یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

مستحقّ؟

صدایم می‌زند: «مهندس!»

اوّل بر نمی‌گردم. دوباره صدا می‌کند: «آقا!» بر می‌گردم. قیافه‌ی درست و حسابی‌ای ندارد. شلوارش کمی گشاد و حسابی پاره و کثیف است. شروع می‌کند برایم قصّه‌ی این را می‌گوید که چه طور برای آموزش رانندگی آمده این‌جا ولی همین الآن فهمیده که کیف پولش را گم کرده.

- «اگه آقا یه دو تومنی همراهته بهم بدی می‌رم تا شهرضا ... ممنونت می‌شم به خدا برادر ...»

نگاهش می‌کنم: «کدام آموزشگاه بودی؟»

این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و می‌گوید: «دولت.»

سریع می‌پرسم: «اسم معلّمت چه بود؟»

جواب می‌دهد: «آقای ...» اسمش را می‌جود. می‌گویم نشنیدم. تکرار می‌کند: «قاسمی». کمی بلندتر دوباره همان اسم را تکرار می‌کند، انگار که می‌خواهد هر دویمان را متقاعد کند.

می‌پرسم: «از چه مسیری می‌روی؟»

می‌گوید: «می‌روم پیچ ... پیچ شمرون.»

می‌پرسم: «کرایه‌اش چقدر است؟»

کمی منّ و من می‌کند و بعد ناگهان می‌پرسد: «داداش دو تومن داری بدی یا نه؟»

دست می‌کنم توی جیبم و هزاری‌ای مچاله می‌کنم کف دستش.

می‌خواهم بپرسم که هر مصرفش چقدر در می‌آید، چقدر بدهکار است به فروشنده‌اش، چند وقت است این محلّه را می‌گردد، چند تومان از وسایل خانه‌ی مادرش را یواشکی فروخته ... پول را می‌گیرد ازم و سرش را سریع بر می‌گرداند. حسّ بدی دارم. انگار که پولم را داده باشم به یک مجرم.

سرش را که می‌چرخاند می‌خواهم هزار تا سؤال سوزاننده بکنم که مچش را بگیرم. می‌خواهم پلیس‌بازی دربیاورم که بفهمد که بچه نیستم. می‌خواهم ...

سرش را که می‌چرخاند قطره‌ی اشکش را می‌بینم گوشه‌ی چشم‌های نشسته و صورت خاکی‌اش.

تشکّری می‌کند و می‌رود و من می‌مانم و احساس ... کثیفی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد