... و من جویای تو بودم، هر لحظه، و در هر جا. شاید سایهات را روی دیوار میدیدم؛ شاید صدای پایت را میشنیدم که پشت سرم حامیانه گام بر میداشتی و شاید دستهایت را حس میکردم که وقتی به جلو سقوط میکردم پشت لباسم را چنگ میزدی. و شاید این تو بودی که وقتی سرم را برمیگرداندم دیگر آنجا نبودی.
و من هیچات نخواندم و هیچگاه از تو هیچ نخواستم ...
امروز امّا قداستت را دستمایه میکنم ... تا مرا دریابی!
فَالحَمَدُ لِلّهِ الذُّی هَدانا لِهذا وَ ماکُنّا لِنَهتَدِی لَو لا اَن هَداناَ اللهِ
فهدیه، هدیة هدیه، و مانکون مهتدی الا بهمه
گاه در آن سوی دیوارم که دیده میشدی ، وجودت را منکر میشدم.
حتی گاه رو به رویم که راه میرفتی و سنگهای پیش رویم را جاروب میکردی، نمیدیدمت.
اما نمیدانم ، نمیفهمم که چطور با تمام وجودم یکی شده ای.
============
میگم میلاد چی شده این نیم نوشته هات دارن زیاد میشن ها.
شما هم می گم نوشته های این شکلی تون زیاد شده ها!؟
نیم نوشت مال وقتیه که افکار نیمه داشته باشم. خب الان افکار نیمه م زیاده
خوب میدونی همیشه میگن ترس و امید کنار هم هستن و با هم معنا پیدا میکنن... حسی که باید نسبت به خداوند داشت هم دقیقن همین شکلی باید باشه... او را با ترس و امید بخوانید...
درست میگی... بدون اینکه بخوانمش پشت سرم بوده حامیانه گام برداشته و موقع سقوط پشت لباسمو چنگ زده... عین این مساله رو بارها به وضوح تو زندگیم حس کردم. چند روز پیشا به یکی از دوستهام میگفتم خدا همین چند وخ پیشا منو جمع کرد... حسابی هم جمع کرد... اگر نکرده بود معلوم نبود وضع الانم چی میشه... دوستم خندید... اما این حقیقت داشت
این حقیقت این چند روزه برام مثل آیینهای بوده که توش نور خورشید بیفته ... چشمام رو از روشنیش نمیتونستم باز کنم.
ولی من فکر میکنم اگر برمیگشتیم حتما می دیدیمش
دیدنش سعادت میخواد ... که ما نداریم
من امیدم به خدا بیشتر از ترسم از اونه .
بیشتر از همه ؛ از خودم میترسم و از کارهام ؛ از افکارم و ...
خدا جونم تا حالا جز محبت ؛ چیز دیگه ای بهم نداده پس دلیلی نداشته ازش بترسم ( از اون شکلک های فکر کردن )
یه روایتی هست که میگن یکی رو داشتن میبردن جهنم همچین که رسید دم دروازهٔ جهنم فریاد زد که خدایا من همهٔ دنیا رو به امید رحمت تو زندگی کردم، خدا هم بخشیدش. (حالا صحتاش چقدره بماند!)