یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

میلاد آشپز می‌شود!

میلاد در خانه تنهاست و دلش دارد غش می‌رود برای یک فروند شام درست و حسابی. از همین رو میلاد قصد دارد برای خود یک غذای خوب درست کند. میلاد کلا حرف بعضی‌ها را که (احتمالا از روی عداوت و حسادت) می‌گویند برای آشپزی باید تجربه داشته باشی ندیده می‌گیرد. البته میلاد قبلا هم سابقهٔ آشپزی داشته است[1]! از همین رو کتاب وزین و آشپزپرور رزا را پس از جست‌وجو در میان اشیاء موجود در آشپزخانه به دست می‌آورد. میلاد لیست غذاهای مختلف را نگاه می‌کند. از آن‌جا که خواندن اسم غذاهای ایتالیایی و اسپانیایی[2] برایش سخت است، متوجه می‌شود که از پس پختن‌شان بر نخواهد آمد. لذا رو به سوی غذاهای فرهنگی و باستانی همین ایران خودمان می‌کند.

میلاد متوجه می‌شود که دلش شدیدا چشمانش را روی نام مبارک فسنجان متمرکز نموده‌است. لذا صفحهٔ مربوطه را باز کرده، شروع به مطالعه و غور در مطالب عمیق آن می‌کند. یکی از جمله‌های بسیار خوبی که میلاد از این کتاب درک می‌کند و برای ارجاعات آتی آن را هایلایت[3] می‌نماید و در دفترچهٔ یادداشت شخصی نیز مرقوم می‌نماید این است که «بسته به میزان علاقهٔ شما به ترشی طعم غذا، مقدار ربّ انار می‌تواند تغییر کند».

از این‌رو میلاد جهت استحصال مقادیر خوبی ربّ انار به مغازهٔ سر کوچه رفته، یک شیشه ربّ انار ابتیاع می‌نماید.

میلاد با دقت تمام همهٔ مراحل را به اجرا می‌گذارد. گوشت‌های قل‌قلی[4] شده را که به دلیل ضیق وقت از قبل در فریزر به طور آماده موجود است هم در ظرف می‌ریزد و به اندازهٔ علاقهٔ خود به ترشی طعم عذا[5] در آن مقدار اندکی ربّ انار می‌ریزد. میلاد ربّ انار را می‌چشد و حس می‌کند که ربّ ابتیاع شده کمی شیرین است. میلاد که از این غُبن و ضرری که با کلاه‌رفتن سرش در ابتیاع ربّ مربوطه ناراضی‌است فکر می‌کند[6] که نکند غذا شیرین شود. پس احتمالا مقدار دیگری هم از آن در غذا می‌ریزد.

میلاد متوجه می‌شود که همه‌اش یک سوم شیشه باقی مانده و حیف است که این مقدار حرام شود و بلااستفاده باقی بماند[7]. با توجه به اصل «هر چه قدر پول بدهی همان‌قدر آش می‌خوری»، میلاد سریعا باقی شیشه را نیز در ظرف تخلیه می‌نماید.

میلاد به میزان مندرج در کتاب صبر می‌کند. او یک بچهٔ کاملا منضبط است که برایش تخطی از قوانین میّسر نیست.

با شنیدن صدای زنگ ساعتی که تنظیم کرده، به سوی منزل‌گاه جانان می‌شتابد و با دلی سراسر جوش و خروش و صدا درب قابلمه را بر می‌دارد....[8]

×××

میلاد آن شب گرسنه می‌خوابد، امّا به این نتیجه می‌رسد که احتمالا راه حل مناسب و نوینی برای تهیه و ایجاد نوعی قره قروت[9] بسیار مغذّی و پر از پروتئین کشف کرده و تنها مشکلش این است که ظرف مورد استفاده پس از استحصال مادهٔ مورد نظر باید از چشم مامان مربوطه دور نگه داشته شود[10].


پس‌نوشت:

1- میلاد سابقا غذاهای متنوع و متعددی از جمله نیم‌رو، املت، تخم‌مرغ آب‌پز و تخم‌مرغ عسلی را با موفقیت پزیده است.

2- مثلا اسم‌هایی که میلاد به آن‌ها برخورد چیزهایی توی مایه‌های شی‌تو‌شم‌سوآز و اشترپزالک بودن. (حالا شاید به این سختی‌هام نبود، ولی مطمئنم که حداقل به سختی لازانیا بوده!)

3- high+light: همان نوربالای خودمان.

4- گرد، دوّار، مثل توپ، هر چیزی که قِل می‌خورد.

5- میلاد یکی از ترش‌خوارترین گونه‌های موجودات زنده است.

6- در زمینهٔ صحت این مورد هیچ قولی نمی‌دم.

7- میلاد قدر پولی که به دست می‌آید را به خوبی می‌داند!

8- به دلیل خانوادگی بودن فضای وبلاگ از درج ادامهٔ این جمله معذوریم.

9- خدا پدر ده‌خدا رو بیامرزه! چقد اطمینان از صحت املای این لغت سخت می‌شد بدون ده‌خدا!

10- البته ذکر این نکته ضروری‌است که مامان‌های مربوطه که کاملا تیز می‌باشند پس از چند میلی‌ثانیه بعد از ورود به منزل نه تنها ظرف فقید را locate می‌کنند، بلکه نوع غذای به یغما رفته را نیز تشخیص داده، مجرم را به سزای اعمال‌اش می‌رسانند!

نظرات 12 + ارسال نظر
مرد یخ زده چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 03:48 ق.ظ

هوراااااااااااااااااااااااااا...این باور نکردنیه!
اولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل!
وایییییییییییییییییییی محشر بووووووووووووووووووووووووووووووووووووود....خیلییییییییییییی عالییی بود..جدی می گم..مخصوصا این..توضیحات بیشترش!عالیییییییییییییییییییی
راستی..چرا اشکالات متن منو نگفتی؟
در ضمن..مبسوط یعنی چه؟
فعلا!(گل)

aaaaaaaaaaaaaaa
ساعت ۳:۴۸ دقیقه صبح نظر دادی خواهر جان! خب می‌خوای اولم نشی؟ :دی
اشکالات متن شما رو هم نوشتم. برات یه فروند خصوصی زدم توی وبلاگت نخوندی؟
مبسوط یعنی هم‌چین زیاد! :دی

مهرنوش چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 07:12 ق.ظ

وای خدا ، میلاد این مال کدوم دوره از زندگی پر از خطر ملاد می باشد ؟؟؟؟
در مورد تخم مرغ آب پز هم همچین بااطمینان بهش فکر نکن. هنوز جای کار داری
ولی بسی خندیدم.

این مال سوم راهنمایی می‌باشد :دی
بله خب نگفتم که هر چی درست کردم موفقیت آمیز بوده که :دی
هدف ما خنداندن شماست!

فاطمه چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 08:04 ق.ظ

خیلی خیلی حیف شد

آخه من الان تو شرکت اینو خوندم، دارم از خنده رود بر میشم ولی نمیتونم بخندم.خیلی خیلی بدی میلاد.....

مهرنوش راست میگه ماله کدوم دوره درخشان زندگیت بود؟اینجا نخواستی بگی ، بعدا خودم از زیر زبونت میکشم بیرون

ولی کلی خندیدم.(تو دلم البته)

در ضمن من آپ سانسوری حالیم نیست.اون تیکه سانسور شده رو خودت بعدا بهم میگی

:دی
خب بعدا دوباره بخونش دوباره بخند :ی (چه اعتماد به نفسی دارم من!)

ایده چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام سلام... به به آقای دسته گل به آبیان!
میگما... اون همه قل قلی دوار... اون همه گردو... همش رفت به فنا؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان... دلم سوخت...
والا ما با زبون روزه هر چی در مورد غذا میخونیم حتی اگر دسته گل های جنابعالی باشه... دلمونو آب میندازه... دیگه اینطوریشو ندیده بودم که واسه قره قوروت وسخته دلم کباب بشه... که شددددددد
منم خیلی ترشی دوست دارم... فقط مامانم نمیذاره!!!
خوب البته هر آدم یه ذره وارد به ماجرایی اگر رزومه شما رو پیرو بند یک دیده باشه میفهمه که سوابقتون اصلن و اصلن جهت طبخ غذایی همچون فسنجان مکفی نمی‌باشد!!!!!

