درخت بائوباب |
سپس به چیزی میپردازد که در خود کتاب به آن مخمصهٔ بائوبابها گفته میشود.
سؤالی که در اینجا برای من مطرح شد این بود که چرا باید ناگهان در میان داستانی که سراسر به روشنفکری و خطای قضاوت در اندیشه میپردازد، به چنین موضوعی پرداخته شود، آن هم به شکلی که اگر خواننده بخواهد خیلی سریع از آن رد شود، میتواند آن را به عنوان پیام اصلی یک فصل تلقی کند.
در اینجا لازم است به برخی ویژگیهای درخت بائوباب اشاره کنم که برداشتی که از آن در داستان کردهام اندکی برایتان روشنتر شود.
درخت بائوباب گیاهیست که به تنهایی میتواند بسیاری از نیازهای غذایی را برطرف کند. این درخت در مدت زمان کوتاهی رشد میکند، طوری که ممکن است اگر شما صاحب باغی باشید که در آن درخت بائوباب رشد کرده است - هرچند که به دلایل زیادی بعید است! - ممکن است از شدت رشد آن شگفت زده شوید. سنّ درختهای از تیرهٔ بائوباب، غیر قابل تشخیص است. اگر روزی ببینید که درخت بائوبابی در میان خانهتان سربرآورده، هیچ راه علمی جز اینکه یک شاهد عینی داشته باشید ندارید که بدانید این درخت از کجا و در چه زمانی اولین جوانهٔ خود را زده است. این درختها به دلیل اینکه به مواد غذایی زیادی برای چنین مقداری از رشد احتیاج دارند، عملا زمینی که در آن رشد میکنند را تصاحب میکنند. یعنی تا شعاع بسیار زیادی، تمام گیاهان اطراف آن میخشکند و از میان میروند و دیگر جایی برای رشد درخت دیگری باقی نمیماند. تنها شاید مقداری علف بتوان در کنار آن کاشت.
حالا اگر باغ مورد نظر ذهن یک فرد باشد، مثلا ترس از یک اتفاق میتواند چون درخت بائوبابی در ذهن رشد کند. مثلا اگر کسی از اینکه دیگران به او بخندند بترسد، این ترس چون درخت بائوباب بزرگ و عظیمالجثهای در ذهنش رشد میکند. طوری که شاید حتّی خود فرد نفهمد این ترس کی به وجود آمده و یا کی برایش انقدر بزرگ شده. سپس این ترس، تمام افکار دیگر را در ذهنش میخشکاند. دیگر این ترس خاص، این تفکر غولآساست که در ذهن او حکم میراند و در کنارش تنها افکاری سطحی و بیپایه - درست مثل علفهای کوتاه کنار درخت بائوباب - رشد میکنند. او دیگر به فردی کوتهنظر تبدیل میشود که دیدگانش بهروی بسیاری از چیزها بسته است. از طرفی این ترس چنان در ذهن او ریشه دوانده که فرد میتواند از آن تغذیه کند، و برای زندگیاش کافیست. این ترس میشود دلیل نفس کشیدنش و دلیل کار کردنش و دلیل هر حرکتش در زندگی.
حالا به نظر شما نویسنده قصد نداشته با این تمثیل ما را از ابتلا به کوتهنظریهای خطرناکی که ممکن است در زندگی رخ دهند برحذر دارد؟
از سوی دیگر، میتوان این درختان را به مثابه همان آدمبزرگهایی دانست که در همان ابتدای کودکی، راوی را از رشد خلاقانه بازداشتند، و در واقع مثل درخت بائوبابی، او را تنها مجاز به رشدی سطحی و کم اهمّیّت دانستند. این آدمبزرگها برای زندگی آدمبزرگها، بسیار مفیدند، امّا تنها نقششان در زندگی کودکان، این است که ریشههای خلاقیت آنها را میخشکانند.
یک نکتهٔ مهم در این مورد اینگونه مطرح میشود:
"It is true, isn't it, that sheep eat little bushes?"
"Yes, that is true."
"Ah! I am glad!"
I did not understand why it was so important that sheep should eat little bushes. But the little prince added:
"Then it follows that they also eat baobabs?"
I pointed out to the little prince that baobabs were not little bushes, but, on the contrary, trees as big as castles; and that even if he took a whole herd of elephants away with him, the herd would not eat up one single baobab.
The idea of the herd of elephants made the little prince laugh.
"We would have to put them one on top of the other," he said.
But he made a wise comment:
"Before they grow so big, the baobabs start out by being little."
ترجمه:
-"ببینم، این درسته که گوسفندا بوتههای کوچولو رو میخورن؟"
- "بله، همینطوره."
- "آه! خیلی خوشحالم!"
اصلا در مخیّلهام نمیگنجید چرا مهم است که گوسفندها بتوانند بوتهها را بخورند. امّا شازده کوچولو ادامه داد:
- "پس لابد به این ترتیب اونا بائوباب هم میخورن؟"
در اینجا من به شازده کوچولو خاطر نشان کردم که بائوباب یک بوتهٔ کوچک نیست، بلکه کاملا برعکس، درختیاست که گاه ممکن است حتّی به بزرگی یک قلعه هم بشود؛ و حتّی اگر یک گلهٔ کامل از فیلها را با خود ببرد، آن گله برای خوردن حتّی یکی از آنها کافی نخواهد بود!
تصور یک گله فیل شازده کوچولو را به خنده انداخت.
گفت: "اینطوری مجبور میشدیم اونا رو روی هم دیگه سوار کنیم."
امّا بعدش حرف خردمندانهای زد:
- "قبل از اینکه درختای بائوباب انقده گنده بشن، همهشون خیلی کوچیکن"
نکتهٔ کلیدی همینجاست: این درختان بائوباب، پیش از آن که آن قدر بزرگ شوند که حکمران و سرنوشتساز زندگی ما در سیّارهٔ ذهنمان شوند، خیلی کوچکاند، و همان موقع است که میتوانیم به کندنشان و خلاص شدن از شرّ آنها اقدام کنیم. حالا چه این بائوبابها آدمبزرگهایی باشند که میخواهند تفکر خود را بر ما تحمیل کنند، و چه افکاری باشند که مانع دید باز ما میشوند.
همان طور که در ذهن ما افکار خوب و افکار بد وجود دارد، در سیّارهٔ شازده کوچولو هم دانههایی وجود دارد که بعضی بد و بعضی خوبند. راه حلّی که راوی برای دادن ترتیب بائوبابها در وقت درستشان پیشنهاد میکند، به کار گرفتن نظم و روال دقیق است.
اول
آپم
:دی
الان میآم
سلام
خوب بائوباب ها رو باید زود از بین برد! از وقتی که از فیل بزرگتر نشده باید از بینشون برد وگرنه تیشه باید برداشت و زد به ریشه!
شاد و سلامت باشید
بله. هر چه زودتر بهتر!
اول وسوسه شدم یه نگاهی به کتاب بندازم بعد بیام برداشتای تو رو بخونم. بعد دیدم کار بیهوده ایه. یاد اون جمله معروف افتادم که به تعداد آدمها راه است واسه رسیدن به خدا! :دی
خوشحالم از زمان ثبت پست فصل پنج. من دقیقن دیروز عصر (بعد از مدتها تلاش جانفرسا! :دی) تونستم قضیه چند تا از بائوبابهای ذهنمو با خودم حل کنم. اگر این پستو زودتر گذاشته بودی جوابی که من دنبالش بودم قبل از اینکه خودم بهش برسم، بهم رسونده میشد. گو اینکه مشکل مو حل میکرد اما حس بدی داشتم که خودم از پسش بر نیومدم! برعکس درس من تو زندگیم تقلبو دوست ندارم :دی. الان که میخونمش حس خوبی دارم هم ازینکه خودم تونستم جوابمو بیابم و هم اینکه نتیجه ای که من گرفتم اصلن هم پرت و پلا نبوده. هوم؟!
خوب میخوندی، اتفاقا شاید این شکلی برات بیشتر معنا و مفهوم پیدا میکرد.
خوشحالم که تونستی از پس بائوبابهای ذهنت بر بیای. کار سختیه.
نه، احتمالا پرت و پلا نبوده دیگه :دی
کار سختیه . ولی شدنی !
آری. اما اگه بشه زودتر انجامش داد که بهتره!
من به نظر دوم فکر میکردم
و در اینجا برای چندمین بار به کوته فکری خودم پی بردم
چه بده که یک خنگ ظاهری روشنفکرانه داشته باشه
عجب!