نغمه مرغ سحر تعزیتی روح افزاست
هر که نشنیده بداند که طریقش به خطاست
در ازل رهرو دیدار نگاران بستند
شهد نوشین لقا عرصه ی راه فضلاست
جمله در غمکده ی فُرق بتان افتانیم
ده بشارت که غمت جایگهی پا بر جاست
شبنم آهسته ز برگ رخ دل می افتد
نرگس یار طلب دارد و یارش ترساست
خرقه در می بزن و جامه ایمان بستان
مرز ایمان شرر اعین یار دل ماست
میلاد از دست رفته است. دیگر باید از او قطع امید کرد. مادر میلاد که شدیدا نگران پسرش است، میداند که دیگر نمیتوان برایش کاری کرد. حتّی دیگر خارج از کشور هم کسی برایاش نمیتواند کاری کند. میلاد آلوده شده است.
او نه تنها شدیدا آلوده به اینترنت شده، بلکه حتّی چت هم میکند! میلاد را دیگر نمیتوان درمان کرد. او دیگر فاسد شده و در این دام سیاه بزرگ و ناشناخته گم گشتهای بیش نیست! فساد در میلاد به حدّی ریشه دوانیده که دیگر حتّی با دخترها هم چت میکند!
همگی برای بهبودی میلاد شش بار آیهٔ شریفه را قرائت کنید.
It has been a while now that you need not to think. It has been a while since the last time somebody believed in their existence because of their being able to think.
Today it is the existence of human society as a context that matters the most, even more than the human beings themsleves (which has been the subject of humanist claims for the past decades)
In this international organization of humans, which we might call a society, the proof of one's existence, is the awareness of other humans of one's presence.
So, we can remodel the saying to indicate as such: I commune, therefore I exist.
میلاد شدیدا مشغول کار است. میلاد را نمیتوانید از رایانهاش جدا کنید. حتی اگر گلولهٔ توپ شلیک کنید. حتّی اگر او را کتک بزنید[1].امّا ناگهان اتفاقی افتاد که باعث شد میلاد شدیدا از رایانهٔ خود جدا شود.
اصولا هر موجود زنده از آنجا که از مادّه تشکیل شده دارای حجم و جرم میباشد. یکی از مواردی که به مادی باقی ماندن هر موجود زنده کمک میکند، این است که درون او چیزی بریزیم که حجمش به صفر نرسد. این چیز همان غذاست[2].
وقتی موجودی - که انگیزهٔ اوّلش بقاست - کم کم در شرایط قضیهٔ فشردگی در حدّ قرار میگیرد و حدّ حجمش بین حدّ sinx و x وقتی که x به سمت صفر میل میکند قرار میگیرد[3]، به طور ناخودآگاه نسبت به این چیز حساس میشود.
اینگونه بود که میلاد به ناگاه با شنیدن بوی عجیـــبی از روی صندلی خود پرید. در بخشی که میلادها در آن کار میکنند معمولا چند خانم مشغول به کار هستند[4]. آقای محترمی که شغلش این است که استخدام شده[5]، به داخل میآید و مشغول توزیع یک سری چیزدانی میشود که به شکل قوطیهای چهارگوش فلزی داغی هستند که گویا توی فر بودهاند. از قضا شش تا از این چیزدانیها توزیع میشود و خانمها مشغول استعمال چیزهای درونشان میشوند.
میلاد مجددا به ساعت نگاه میکند. احتمالا ساعت اشتباه شده. از پنجره بیرون را نگاه میکند. شاید آفتاب هم یادش رفته غروب کند. میلاد که نمیداند چرا خدا در اعلام افطار تبعیض قایل شده با حواسی پرت مشغول نوشتن برنامههای خود میشود.
میلاد گرسنه است. ساعت 13 میباشد.
توضیح:
1- این رو تضمین نمیکنم :دی
2- نوعی خوردنی که در ماه رمضان تا افطار نمیتوان آن را استعمال نمود :(
3- x < f(x) < sinx؛ x -> 0
4- حیف نیست توی این ماه مبارک فکر بد میکنید خدای نکرده؟!
5- در بعضی موارد به این افراد مستخدم هم میگویند، هر چند که میلاد هنوز فرق بین خودش که استخدام شده و آقای مستخدم که او هم استخدام شده را نمیداند.
با نفرت از تو مینویسم، با خشم. از تو مینویسم که سراسر مرا سیاهی کردی و به دست عدم سپردیام. از تو مینویسم که این گونه مرا در مقابل خود، خوار و ذلیلم کردی، تا بشکنم و شکسته خواستی مرا!
از تو مینویسم که چون تاب برابری نداشتی، پا بر قامتهامان گذاشتی و چون پلههایی نوردیدی ما را و پشت سر گذاشتی و نصیب ما از تو فقط همان لحظهٔ بالارفتن بود و همان صحنهٔ پشت پیراهن مشعشع تو که تا ابد در خاطرههای سنگیمان نقش میبندد.
از تو میگویم، تویی که شبهایم را سیاهتر از هر سیاهی کردی و روزهای روشنم را با نور خود از من گرفتی.
شعلههای آتش در من زبانه میکشند از این بیرحمی! و چشمان تو را بر خود حس میکنم که با سرماشان تا عمق وجودم را میسوزانند.
و من با قلمی سیاه مینویسم ... به یاد آن همه سیاهی که از تو ماند و به یاد آن همه روشنی که از تو رفت. و تو هیچ نداری برایم که بگویی در پاسخ، جز همان نیمنگاه از روی شانه که وقتی کمرهایمان را میشکستی به ما انداختی. و من هنوز منتظرم تا شاید ندایی دوباره جهنم را برایم معنی کند.