یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

بوده

ای بوده، ای آن‌که همه‌ی آن‌چه هست را تو هستی داده‌ای: سوگند به نامت نخواهم خورد، امّا مرا بی‌خود مگذار.

محرم

بعض آدما، انقده بهت محرم می‌شن، نمی تونی بعض حرفا رو بهشون بزنی، دیدی تا حالا؟ بعض رازا هست که دارن می‌کشندت و یکی رو می‌خوای بش بگی، اما بعض وقتا، اونی که از همه به رازات محرم تره رو نمی تونی بهش چیزی بگی ...

اگه تو جای اون کس باشی، چی فکر می کنی واقعا؟

master

که چی ؟ در هر وضعی که باشی برام فرقی نداره ! نقش بازی کردن دیگه بسه ... یک بار بهت گفتم ، بست بود .  دختر بودی اگر بازم حداقل یه بهانه ای بود برات . مطلب خاصی نیست که بگم بهت ، ولی کاش یه کم گوش شنوا داشتی . می نویسم ، که شاید بخونیش ، هر چند که ...

fraud

من دیگه موندم باید چی کار کنم ؟ یک بار و دوبار و ده بار نبوده این قضیه ... پسر جماعت رو کلن نباید به حرفشون اعتماد کرد . فریبکار بودن انگار توی ذاتشونه ، هستم و نیستمشون رو باید اصولن برعکس معنی بکنی .


طبق عادت این وبلاگ، یه معنای دیگه هم توی این نوشته هست ، که به یابندش جایزه میدیم.


نورافشان

آن شب وقتی مه‌تاب بی‌صدا وارد اتاقم شد، بیدار بودم و تو را دیدم که در نور نشسته بودی. طوری که انگار هیچ سایه‌ای نداشتی. اوّل ندیدمت: بس که با دیوار سپید پشت سرت هم‌رنگ بودی. هاله‌ای دورت را گرفته بود و انگار تو خورشیدی بودی در پهنه‌ی آسمانی بی‌رنگ؛ آن‌قدر بی‌رنگ که گویی بی‌رنگی‌اش از سفیدی تو نشأت می‌گرفت.

تقدّسی غریب از تو به من می‌رسید و بی‌اختیار گام‌هایم را شتابان کردم. بالأخره، برای اوّلین بار صدایت را شنیدم: «بنگر، که انسان بی‌عنان لجام خویش به دست آتش می‌سپارد.» و صدایت دلنشین بود؛ مثل درخشش ستاره‌ی شامگاهی از پس ابر. به تو رسیدم و دیدم که بر تختی سپیدرنگ تکیه زده‌ای. از آن پایین آمدی و دست بر شانه‌ام گذاشتی. دست‌ات عجیب سنگین بود و ناخودآگاه پاهایم را بر زمین محکم کردم.

با نگاهت مرا به نگریستن به منظره‌ی بیرون پنجره دعوت کردی، که سراسر نور بود و سبزی و درختان و آسمان پاک و پرندگان خوش‌آواز، و درس زیبایی‌ها را با من آغاز کردی. چنان چیزهایی بر من آشکار کردی که حتّی فکرش را هم نمی‌کردم که روزی ممکن باشد به آن‌ها آگاه شوم. دوباره بر چهره‌ات نگاه کردم. امّا چنان نوری از آن ساتع می‌شد که هیچ‌چیز معلوم نبود. حضورت وجودم را گرم می‌کرد، امّا دست سنگینت، به سردی یخ بود. ولی وقتی دوباره در دانشی که به من عرضه می‌داشتی غرق شدم، همه‌ی این‌ها را از یاد بردم.

آن شب، وقتی از خواب بیدار شدم، نه غرق در عرق بودم و نه لرزه‌ای بر اندامم بود.

و در شب سوم، شیطان، این‌طور مرا با خرد خویش آشنا کرد.