یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

شازده کوچولو (۹)

در فصل نهم داستان، می‌بینیم که او سیاره‌اش را بی‌مقدمه ترک نمی‌کند. تصمیم او برای رفتن قطعی‌ست و خود می‌داند که ممکن است تا مدتی طولانی - یا شاید هرگز - بازنگردد. به همین جهت است که سیاره‌اش را مانند همیشه - و حتی بهتر از همیشه - تمیز می‌کند.

او هم‌چنین کارهای روزمر‌ه‌اش را با دقت و علاقه‌ای دوچندان انجام می‌دهد: تمیز کردن آتش‌فشان‌ها، کندن ریشهٔ بائوباب‌های نورسته و از این دست. این قطعه در واقع یادآور این حقیقت است که اکثر ما تا لحظه‌ای که مطمئنیم نعمتی را در اختیار داریم، این نعمت را ارج نمی‌نهیم؛ تنها زمانی قدرش را می‌دانیم که در شرف از دست دادنش هستیم.

The little prince also pulled up, with a certain sense of dejection,the last little shoots of the baobabs. He believed that he would never want to return. But on this last morning all these familiar tasks seemed very precious to him. And when he watered the flower for the last time, and prepared to place her under the shelter of her glass globe, he realised that he was very close to tears.

ترجمه:

شازده‌کوچولو، هم‌چنین با کمی حس تاسف، آخرین رسته‌های تازه سربرآوردهٔ بائوباب را کند. فکر می‌کرد دیگر قرار نیست برگردد. اما در این آخرین روز، تمام این کارهای آشنا برای‌اش بسیار عزیز بودند. و هنگامی که گل‌اش را برای آخرین بار آب می‌داد، و آماده می‌شد که آن‌را در پناه نیم‌کرهٔ شیشه‌ای‌اش قرار دهد، متوجه شد که در شرف گریه‌کردن است.

در این‌جا باز هم غرور بی‌پایان گل را می‌بینیم. باز هم بر این نکته تاکید می‌شود که ما اکثرا حقیقت یک چیز عزیز را وقتی درک می‌کنیم که دارد چون ماهی از میان انگشتانمان می‌لغزد و به میان آب‌های پر تلاطم روزگار می‌افتد.

اما در همین میان، کلامی بس خردمندانه را از زبان گل می‌شنویم:

Well, I must endure the presence of two or three caterpillars if I wish to become acquainted with the butterflies. It seems that they are very beautiful. And if not the butterflies-- and the caterpillars-- who will call upon me?

ترجمه:

خب، بالاخره اگه می‌خوام با پروانه‌ها آشنا بشم باید حضور یکی دو تا کرم رو تحمل کنم. به نظر می‌آد که پروانه‌ها خیلی زیبا باشن. و اگه پروانه‌ها - و کرم‌ها - سراغمو نگیرن، چه کسی می‌خواد بیاد سراغم؟

هر سکه‌ای دو رو دارد: اگر ما مشتاق هم‌نشینی با پروانه‌های زیبا و پر نقش و نگار و پر فایدهٔ روزگار هستیم، باید در کنارش انتظار برخورد و مواجهه با زحمت کرم‌هایی که شیرهٔ زندگی‌مان را می‌مکند و آزارمان را می‌دهد داشته باشیم.

اگر در زندگی با مشتی بسته جلو برویم، درست است که از میان انگشت‌هامان چیزی به زمین نمی‌ریزد، اما از آن‌رو که دستمان بسته است، چیزی هم در دستمان نخواهد ریخت، و چیزی کسب نخواهیم کرد.


نظرات 11 + ارسال نظر
رامین جمعه 1 آذر 1387 ساعت 12:14 ق.ظ http://www.bose-talaeeeee.blogsky.com/

سلام وبلاگت خیلی زیبا بود
حتما به وبلاگ منم سر بزن
فقط نظر یادت نره
راستی اگه حاضری برای تبادل لینک و لوگو خبرم کن
منو به نام (ورود دخترا اکیدا ممنوع!)لینک کن

گاما جمعه 1 آذر 1387 ساعت 12:24 ب.ظ http://gamalight.blogfa.com/

سلام
اگه همین جوری سر نزده بودم نمی فهمیدم وبلاگتون باز شده دوباره!
به هر حال خداحافظی سخته و باید با هر شرایطی ساخت!
شاهزاده کوچولو هم باید سفر کنه تا کسب تجربه کنه!
شاد و سلامت باشید

این نظر لطف شماست که سر زدین. :-)
شازده کوچولو واقعا احتیاج به تجربه داره، خیلی کوچیکه

فاطمه جمعه 1 آذر 1387 ساعت 12:49 ب.ظ

:|

:-)

گاما جمعه 1 آذر 1387 ساعت 09:47 ب.ظ http://gamalight.blogfa.com/

اولا چه خبره چرا این تاییده رو انجام نمی دید
دوما من آپم
سوما زود به زود آپ کنید ما نگاران احوالتان نشویم

:-)
تایید هم می‌کنیم.
چشم.

