یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

میلاد به کودکستان می‌رود

میلاد که در آغاز سومین سال زندگی خویش می‌باشد به دلیل اشتغال خانم والده به شغل شریف انبیاء در کودکستان ثبت نام می‌شود. میلاد که شدیدا از این تغییر و تحول در زندگی خود و در مورد مسیر آیندهٔ زندگی‌اش احساس نگرانی می‌کند سعی می‌کند که موضوع را با والدین مربوطه مطرح نماید، تا با کمک هم و هم‌اندیشی سازنده به نوعی سازش پایدار دست یابند:

- "جونی[1]، تو که چشمات ستاره داره، تو که ماشینت بوقش قشنگه ...[2]"

- "باز چی می‌خوای باباجون منو خر می‌کنی؟"

- "خر یعنی چی؟"

- "خر یه جور وسیله‌س باباجون."

- "وسیله چیه؟"

- "وسیله ..... پسرم سوالتو بپرس."

متاسفانه از قرائن این طور نمایان شده که این مکالمه به نتیجه نرسیده است.

به همین دلیل است که میلاد مجبور می‌شود اقدامات درجهٔ دو را مدّ نظر قرار داده، خود وارد عمل شود.

×××

خانم والده در معیت میلاد جهت ابتیاع یک عدد شیر وارد مغازهٔ سر کوچه می‌شود. در یکی از لحظاتی که خانم والده جهت استخراج مبلغ مورد نیاز از کیف مربوطه محتاج به استفادهٔ دو دست می‌باشد و در نتیجه دست میلاد را رها می‌کند، میلاد مورد نظر به طور کاملا مخفیانه جیم می‌شود. حدود ده دقیقهٔ بعد خانم والده که از این غیبت ناگهانی دلش بسان سیر و سرکه[3] در جوش و خروش است و به قول شاعر «چو جیحون دلش در تب و تاب بود» میلاد را در حالی می‌یابد که سعی دارد با گذاشتن توپ یکی از بچه‌های کوچه در زیر پایش قدش را به زنگ در هم‌سایهٔ طبقهٔ بالایی - که از قضا عمّهٔ میلاد می‌باشد - برساند.

میلاد که از این دست‌گیری سخت آزرده‌دل گشته اشک‌ریزان - چونان که سیل می‌برد خطّ شط را!! - در آغوش مادر مورد نظر در حالی که دعوا می‌شود به سمت مهد کودک برده می‌شود.

مامان میلاد اشک‌های میلاد را پاک نموده، او را به آغوش «ستاره جون»[4] می‌سپارد. ستاره جون که خانمی‌است بس مهربان میلاد را زمین گذارده، دست او را در دست می‌گیرد و با خود به اتاق بچه‌ها می‌برد. امّا نکته‌ای که ستاره جون از آن بی‌خبر است این است که هرگز یک میلاد را در حالی که قصد گریز دارد بر زمین نباید گذاشت.

به همین شکل است که میلاد دومین فرار خود را در روز انجام می‌دهد تا رکورد قهرمان کتاب پاپیون را در همان اوان سه سالگی شکسته باشد.

مامان میلاد که او را در حالی که اشک‌ریزان و دوان‌دوان به سوی مدرسهٔ ایشان می‌آید می‌بیند، تصمیم می‌گیرد که اسم او را از مهد کودک مربوطه خارج نماید و به این شکل نقشهٔ میلاد کارگر واقع می‌شود. [5]


توضیحات:

1- میلاد در این سنین به پدر مربوطه «جونی» و «بابایی» می‌گفته.

2- این جمله به عینه از روی نوار صدای کودکی میلاد پیاده شده و به طور مستند موجود می‌باشد.

3- اگر اندکی سیر را در سرکه بیاندازید علّت کاربرد این مثل را به خوبی متوجه می‌شوید. :دی

4- به جهت حفظ حریم شخصی تمامی اسامی - به جز اسم این حقیر که کلا حریم شخصی ندارد - عوض شده‌اند.

5- بچه ننه هم خودتی :دی

نظرات 13 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 5 مهر 1387 ساعت 10:49 ب.ظ

خب بچه ننه که نه ، ولی میشه لوس قلمدادت کرد.

البته از میلادی که من شناختم ، اصلا هم این کارها بعید نیست.

ها؟ من؟ لوس؟ :دی
بعد چه دیدی از من که می‌گی این بعید نیست ازم؟ /:)

فاطمه جمعه 5 مهر 1387 ساعت 10:51 ب.ظ

و اول

8-|

گاما شنبه 6 مهر 1387 ساعت 01:17 ق.ظ http://gamalight.blogfa.com/

سلام
خوب این میلاد چه می کنه و چه می کرده و چه خواهد کرد در کل مهد کودک ما رو نبردند مادربزرگمون بود ولی خوب با این که خانم والده ی منم معلمند من یادم نمیاد وقت گذاشته باشن من رو الفبا درس بدن ولی من در کل دبستان که بودم خیلی حالیم بود ولی این راهنمایی و دبیرستان ما رو تنبل کرد! آی جوونی کجایی که یادت بخیر
شاد و سلامت باشید

ها! منم اتفاقا داییم بهم الفبا یاد داد :دی

گاما شنبه 6 مهر 1387 ساعت 01:18 ق.ظ http://gamalight.blogfa.com/

به قول بالایی
و دوم

8-|

زرایر شنبه 6 مهر 1387 ساعت 01:48 ق.ظ

سلام

ا- .......

۲- شکلک سوت زدن !

۳- می دونم !

۴- حریم شخصی خوردنیه ؟

۵- تو اینش که شکی نیس ! ولی نمی تونین حقایق رو در مورد خودتون کتمان کنین یا بپیچونین همه ما به امر خطیر بچه ننگی اشتغال داریم و مبتلاییم

موفق باشید

منم نمی‌دونم حریم شخصی چیه. فقط مامانم گفت که عوض کنم اسمشو :دی

مرد یخ زده شنبه 6 مهر 1387 ساعت 05:57 ق.ظ

وایییییییییییییییییی چه عالییی بود!
خیلی خوب بود..دوس داشتم این آپتو کلیییییییییییییییییییییییییییی
در ضمن طی یک عملیات مهیجانه دیشب به عهد خود وفا نمودیم و آپ نمودیم!
در راستای این عمل شایسته منتظر قدوم سبزتان در وبلاگ حقیرمان هستیم!
فعلا!(گل)

می‌آم :دی
ویرایش: مطلبت رو خوندم
الان فیلن حسش نیست که غر بزنم. در نتیجه غر زدن هام می‌مونه برای بعد :دی

ایده شنبه 6 مهر 1387 ساعت 08:04 ق.ظ

پذیرش تغییر خیلی سخته... من هنوز که هنوزه واس خاطر یه سری تغییرات خودمو به در و دیوار میکوبم. دیگه تو که بچه بودی که حق داشتی.

:دی
تازه اون موقع نگران مسیر آیندهٔ زندگیم هم بودم!!!

همت شنبه 6 مهر 1387 ساعت 01:22 ب.ظ http://heyatonline.blogf.com

کوله بارت بربند!
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد!
که به مقصد برسیم
بشنایم خدا
و بفهمیم که یکعمر چه غافل بودیم
میشود آسان رفت
میشود کاری کرد که رضا باضد او.
ای سبکبال در این راه شگرف
در دعای سحرت
در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد نبر
من جا مانده بسی محتاجم

ای آقا، ما خودمون محتاجیم ... ولی حتما دعا می‌کنم. شما هم یادتون نره

همت شنبه 6 مهر 1387 ساعت 01:24 ب.ظ http://heyatonline.blogf.com

کوله بارت بربند!
شاید این چند سحر فرصت آخر باشد!
که به مقصد برسیم
بشناسیم خدا
و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم
میشود آسان رفت
میشود کاری کرد که رضا باشد او.
ای سبکبال در این راه شگرف
در دعای سحرت
در مناجات خدایی شدنت
هرگز از یاد نبر
من جا مانده بسی محتاجم

Kaka' یکشنبه 7 مهر 1387 ساعت 02:27 ق.ظ

یه آپ بسی جالب نمودیم..منتظرتان هستیم!( از اون کامنت ها که بدت میاد!)

آمدیم. خواندیم.

فاطمه یکشنبه 7 مهر 1387 ساعت 08:35 ق.ظ

میلاد منظورم بچه ننه و اینا نبود که ، منظورم عملیاتی است که در عنفوان کودکی از خود نشان داده ای

آهان

گاما یکشنبه 7 مهر 1387 ساعت 05:24 ب.ظ http://gamalight.blogfa.com/

سلام
کجایی؟
آپ نمی کنی؟
شاد و سلامت باشید

به زودی :دی

مهرنوش یکشنبه 7 مهر 1387 ساعت 06:56 ب.ظ

هاموافقم ، تو کجا بیدی که یادت رفته آپ کنی؟؟؟؟؟

هیچ جا. دیشب داشتم مشق می‌نوشتم نرسیدم آپ کنم :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد