در فصل دوم از کتاب شازده کوچولو، راوی کلامش را این گونه شروع میکند که:
So I lived my life alone, without anyone that I could really talk to
ترجمه:
اینطور بود که زندگیام را در تنهایی سپری کردم، بدون آن که واقعا کسی را داشته باشم که بتوانم با او دردودل کنم.
به این شکل، او زندگی خود را که در میان آدم بزرگها سپری شده، یک زندگی ملال آور و خسته کننده و بدون همدم میداند. سپس میگوید: «تا آنکه شش سال پیش، در بیابان صحرا هواپیمایم دچار سانحه شد.» یعنی در واقع سانحهای که منجر به اتفاقات پیروش شد، برایش حالت نوعی تازه کردن دارد.
در اینجا اولین بار راوی آب را به عنوان یک نیاز اساسی مطرح میکند. بعدها میبینیم که همین آب در داستان نقش به سزایی دارد.
درست در همین نقطه از داستان است که شازده کوچولو که یکی از شخصیتهای اصلی داستان است وارد قضیه میشود: شخصیتی پیچیده و در عین حال ساده، معصوم، بیآلایش و در ظاهر یک کودک.
او از همان ابتدا نشان میدهد که با استانداردهای راوی یک شخصی کاملا روشنفکر است. چرا که از آزمایش مار بوآی او سربلند بیرون میآید. و او این توانایی را دارد که از پشت چوبهای نقاشی شدهٔ راوی، گوسفند دلخواه خود را ببیند و رضایتمندی ساده و در عین حال مشکل خود را کسب کند.
قدم بردار بگذار که احساس نفسی تازه کند
movafagh bashi
:-) چه جالب ...
این که شما می نویسید ؛ بیشتر از اینکه بخواد ترجمه باشه ؛ حالت نقد داستان و نویسنده رو داره .
خوب ... منم اون شازده کوچولو رو یه موجود بی آلایش می دیدم ولی چون آخر داستانش برام گنگ بود ( خیلی بچه بودم وقتی داستانش رو خوندم ) زیاد توجهم رو جلب نکرد .
شاید لازم باشه سر فرصت بگردم و کتابشو پیدا کنم و دوباره و این بار عمیقتر ؛ بخونمش !
موفق باشید
آری. دقیقا دارم نقد ... نقد که نه، شرح مینویسم بر این کتاب.
خوندنش خیلی خوبه. خیلی!
سلام
اصولا مفهوم داشت جملاتش
با این که من از اینترنت خوندم برام جالب بود!
شاد و سلامت باشید
:-) منم این بار آخر که شروع کردم به خوندن از اینترنت خوندمش
کاش من هم یک مار بوا در خانه داشتم
من هم کاش داشتم