همت شنبه 2 آذر 1387 ساعت 02:26 ب.ظ http://heyatonline.blogfa.com/

کجا بودی نبودی

همین دور و اطراف :دی

گاما جمعه 8 آذر 1387 ساعت 12:26 ب.ظ

طابع پست همت آقا:
کجا هستی نیستی؟
باش ولی بگو هستی
همین!

:-)
هستم تقریبا

زرایر جمعه 8 آذر 1387 ساعت 05:59 ب.ظ

سلام

واقعا که !!!

قرار بود وقتی دوباره بازش می کنید یه ندایی بدید !
منم می خواستم :| بزنم که دیدم فاطمه زده و منم کامنت تکراری تو مرامم نیست !

موفق باشید ...

قرار شد هر وقت بازش کردم بگم. هنوز که خبری نشده. درسته؟

زرایر شنبه 9 آذر 1387 ساعت 03:16 ب.ظ

عجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــب !!!
نظر قبلیم نیومد ؟؟؟
بی خیال !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اومد.

زرایر دوشنبه 18 آذر 1387 ساعت 03:45 ب.ظ

سلام

چرا ؛ یه دو سه تا آپ دیگه هم اونجا بود ولی من هربار آپ می کنم قبلیا رو مخفی می کنم . نمی خوام زیاد شلوغ بشه و یه بار دیگه وسوسه بشم وبلاگو ببندم .

همین که شما دوستان می خونینشون کافیه .

راستی چرا کامنت هایی که واستون گذاشتم پیداشون نیست ؟

چون تأیید نشدن هنوز.

فاطمه جمعه 22 آذر 1387 ساعت 12:33 ب.ظ

I don't know why I did this, but I did.
I reread all your posts from the beginning till here.
I chose some parts of them.You can see them as a reminder.
«اخیرا وقتی خیلی تلاش می‌کنم شدید فکر کنم، یه نوع حس خارش عجیب و مطلوبی در ناحیه سمت چپ مغزم شروع می‌شه. به یه پزشکی گفتیم، گفت باید کله تو بری ازش عکس کلوز‌آپ بگیری. حالا ما هیچی! اگه یه هم‌شیره‌ای هم می‌اومد پیش‌ات همینو می‌گفتی آقای دکتر؟ شما غیرت نداری؟
اما به گمونم مشکل جدای این حرفا باشه. فکر کنم یه حموم لازم داشته باشم.»
«خلاصه این که من نمی‌فهمم، آقا هدف تو از وبلاگ نوشتن چیه؟ اصلا وبلاگ داری می‌نویسی یا دکون باز کردی؟
من نمی‌فهمم این چه فرهنگ غلطیه که رایج شده که بچه‌های ما فکر می‌کنن وبلاگ باز کردن یعنی ایجاد وب‌سایت خدماتی ارائهٔ نرم‌افزار و ... ؟
اصلا کی گفته که وبلاگ شما باید توی تاپ تن به‌ترین وبلاگای گوگل باشه؟»
«از بودنش خوشحال بودم. از رفتنش ناراحت نیستم. اگر دوست بود، هست. دوست نه در مکان است و نه در زمان. این را از دست آوردهای همان «هر چی یاد داره یاد بده» می‌دانم.
نام‌ها کلمه اند. اما دوست‌ها هویت اند.
من یک موجود زنده ام. فارغ از مکان و زمان و اسم و ... .
من یک هویت ام.
می توانستم در صحرا گشت بزنم و اسمی متناسب داشته باشم و می توانستم میلادی باشم، مثل همه میلادهای دیگر که حتی برجش هم موجود است! اما در حال حاضر فقط و صرفا یک موجود زنده هستم.»
«از خم محوترین کوچه پدیدار شوی
سوی این شهر پر آشوب بیایی شاید»
«آن‌چه شروع کرده بودم ... یادداشت‌های روزانهٔ یک موجود زنده بود. آن‌چه شروع کرده بودم، گریزی بود از حبس تناقضات.
آن‌چه شد ... چیزی نبود که شروعش کرده بودم.وقتی این وب‌لاگ را گشودم، هدفم چیزی جز وب‌لاگ‌نویسی بود؛ معنایش هم برایم جدای از آن بود. آن موقع، یادداشت‌هایم مستقل از خودم بی‌معنا بودند و مخاطب را در خود شرکت نمی‌دادند.
اکنون امّا، حال و هوای نوشتنم با وب‌لاگ نویسان یکی شده و گویا هدفم هم. فکر می‌کردم پشت سر گذاشته‌ام آن روزها را که مطلبی می‌دادم و چشم‌انتظار «نظرات پر بار شما» می‌ماندم.
نوشتنم رنگ وب‌لاگ‌نویسی به خود گرفته و این دفترچه، شده وب‌لاگی در بین خیل عظیم وب‌لاگ‌ها.
شاید اگر کمی به ترکیب وب+لاگ توجّه می‌کردم این آفت از دامانم دور می‌ماند. به هر حال، این وب‌لاگ راه خود را خود یافته و من تنها دنباله‌رویش شده‌ام.
آن‌چه خودنوشته بود، شد دیگر نوشت. و این وبلاگ ره به ناکجا می‌برد.
امّا ناگزیر، من نیز به دنبالش تا دریغ هست، حرکت می‌کنم. تا تقدیر را چه پیش‌آید!»
«بس که صبا به جان خود، کرده گره خیال تو
تار شده به پود تو رشتهٔ شعر ناب من»
«بهتره به یاد داشته باشیم ... که ما هم یکی دیگه از همین ۷ میلیارد آدمی هستیم که به قول یه دوستی از توشون ۳۱۳ تا آدم پیدا نمی‌شه که به امیدشون کسی قیام کنه!»
«گم راه عالم اند یوسف به چاه توست
در بحر عشق تو دل غرق می شود
چون عقل سرنگون در خانقاه توست
بشکسته شاخه ای بینی اگر به خاک
تصویر عاشقی بر دربگاه توست»
«جدیدا به این پی بردم که چقدر ما در دوستی‌هامون به مسئلهٔ «فایده»ای که طرف مقابل داره برامون توجّه می‌کنیم! جدیدا زیاد دیدم که وقتی تاریخ مصرف یه نفر به پایان می‌رسه و استفاده‌ش تموم می‌شه، نقطهٔ پایان دوستی رقم می‌خوره. زیاد دیدم آدمایی رو که اعتقاد دارن «بعضی آدم‌ها پله‌اند و برخی پل.»
و جدیدا زیاد شده باهام در مقام دوستی به عنوان یه کالای قابل مصرف و دارای تاریخ انقضا برخورد بشه. چرا این‌طور شدیم؟ و بدتر از اون اینه که وقتی به طور سربسته می‌آی به روی طرف بیاری خودشو می‌زنه به اون راه و کلا منکر قضیه می‌شه و تو پشیمون می‌شی که چرا نتونستی با اون مثل خودش برخورد کنی و نتونستی همون طور که مثل تفالهٔ چایی صافت کرد و گذاشتت کنار بذاری‌ش کنار.»
«• خطر پنجم: میلاد تب دارد. بعد از خوردن دو سه عدد قرص استامینوفن میلاد مأیوسانه به دنبال آژانسی می‌گردد که او را به خانه برساند. اما متاسفانه بخت مترصد حالش نیست! میلاد پس از چند بار تلاش متوالی سعی می‌کند از خیابان عبور نماید. سرش گیج رفته به درون جوق آب سقوط می‌نماید! میلاد بی‌هوش می‌شود و معلم راهنمای گرامی پس از مراجعه به ماشین خود او را می‌یابد! این قضیه نیز با اصرار میلاد گزارش نمی‌شود!!»
«تو هیچ نداری برایم که بگویی در پاسخ، جز همان نیم‌نگاه از روی شانه که وقتی کمرهایمان را می‌شکستی به ما انداختی. و من هنوز منتظرم تا شاید ندایی دوباره جهنم را برایم معنی کند.»
«In this international organization of humans, which we might call a society, the proof of one's existence, is the awareness of other humans of one's presence.»
«فساد در میلاد به حدّی ریشه دوانیده که دیگر حتّی با دخترها هم چت می‌کند!»
«در ازل رهرو دیدار نگاران بستند
شهد نوشین لقا عرصه ی راه فضلاست»
«و یادم می‌آید که چه‌سان در من شکستی مرا ... تا یاد بگیرم که درخت‌ها تا ابد با قیّم بزرگ نمی‌شوند!»
«و من هیچ‌ات نخواندم و هیچ‌گاه از تو هیچ نخواستم ...

