان ادامه داد: «کتابهای جغرافیا، کتابهایی هستن که از بین همهٔ کتابا، با مهمترین مسائل سر و کار دارن. اونا هرگز از مد نمیافتن. خیلی به ندرت اتّفاق میافته که یه کوه جاشو عوض کن. خیلی به ندرت اتّفاق میافته که یه اقیانوس خودشو از آبش خالی کنه. ما فقط موارد فناناپذیر رو ثبت میکنیم.»
شازده کوچولو حرفش را قطع کرد: «امّا ممکنه آتشفشانهای خاموش هم دوباره فعّال بشن. این یعنی چی -- میرا؟»
جغرفیدان گفت: «این که آتشفشانها فعّالن یا خاموش، برای ما یه ارزش دارن. چیزی که برای ما مهمّه خود کوهه؛ اون تغییری نمیکنه.»
شازده کوچولو که در تمام عمرش هر وقت سؤالی را میپرسید دیگر دست از آن بر نمیداشت، دوباره تکرار کرد: «امّا این یعنی چی -- میرا؟»
- «یعنی در معرض خطر نابودی سریع.»
- «یعنی گل من در معرض خطر نابودی سریع قرار داره؟»
- «مطمئنّا همینطوره.»
شازده کوچولو با خود گفت: «گل من میراست، و فقط چهار تا خار داره که با اونا در مقابل کلّ دنیا از خودش محافظت کنه. و من اونو توی سیّارهم تنها و بیکس رهاش کردم.»
این چنین بود که شازده کوچولو سرانجام وارد هفتمین مقصد سفر خود، سیّارهٔ زمین شد.
فردا از شرکت اگر زنده موندم، میشینم مفصل میخونم ، نظر میدم.
:-)
لطف میکنی