سلام سلام خواهر جان! :دی
همهٔ اون قل‌قلی‌های دوار به انضمام گردو ها همگی بر باد فنا رفتن ... یعنی در واقع رفتن قاطی پروتئین‌های قره قروته :دی
هدف البته آب انداختن دهان آدم‌های روزه‌دار نبود (البته غیر روزه‌دارهاش هم هدف نبوده ها!) ولی خوچ‌حالم! چون باعث می‌‌شه بیش‌تر به فکر نعمات خدا باشین! :دی
مامان منم نمی‌ذاره! :( به خاطر همینم همیشه پلاس تمامی آلبالوخشکه فروشی‌ها و ترشی‌جات فروشی‌های چرک و کثیف جمهوری-حافظ-آزادی-انقلاب می‌باشیم :دی
بعد تازه من برای این که ریا نشه بقیهٔ قابلیت‌های آشپزی‌م رو از جمله دم کردن چایی (!) رو نکردم!

ایده چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 01:32 ب.ظ

خوب توی اون پست پرایوسی تکلیف اونایی رو که با چراغ روشن بیزی هستن رو مشخص نکرده بودی مادر جون... الان واس ما سوال شده!
چرا جواب کمنت بالای منو ندادی؟

ها؟ اینم سوالیه :دی
البته معمولا ما برای کلاسش می‌زنیم بیزی وگرنه سرمون عموما خلوته :دی
جواب کامنت بالایی رو هم دادم صبح اما ظاهرا نیومده :( الانم داره زور می‌زنه بفرسته. همه‌ش به خاطر اینه که ما به یه سیستم دودره بازی اینترنت پرسرعت ردیف کردیم برا خودمون :دی

فاطمه چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 01:38 ب.ظ

ایده جونم دعواش کردم.الان میاد چک میکنه ببینه چی شده

:دی

همت چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 04:27 ب.ظ http://heyatonline.blogf.com

من اصولا دوست ندارم این کلمه رو بکار ببرم ولی اینجا چیز دیگه ای به ذهن ناقصم نمیرسه
خیلی با حالی.........
لذت بردم


راستی با این مطلب به روزم
صلح امام حسن(علیه السلام) حجتی برای آیندگان
چرا جنگ و چرا صلح؟

می‌آم حتما می‌خونم!

علی احمدی چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 09:31 ب.ظ

خوب aaaaaaaa چقدر آپ!
آپی هزارتومن برای خوندن بعدا میگیرم ازتون!!!
آشپزی؟!! من به سوزاندن تمام انواع غذا معروفم!در کل فامیل! حتی اگه کنار اجاق گاز ایستاده باشم و با دو تا چشم به محتویات غذا زل بزنم بازم میسوزه!!!!
روز اول مدرسه! من به سختی به چادر مادرگرام چسبیده بودیم و با کلی خط و نشان و اشک وآه درخواست کرده بودیم تا آخر دم پنجره ی کلاس بمانند! بعدش هم روز اول کلاسمان را گم کردیم و کلی آبغوره گرفتیم!تا اینکه معلم عزیز اول دبستان مرا پیدا کردند و به کلاس بردند و یک آب نبات گنده! نثارمان کردند و روحمان به قدری شاد شد که به کل فراموش کردیم که مادر دور است و تا ثانیه ای پیش در حال گریه بودیم!!
بعدشم به خاطر این که پدر گرام مریض بودند و یک ماه دور از خانه در خارجه به درمان مشغول ،کمی گوشه گیر شده بودیم و با پا در میانی مادر معلم عزیزم هر زنگ تفریح مرا با خودش به دفتر می برد و کلی کلی لوسم میکرد!
کلا در دوره ی ابتدایی به طور وحشتناکی مثبت بودم و اصلا موجب آزار کسی نمیشدم!ولی خوب یادم هست که کلاس چهارم در حالی که داشتم از پنجره ی کلاس به زحمت میومدم داخل کلاس توسط ناظم دستگیر شدم!چرا که ناظم به دلیل تاخیر ، راهمان نداده بودند!البته نا گفته نماند به قدری آبغوره گرفتم که مدیر و ناظم به پام افتاده بودند که تمام کن!و التماس میکردند به خانوادت نگو ما هم بهشون نمیگیم!منم جیغ جیغ گریه کنان میگفتم که میگم بهشون !!!!!
فکر کنم "یاد" رو فهمیدم چی بود!!
در مورد نامردی واینا! به من چه!من چمیدونم کی چی رو خونده و کی چی رو نخونده!!!!
راستش اون مکانه بود که بچه ها می رفتند و ادبی بود و این حرفا!تعطیل نشده بود! فقط یه استراحت بود اون قسمتش!ولی خوب الان انقدر که همه گفتن! شاید بسته بشه ..قضیه تلقین و اینا!!!
یا علی


عجب!!!!
می‌بینم که بالاخره ظهور کردین و اینا! :دی
من اگه پول داشتم هزار تومن الان باهاش خط تولید زده بودم صادرات راه انداخته بودم!! :دی
عجب! مگه تعطیل نبود؟

علی چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 09:45 ب.ظ

خوب در مورد امید : راستش نمیدونم چی بگم!اصولا خداوند گرام بارها همچین با دست پس گردنی زده است که به مخ سرم خورده است به سنگ روزگار!!! دلم میخواد نوار ایمانمو (یه چیز تو مایه های نوار قلب!) یه روز بکشم ببینم چقدر اونقدری که خدا به من اعتقاد داشته من به اون داشتم...الان تو فاز غر غرم!بهتره ادامه ندم!
در مورد مصیر!
کاش مسیر همه ی ما مصیر الی الله باشه!
این آیه رو خیلی دوست دارم : کل نفس ذائقة الموت ثم الینا ترجعون.....
یه آیه دیگه هم هست که میگه یه زمانی آدم ها فکر میکنند کاری که انجام میدن درست و صوابه و راه خداست در حالی که در گمراهی اند ....
نمیدونم امیدوارم هر وقت این وضعو داشتم خدای گرام به پس گردنی ! متوصل بشه!! ولی خوب الان واقعا سخته تشخیصه درست و غلط!
چقدر حرف زدم!همون پرحرفی و ..... یا علی

علی یارتون!
اون آیه رو هم لازم داشتم مثل این که

علی چهارشنبه 27 شهریور 1387 ساعت 10:22 ب.ظ

خوب قضیه غیبت صغری و اینا!!
تعطیل که نمی دونم والله! هر کی یه چیز میگه!!میگن موسسش یکم حالش خوب نیست و در میان خویشتن خویشش گم و گور شده!!
قضیه جنون های آنی و اینا!!!
شاید دوباره اون مکان راه بیفته مثل روز قبلش ولی احتمالش فعلا بعیده!!
قضیه ی جنون های آنی آتی و اینا!!!
هزار تومنم مگه زیاده!؟خیلی خسیس هستید و اینا!
قاطی کردم و اینا!!!فشار درسی و اینا!!
یا علی و اینا!!!

علی و اینا یارتون!!! :دی
شما که هنوز ترم شروع نشده قاطی کردین! وای به حال آخر ترمتون :دی

زرایر جمعه 29 شهریور 1387 ساعت 12:17 ق.ظ

باز بازم سلام !
منم ترشی دوست دارم !
فسنجون ترش هم که عاشقشم !
قره قوروت هم به همچنین !
باز بازم موفق باشید !

:دی
چه تفاهمی

امین شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 12:09 ق.ظ http://morpheus.blogsky.com

سلام!
از خواندن داستانها و شاید خاطرات دوران کودکی و نوجوانی بسیار لذت بردم.
قالبی که برای شرح ماوقع انتخاب کردی بسیار صمیمی و دل نشین است.
اما به نظر من ریتم جملات و شیوه استفاده از کلمات در آن یک دست نیست و فراز و فرود دارد. انگار که زبان داستان هنوز کمی بلاتکلیف باشد.
امیدوارم نظر شخصی من شما را ناراحت نکند. فقط به این دلیل که فرم کلی روایت و بن مایه داستانها را دوست داشتم به نظرم رسید که با رفع بعضی ایرادها همه چیز بسیار بهتر از این خواهد شد.
خسته نباشید.

سلام!
از این که این مطلب رو خوندین و وقت گذاشتین بسیار ممنونم. حقیقت اینه که در مورد نوشتن مطالبی از این دست چندان زمانی صرف نمی‌کنم و در نتیجه کاملا طبیعیه که مشکلی که گفتین پیش بیاد.
جملات دارای فراز و فرودهای نامشخّصی هستن که گویا بلاتکلیف کردن داستان رو که بالاخره باید اینجا آدم احساس طنز بکنه یا نه!
؛) بسیار سپاس‌گزارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد