یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

شازده کوچولو (۱۷)

در فصل بیست و دوم، نویسنده یک‌نواختی و بی‌هدفی زندگی انسان‌ها را به استهزاء می‌گیرد و در مقابل، آن‌ها را با کودکان مقایسه می‌کند.

"They are in a great hurry," said the little prince. "What are they looking for?"
"Not even the locomotive engineer knows that," said the switchman.
And a second brilliantly lighted express thundered by, in the opposite direction.
"Are they coming back already?" demanded the little prince.
"These are not the same ones," said the switchman. "It is an exchange."
"Were they not satisfied where they were?" asked the little prince.
"No one is ever satisfied where he is," said the switchman.
And they heard the roaring thunder of a third brilliantly lighted express.
"Are they pursuing the first travelers?" demanded the little prince.
"They are pursuing nothing at all," said the switchman. "They are asleep in there, or if they are not asleep they are yawning. Only the children are flattening their noses against the windowpanes."
"Only the children know what they are looking for," said the little prince. "They waste their time over a rag doll and it becomes very important to them; and if anybody takes it away from them, they cry..."
"They are lucky," the switchman said.

ترجمه:

شازده کوچولو گفت: «چقد عجله دارن! دنبال چی می‌گردن؟»
سوزن‌بان گفت: «حتّی لوکوموتیوران هم اینو نمی‌دونه.»
و قطار نورافشانی‌شدهٔ دیگری در جهت عکس با سرعت از کنارشان گذشت.
شازده کوچولو پرسید: «به این سرعت برگشتن؟»
سوزن‌بان گفت: «اینا همونا نیستن. این قطار مسیر برگشته.»
شازده کوچولو پرسید: «مگه از اون‌جایی که بودن راضی نبودن؟»
سوزن‌بان پاسخ داد: «آدما هیچ‌وقت از جایی که هستن راضی نیستن.»
و قطار سومی که به همان‌اندازه پر نور بود، با سرعت زیادی، سر و صدا کنان از کنارشان گذشت.
شازده کوچولو پرسید: «اینا دنبال اون مسافرای اوّلی هستن؟»
سوزن‌بان گفت: «اونا دنبال هیچی نیستن. همه‌شون اون تو یا خوابن، یا اگه خواب نیستن دارن خمیازه می‌کشن. فقط بچه‌ها هستن که صورتشون رو به شیشهٔ پنجره‌ها می‌چسبونن.»
شازده کوچولو گفت: «فقط بچه‌ها می‌دونن که دنبال چی هستن. اونا وقتشونو می‌ذارن سر یه عروسک رنگ و رو رفته و اون عروسک براشون خیلی عزیز می‌شه و اگه کسی اونو ازشون بگیره اشک می‌ریزن.»
سوزن‌بان گفت: «اونا خوش‌شانس‌ن.»

در فصل بیست و سوم، شازده کوچولو با فروشنده‌ای روبه‌رو می‌شود که کارش فروش قرص‌هایی‌ست که جای آب را می‌گیرند. امّا شازده کوچولو با بیان صریح و کودکانهٔ خود یادآوری می‌کند که هیچ چیز همانند طعم حقیقت نیست.

"Good morning," said the little prince.
"Good morning," said the merchant.
This was a merchant who sold pills that had been invented to quench thirst. You need only swallow one pill a week, and you would feel no need of anything to drink.
"Why are you selling those?" asked the little prince.
"Because they save a tremendous amount of time," said the merchant. "Computations have been made by experts. With these pills, you save fifty-three minutes in every week."
"And what do I do with those fifty-three minutes?"
"Anything you like..."
"As for me," said the little prince to himself, "if I had fifty-three minutes to spend as I liked, I should walk at my leisure toward a spring of fresh water."

ترجمه:

شازده کوچولو گفت: «صبح به خیر.»
فروشنده گفت: «صبح به خیر.»
این فروشنده، قرصهایی می‌فروخت که اختراع شده بودند تا جلوی تشنگی را بگیرند. فقط لازم بود که هفته‌ای یکی از آن‌ها را بخورید و دیگر هیچ احتیاجی به آشامیدنی‌ها حس نمی‌کردید.
شازده کوچولو پرسید: «برای چی اینا رو می‌فروشی؟»
فروشنده گفت: «به خاطر این‌که این قرصا باعث مقدار قابل توجهی صرفه‌جویی در زمان می‌شن. متخصصا همهٔ محاسبات رو انجام دادن. با این قرصا، می‌تونی هفته‌ای پنجاه و سه دقیقه در وقت صرفه‌جویی کنی.»
- «و با اون پنجاه و سه دقیقه چی کار می‌شه کرد؟»
- «هر کاری که دوست داری ...»
شازده کوچولو با خود گفت: «اگه به من باشه، و قرار باشه که این پنجاه و سه دقیقه وقت رو به دل‌خواه خودم مصرف کنم، اون وقت با خیال راحت و قدم‌زنان می‌رم سمت یه چشمهٔ آب تر و تازه.»

شازده کوچولو (۱۶)

در ادامهٔ فصل ۲۱، روباه به عنوان نمونهٔ عالی یک دوست مطرح می‌شود: کسی که حاضر است خوش‌بختی و خوشی خود را در ازای تعالی دوستش فدا کند.

So the little prince tamed the fox. And when the hour of his departure drew near--
"Ah," said the fox, "I shall cry."
"It is your own fault," said the little prince. "I never wished you any sort of harm; but you wanted me to tame you..."
"Yes, that is so," said the fox.
"But now you are going to cry!" said the little prince.
"Yes, that is so," said the fox.
"Then it has done you no good at all!"
"It has done me good," said the fox, "because of the color of the wheat fields." And then he added:
"Go and look again at the roses. You will understand now that yours is unique in all the world. Then come back to say goodbye to me, and I will make you a present of a secret."

ترجمه:

این‌طور بود که شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و زمان جدایی اندک‌اندک سر رسید ...
روباه گفت: «آه! مطمئنم که گریه خواهم کرد!»
شازده کوچولو گفت: «تقصیر خودته. من هیچ‌وقت قصد نداشتم که بهت آسیبی برسونم. امّا خودت می‌خواستی که من اهلی‌ت کنم ...»
روباه گفت: «بله، همین طوره.»
شازده کوچولو گفت: «امّا حالا داره گریه‌ت می‌گیره!»
روباه گفت: «بله، همین طوره.»
- «پس هیچ فایده‌ای بهت نرسیده!»
روباه گفت: «چرا، برام فایده داشته، رنگ مزارع گندم رو یادت هست؟»
و بعد افزود: «برو و دوباره به گل‌های سرخ نگاه کن. اون‌وقت می‌فهمی که گل سرخ تو توی تموم دنیا یکی‌یه‌دونه‌س. بعدش بیا تا با من خداحافظی کنی، و من بهت به عنوان هدیه، رازی رو می‌گم.»

این‌طور است که شازده کوچولو درسی مهم را از روباه می‌آموزد. وی آموختهٔ خود را این‌گونه استفاده می‌کند:

The little prince went away, to look again at the roses.
"You are not at all like my rose," he said. "As yet you are nothing. No one has tamed you, and you have tamed no one. You are like my fox when I first knew him. He was only a fox like a hundred thousand other foxes. But I have made him my friend, and now he is unique in all the world."
And the roses were very much embarassed.
"You are beautiful, but you are empty," he went on. "One could not die for you. To be sure, an ordinary passerby would think that my rose looked just like you-- the rose that belongs to me. But in herself alone she is more important than all the hundreds of you other roses: because it is she that I have watered; because it is she that I have put under the glass globe; because it is she that I have sheltered behind the screen; because it is for her that I have killed the caterpillars (except the two or three that we saved to become butterflies); because it is she that I have listened to, when she grumbled, or boasted, or ever sometimes when she said nothing. Because she is my rose."

ترجمه:

شازده کوچولو به سراغ گل‌ها رفت. رو به آن‌ها کرد و گفت: «شما هیچ شباهتی به گل سرخ من ندارین. تا این لحظه، شما هیچی نیستین. هیچ کس شما رو اهلی نکرده و شما هم هیچ کس رو اهلی نکردین.شما مثل روباه من هستین - همون موقعی که تازه شناخته بودمش. اون فقط یه روباه معمولی بود، مثل هزار تا روباه دیگه. امّا من اونو دوست خودم کردم، حالا اون توی تمام دنیا لنگه نداره.»
و گل‌ها بسیار خجالت‌زده شدند.
شازده کوچولو ادامه داد: «شما زیبایید، امّا همه‌تون پوچین. هیچ کس حاضر نیست به خاطر شما جونشو بده. مطمئنم که هر ره‌گذری ممکنه فکر کنه که شما درست شبیه گل من هستین - گلی که متعلّق به خودمه. امّا اون گل به تنهایی از همهٔ چندصدتا گلی که این‌جا هستین مهم‌تره: چون این اون گل بود که من بهش آب دادم؛ این اون بود که من زیر نیم‌کرهٔ شیشه‌ای گذاشتمش؛ این اون بود که پشت محافظ نگهش داشتم؛ این گل من بود که به خاطرش کرمای ابریشم رو کشتم (به جز یکی دو تایی که نگهشون داشتیم که بعدا پروانه بشن)؛ چون این اون بود که به حرفاش گوش می‌کردم، چه وقتی که غر می‌زد، چه وقتی که پز می‌داد، و حتّی وقتی که اصلا هیچی نمی‌گفت. به خاطر این‌که اون گل منه!»

و بعد از آن، شازده کوچولو به نزد روباه بر می‌گردد تا هدیهٔ وعده داده شده را دریافت کند: رازی مهم که نقشی کلیدی در عقاید شازده کوچولو دارد.

And he went back to meet the fox.
"Goodbye," he said.
"Goodbye," said the fox. "And now here is my secret, a very simple secret: It is only with the heart that one can see rightly; what is essential is invisible to the eye."
"What is essential is invisible to the eye," the little prince repeated, so that he would be sure to remember.
"It is the time you have wasted for your rose that makes your rose so important."
"It is the time I have wasted for my rose--" said the little prince, so that he would be sure to remember.
"Men have forgotten this truth," said the fox. "But you must not forget it. You become responsible, forever, for what you have tamed. You are responsible for your rose..."
"I am responsible for my rose," the little prince repeated, so that he would be sure to remember.

ترجمه:

و سپس، شازده کوچولو پیش روباه برگشت. او گفت: «خدا نگه‌دار.»
روباه گفت: «خداحافظ، و اینم از اون راز - یه راز خیلی ساده: این چشم دله که می‌تونه همه‌چیزو درست ببینه؛ تمام چیزای مهم از چشم آدم پنهون می‌مونن.»
شازده کوچولو که می‌خواست مطمئن باشد که همه‌چیز درست یادش می‌ماند، تکرار کرد: «چیزای مهم از چشم آدم پنهون می‌مونن.»
- «این وقتی که تو برای گلت گذاشتیه که گل تو رو انقدر برای تو مهم می‌کنه.»
شازده کوچولو که می‌خواست مطمئن باشد که همه‌چیز درست یادش می‌ماند، گفت: «این وقتی که برای گلم گذاشتمه که مهمه ...»
روباه گفت: «آدما این حقیقتو فراموش کردن. امّا تو نباید فراموش کنی. تو برای چیزی که اهلی‌ش می‌کنی، تا ابد مسؤولی. تو در قبال گلت مسؤولی ...»
شازده کوچولو که می‌خواست مطمئن باشد که همه‌چیز درست یادش می‌ماند، تکرار کرد: «من در قبال گلم مسؤولم ...»

در حقیقت، روباه دوستی را به شکل سرمایه‌ای که ما در روابطمان با دیگران می‌گذاریم تعریف می‌کند. هر چه بیش‌تر در یک فرد سرمایه‌گذاری کنیم، او برایمان مهم‌تر و عزیزتر خواهد بود.

شازده کوچولو (۱۵)

در ادامهٔ فصل ۲۱، روباه از آثار مهر و محبّتی که در نتیجهٔ «اهلی کردن» حاصل می‌شود سخن می‌گوید. یکی از مهم‌ترین نکاتی که به آن اشاره می‌کند، رنگ نویی است که عشق به زندگی می‌بخشد.

"My life is very monotonous," the fox said. "I hunt chickens; men hunt me. All the chickens are just alike, and all the men are just alike. And, in consequence, I am a little bored. But if you tame me, it will be as if the sun came to shine on my life. I shall know the sound of a step that will be different from all the others. Other steps send me hurrying back underneath the ground. Yours will call me, like music, out of my burrow. And then look: you see the grain-fields down yonder? I do not eat bread. Wheat is of no use to me. The wheat fields have nothing to say to me. And that is sad. But you have hair that is the colour of gold. Think how wonderful that will be when you have tamed me! The grain, which is also golden, will bring me back the thought of you. And I shall love to listen to the wind in the wheat..."
The fox gazed at the little prince, for a long time.
"Please-- tame me!" he said.

ترجمه:

روباه گفت: «زندگی من خیلی یک‌نواخته. من مرغا رو شکار می‌کنم و آدما منو. همهٔ مرغا مثل هم‌ان، همون‌طور که همهٔ آدما مثل هم‌ان. و در نتیجه، کمی از این زندگی دل‌زده شده‌م. امّا اگه تو منو اهلی کنی مثل این می‌مونه که خورشید ناگهان به زندگی من بتابه. دیگه صدای قدمی رو می‌شناسم که برام با بقیهٔ قدم‌ها فرق داره. صدای پای بقیه منو به عقب و زیر زمین فراری می‌ده، امّا صدای پای تو برای من، مثل موسیقی دل‌نوازیه که منو از پناه‌گاهم بیرون می‌کشه. و اون‌جا رو ببین: اون مزرعهٔ بزرگ گندم رو اون پایین می‌بینی؟ من نون نمی‌خورم. گندم برام هیچ فایده‌ای نداره. مزارع گندم هیچ حرفی برای گفتن به من ندارن، و این حقیقت تلخیه. امّا تو موهایی داری که به رنگ طلا هستن. فقط فکر کن که چقدر فوق‌العاده می‌شه وقتی که منو اهلی کرده باشی! گندم - که از قضا اونم طلایی‌رنگه - برام یاد تو رو زنده می‌کنه. و من همیشه شیفتهٔ شنیدن صدای باد در مَرغ‌زارها خواهم بود.»
روباه برای مدّتی طولانی به شازده کوچولو خیره شد و بعد گفت: «لطفا! منو اهلی کن!»

سپس روباه به شازده کوچولو درسی مهم می‌دهد: اگر برای چیزی وقت نگذاری آن را درک نمی‌کنی، اگر چیزی را درک نکنی برایت اهمّیّتی نخواهد داشت؛ پس تا برای چیزی وقت صرف نکنی، چیز مهمّی به دست نمی‌آوری.

"I want to, very much," the little prince replied. "But I have not much time. I have friends to discover, and a great many things to understand."
"One only understands the things that one tames," said the fox. "Men have no more time to understand anything. They buy things all ready made at the shops. But there is no shop anywhere where one can buy friendship, and so men have no friends any more. If you want a friend, tame me..."

ترجمه:

شازده کوچولو پاسخ داد: «خیلی دلم می‌خواد، امّا وقت زیادی ندارم. دوستایی اون بیرون منتظرم هستن که برم و پیداشون کنم. همین‌طور یه عالمه چیز هست که باید بفهمم.»
روباه گفت: «هر کس فقط چیزهایی رو درک می‌کنه که اهلی‌شون کرده. آدما دیگه وقتی برای فهمیدن چیزی ندارن. اونا همه چیزشون رو حاضر و آماده از مغازه می‌خرن. امّا مغازه‌ای نیست که دوستی بفروشه ... به همین خاطر هم آدما دیگه دوستی ندارن. اگه دنبال دوست می‌گردی، منو اهلی کن.»

در قسمت بعدی روباه به خوبی به این حقیقت اشاره می‌کند که اکثر سوء تفاهمات ناشی از گفتار غلط است. درس بعدی روباه به شازده کوچولو، اهمّیّت سنن و آیین‌هاست: این رسوم چنان مهم‌اند که حتّی فردی با قلبی به خلوص شازده کوچولو باید به آن‌ها اهمّیّت کافی و توجّه لازم را مبذول دارد.

"What must I do, to tame you?" asked the little prince.
"You must be very patient," replied the fox. "First you will sit down at a little distance from me-- like that-- in the grass. I shall look at you out of the corner of my eye, and you will say nothing. Words are the source of misunderstandings. But you will sit a little closer to me, every day..."
The next day the little prince came back.
"It would have been better to come back at the same hour," said the fox. "If, for example, you come at four o'clock in the afternoon, then at three o'clock I shall begin to be happy. I shall feel happier and happier as the hour advances. At four o'clock, I shall already be worrying and jumping about. I shall show you how happy I am! But if you come at just any time, I shall never know at what hour my heart is to be ready to greet you... One must observe the proper rites..."
"What is a rite?" asked the little prince.
"Those also are actions too often neglected," said the fox. "They are what make one day different from other days, one hour from other hours. There is a rite, for example, among my hunters. Every Thursday they dance with the village girls. So Thursday is a wonderful day for me! I can take a walk as far as the vineyards. But if the hunters danced at just any time, every day would be like every other day, and I should never have any vacation at all."

ترجمه:

شازده کوچولو پرسید: «برای این که اهلی‌ت کنم باید چی‌کار کنم؟»
روباه پاسخ داد: «باید خیلی صبور باشی. اوّل باید در یه فاصلهٔ کوتاهی از من بشینی -- این شکلی -- روی علفا. من از گوشهٔ چشمم بهت نگاه می‌کنم، و تو نباید هیچی بگی. کلمات منشأ همهٔ سوءتفاهمات هستن. امّا باید هر روز کمی از روز قبل به من نزدیک‌تر بشی ...»
روز بعد، شازده کوچولو به آن‌جا برگشت.
روباه گفت: «بهتر بود که سر همون ساعت بر می‌گشتی. اگه - مثلا - قرار باشه که ساعت چهار بعد از ظهر بیای، اون موقع از ساعت سه حس خوشی توی من قوّت می‌گیره. هر چی زمان می‌گذره، خوشی من بیش‌تر و بیش‌تر می‌شه. وقتی ساعت چهار بشه، دیگه توی پوست خودم نمی‌گنجم و از نگرانی و اشتیاق بالا و پایین می‌پرم. اون موقع می‌تونم بهت نشون بدم که چقدر خوش‌حالم! امّا اگه هر وقتی که دلت می‌خواد بیای، نمی‌تونم بفهمم که از چه ساعتی باید قلبمو آمادهٔ استقبالت کنم ... آدم باید همیشه حواسش به رسوم باشه.»
شازده کوچولو پرسید: «رسوم چیه؟»
روباه گفت: «اونم یکی از چیزاییه که معمولا بهش بی‌توجّهی می‌شه. رسم و رسوم همون چیزیه که باعث می‌شه هر روز و هر ساعت، با روز و ساعت دیگه فرق داشته باشه. برای مثال، بین شکارچیای من، یه رسمی هست. هر پنج‌شنبه، اونا با دخترای ده‌کده می‌رقصن. بنابراین روزای پنج‌شنبه برای من یه روز فوق‌العاده به حساب می‌آد! می‌تونم حتّی تا سردابه‌ها هم جلو برم. امّا اگه شکارچیا هر وقتی که دلشون می‌خواست می‌رقصیدن، هر روز مثل بقیهٔ روزا بود و من هیچ تعطیلی مشخّصی نداشتم.»


شازده کوچولو (۱۴)

فصل بیست و یکم، از مهم‌ترین فصول داستان شازده کوچولو است. شخصیّت روباه در این داستان، تنها در همین فصل ظاهر می‌شود و در واقع یکی از شخصیّت‌هایی‌است که تاثیری شگرف بر طرز تفکّر شازده کوچولو دارد. روباه، در این فصل هم آموزگار و هم شاگرد شازده کوچولو است و به او درس‌هایی از اهمیّت برخی چیزهای فراموش شده در طول تاریخ و اعصار می‌دهد. به طور خاصّ، گویی روباه تنها به همین منظور به داستان اضافه شده، چنان‌که ورودش به داستان بی‌هیچ مقدّمه است.

It was then that the fox appeared.
"Good morning," said the fox.
"Good morning," the little prince responded politely, although when he turned around he saw nothing.
"I am right here," the voice said, "under the apple tree."
"Who are you?" asked the little prince, and added, "You are very pretty to look at."
"I am a fox," said the fox.

ترجمه:

همان موقع‌ها بود که سر و کلّهٔ روباه پیدا شد.
روباه گفت: «صبح به خیر.»
شازده کوچولو مؤدّبانه پاسخ داد: «صبح به خیر.»
اگرچه وقتی سرش را برگرداند، چیزی ندید. صدا گفت: «من درست همین‌جام، زیر درخت سیب.»
شازده کوچولو گفت: «تو کی هستی؟»
و بعد اضافه کرد: «چقد قشنگی.»
پاسخ شنید که: «من یه روباهم.»

با چنین شروع ساده‌ای روباه بی‌معطّلی شروع به آموزش رسوم و آیین‌ها می‌کند. در همین حین، او یادآوری می‌کند که برخی چیزها، و بعضی از مناسبات، برای همه لازم الاجرا هستند و همین چیزها هستند که به زندگی تنوّع، حرکت و رنگ و بو می‌بخشند. همهٔ این‌ها را روباه در مفهوم ساده و بی‌آلایش «اهلی کردن» به شازده کوچولو می‌آموزد.

"Come and play with me," proposed the little prince. "I am so unhappy."
"I cannot play with you," the fox said. "I am not tamed."
"Ah! Please excuse me," said the little prince.
But, after some thought, he added:
"What does that mean-- 'tame'?"
"You do not live here," said the fox. "What is it that you are looking for?"
"I am looking for men," said the little prince. "What does that mean-- 'tame'?"
"Men," said the fox. "They have guns, and they hunt. It is very disturbing. They also raise chickens. These are their only interests. Are you looking for chickens?"
"No," said the little prince. "I am looking for friends. What does that mean-- 'tame'?"
"It is an act too often neglected," said the fox. "It means to establish ties."

ترجمه:

شازده کوچولو پیش‌نهاد کرد که: «بیا با من بازی کن، من خیلی غمگینم.»
روباه گفت: «من نمی‌تونم باهات بازی کنم. من اهلی نشدم.»
شازده کوچولو گفت: «آه! منو ببخش.»
امّا بعد از کمی فکر کردن اضافه کرد: «این یعنی چی -- اهلی کردن؟»
روباه گفت: «تو اهل این اطراف نیستی. این‌جا دنبال چی می‌گردی؟»
شازده کوچولو گفت: «دارم دنبال آدما می‌گردم. این یعنی چی -- اهلی کردن؟»
روباه گفت: «آدما! اونا تفنگ دارن، و شکار می‌کنن. این خیلی آزاردهنده‌س. اونا مرغ هم پرورش می‌دن. تنها چیز جالبشون همینه. تو هم دنبال مرغ می‌گردی؟»
شازده کوچولو گفت: «نه. دنبال دوست می‌گردم. این یعنی چی -- اهلی کردن؟»
روباه گفت: «کاری که غالبا بهش توجهی نمی‌شه. یعنی پیوند برقرار کردن.»

و در تعریف اهلی کردن، چنین می‌گوید:

"'To establish ties'?"
"Just that," said the fox. "To me, you are still nothing more than a little boy who is just like a hundred thousand other little boys. And I have no need of you. And you, on your part, have no need of me. To you, I am nothing more than a fox like a hundred thousand other foxes. But if you tame me, then we shall need each other. To me, you will be unique in all the world. To you, I shall be unique in all the world..."
"I am beginning to understand," said the little prince. "There is a flower... I think that she has tamed me..."

ترجمه:

- «پیوند برقرار کردن؟»
روباه گفت: «دقیقا. برای من تو هنوز چیزی جز یکی از اون هزار تا پسر بچهٔ دیگه‌ای که میان اینجا نیستی. و من به تو هیچ احتیاجی ندارم. و تو هم، به نوبهٔ خودت، به من احتیاجی نداری. برای تو، من چیزی جز یکی از اون هزار تا روباه دیگه‌ای که همه جا پیداشون می‌شه نیستم. امّا اگه تو منو اهلی کنی، به هم دیگه محتاج می‌شیم. برای من، تو می‌شی با همه فرق داری. برای تو، من توی دنیا نظیر ندارم ...»
شازده کوچولو گفت: «فکر کنم دارم کم‌کم می‌فهمم. یه گلی هست ... فکر می‌کنم که منو اهلی کرده.»


پس‌نوشت:

۱- به دلیل این‌که مطالب این فصل زیاده، اونو در یک بخش نمی‌نویسم.

۲- یاد زنده یاد احمد آقالو به‌خیر که توی کتاب صوتی شازده کوچولو صدای روباه رو صحبت می‌کرد.


شازده کوچولو (۱۳)

این فصل بیستم است که شازده کوچولو را به حقیقت واقعی دوستی و عشق نزدیک‌تر می‌کند؛ یک تجربهٔ تلخ، مواجهه با حقیقتی انکار ناپذیر. بسیاری از عشق‌ها به دلیل همین حقیقت انکار ناپذیر و ساده به شکست می‌انجامند. تمام معشوق‌ها، بی عشق عاشق، بدون خلوص نیّتی که تنها در عشقی حقیقی می‌توان آن را جست، مانند یک‌دیگرند. به قول یکی از نویسندگان ایرانی معاصر: هم‌چین که معشوقت رو تنگ به آغوش بکشی، می‌بینی که خیلی با بقیّه فرقی نداره (نقل به مضمون از کتاب «منِ او» نوشتهٔ رضا امیرخانی). این موضوع در ادبیّات اصیل ایرانی هم به کرّات آورده شده، که معروف‌ترین مثال آن چنین است:

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی / به غیر از خوبی (از) لیلی نبینی

در این فصل، شازده کوچولو نه به یک گل مثل گل سرخ خودش - که تا آن هنگام فکر می‌کرد از نظر فیزیکی در کلّ عالم بی‌همتاست - بلکه به باغی سراسر پر از آنان بر می‌خورد. این فصل مجدّدا به ما این را نشان می‌دهد که گاهی اوقات تنها تجربه است که می‌تواند محمل خرد باشد - هر چند تجربه‌ای تلخ.

But it happened that after walking for a long time through sand, and rocks, and snow, the little prince at last came upon a road. And all roads lead to the abodes of men.
"Good morning," he said.
He was standing before a garden, all a-bloom with roses.
"Good morning," said the roses.
The little prince gazed at them. They all looked like his flower.
"Who are you?" he demanded, thunderstruck.
"We are roses," the roses said.
And he was overcome with sadness. His flower had told him that she was the only one of her kind in all the universe. And here were five thousand of them, all alike, in one single garden!
"She would be very much annoyed," he said to himself, "if she should see that... she would cough most dreadfully, and she would pretend that she was dying, to avoid being laughed at. And I should be obliged to pretend that I was nursing her back to life-- for if I did not do that, to humble myself also, she would really allow herself to die..."
Then he went on with his reflections: "I thought that I was rich, with a flower that was unique in all the world; and all I had was a common rose. A common rose, and three volcanoes that come up to my knees-- and one of them perhaps extinct forever... that doesn't make me a very great prince..."
And he lay down in the grass and cried.

ترجمه:

امّا بالاخره بعد از پیاده روی طولانی و درازی از میان شن‌ها، صخره‌ها و مناطق برفی، شازده کوچولو به جاده‌ای رسید؛ هر جاده‌ای نهایتا به اقامت‌گاه انسان‌ها ختم می‌شود.
شازده کوچولو گفت: «صبح به خیر.»
او درست مقابل باغی قرار گرفته بود که سرشار از گل‌های سرخ به جوانه نشسته بود.
گل‌های سرخ پاسخ دادند: «صبح به خیر.»
شازده کوچولو که حیران گشته بود، پرسید: «شما دیگه کی هستین؟»
آن‌ها یک صدا پاسخ دادند: «ما گل سرخیم.»
و غمی عظیم او را در بر گرفت. گل او گفته بود که او تنها نمونه از نوع خود در کلّ عالم است. و حالا این‌جا پنج هزار تا از آن گل‌ها مقابلش قرار داشتند، آن هم تنها در یک باغ! با خود گفت: «اگر این صحنه رو می‌دید، احتمالا خیلی بهش بر می‌خورد ... احتمالا چند تا سرفهٔ وحشتناک می‌کرد که وانمود کنه داره می‌میره، که کسی بهش نخنده. و منم مجبور می‌شدم وانمود کنم که دارم ازش مراقبت می‌کنم که زندگی‌ش رو دوباره به دست بیاره - اگه این کارو نکنم، محض خاطر تحقیر کردن من هم که شده واقعا به خودش اجازه می ده بمیره.»
و چنین به تفکّراتش ادامه داد: «من فکر می‌کردم که با داشتن گلی که فقط یه دونه ازش توی کلّ دنیا وجود داره خیلی ثروت‌مندم، و همهٔ چیزی که داشتم در حقیقت یه گل سرخ معمولی بود. یه گل سرخ معمولی، و سه تا آتشفشان که تا زانوهام هم نمی‌رسن - و احتمالا یکی از اونا برای همیشه خاموش شده ... فکر نمی‌کنم خیلی شاهزادهٔ بزرگی باشم ...»
و روی علف‌ها دراز کشید و گریست.