امروز امّا قداستت را دست‌مایه می‌کنم ... تا مرا دریابی!»
«8- هیچ‌وقت اعمال افراد رو مورد قضاوت قرار نمی‌دم مگر این‌که نیّت‌شون از اون عمل رو بدونم.»
«میلاد به میزان مندرج در کتاب صبر می‌کند. او یک بچهٔ کاملا منضبط است که برایش تخطی از قوانین میّسر نیست.»
«میلاد به میزان مندرج در کتاب صبر می‌کند. او یک بچهٔ کاملا منضبط است که برایش تخطی از قوانین میّسر نیست.»
«my non-existent courage »
«محض خالی نبودن عریضه و هم‌چنین آشنایی شما با گونه‌ای از موجودات خطرناک به نام میلاد، در این‌جا عکسی از وی تهیه کرده‌ایم که در عنفوان چهار سالگی برداشت شده است.»
«غریبٌ و مرءٌ واژهٔ یتّخذ دوست شیءً بر هدفاً نمی‌نهم و شاید یجتهد من لما تو یکون کرده شیءً باشی آخر معنا و را هو هستی لایعلم که بهذا تو الخطأ را یسبح آسان فی من ظلال»
«کســی گـم کـرده‌ام امشـب در این آبادی ویران
نــوای نـایـم از سـوگـش عجب زیر و بمی دارد»
«خلاصه این‌ها رو نوشتم که بدونید اگر امشب حوصلهٔ چت کردن و اس ام اس زدن و حرف زدن با دوستان و رفتن به افطاری خونهٔ هم‌کلاسی‌های سابق رو ندارم دلیل‌اش اجتماع گریزی نیست.»
«اما ندید چهرهٔ یارش را که چه پنهانی به سادگی‌اش می‌خندید.»
«4- به جهت حفظ حریم شخصی تمامی اسامی - به جز اسم این حقیر که کلا حریم شخصی ندارد - عوض شده‌اند.
5- بچه ننه هم خودتی :دی»
«هیچ وقت فکر نمی‌کردم که زمان‌هایی را که ناگهان چرتم می‌گیرد در واقع همان مواقعی باشد که Player 1 بازی را Pause‌ کرده است.»
«همیشه با خودم می‌گفتم که من کسی هستم که به حرف مردم در مورد نحوهٔ زندگی و منشم هیچ اهمیتی نمی‌دم و نمی‌ذارم حرف مردم توی زندگی من حکم‌ران باشه به جای من. امّا دیدم که گویا بر خلاف این اظهار رفتار می‌کنم. به خاطر همین موضوع تصمیم دارم که به کوری چشم اون آقایی که با اس‌ام‌اس‌هاش اعصاب من رو به هم ریخت اول هفته وبلاگ رو باز نگه دارم.
و تشکر هم می‌کنم از دوست عزیزم که با این‌که من آدرس وبلاگ‌ش رو فهمیدم (در واقع خودش گفت :دی) به حرف زدن خودش ادامه داد اون‌جا و به من یادآوری کرد که اصلا برای چی می‌نوشتم توی وبلاگ.»
«آخه برادر من، خواهر من، پدر من، مادر مان، بپذیر اشتباهتو. وقتی که خودت علنا می‌بینی داری اشتباه می‌کنی، خب لازم نیست حتما با پافشاری فقط خودت رو تحمیق کنی و اصرار کنی که نه، نظر من درسته.
باور کن حرف مرد یکی نیست!»
«من مثل احمق‌ها باز نگاه‌ات می‌کنم. بغض‌ات با چشمانت تار شده. امّا هنوز هست. مثل همیشه. و من باز هم مثل احمق‌ها به تو نگاه می‌کنم. و باز تویی و تکرار بغضی که شکسته نمی‌شود.»
«اگر در زندگی با مشتی بسته جلو برویم، درست است که از میان انگشت‌هامان چیزی به زمین نمی‌ریزد، اما از آن‌رو که دستمان بسته است، چیزی هم در دستمان نخواهد ریخت، و چیزی کسب نخواهیم کرد.»

I enjoy rereading them.

confirming of this comment is depends on you.





























I don't know what thought you would achieve with posting this comment, but I hope you have gained whatever it is that you seek.

زرایر یکشنبه 24 آذر 1387 ساعت 07:58 ق.ظ

از این کامنت بالایی فاطمه خوشم اومد!
یادآوری زیبایی بود

موافقم :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد