غرقه

اگر مه‌تاب تو باشی، انگار کن که من ذرّه‌ای هستم در تلألؤ بی‌بدیل شبانگاهی تو، که با کوچک نسیمی تاب می‌خورد، و غرقه می‌شود در زلال پرتو ناب تو.

اگر هور تو باشی، انگار کن مرا چون ستاره‌ای کوچک، که با آن‌که می‌تابد، نه بر تو می‌افزاید و نه از تو می‌کاهد، و در شعشعه‌ی مسیحایی تو مغروق و محاق است.

اگر دریا تو باشی، مرا در آن گرده‌ی صافی یاب که در دل فرزندت، صدفی کوچک، می‌نشیند تا به بار آید و مرواریدی درخشان گردد در ژرفای تاریک و آرام تو، غرقه و بی‌یاور، و لیک، بی‌نیاز از یاور، تا در دل توست.

تو هر چه باشی، من از آنم، و نه اندیش‌ناک می‌شوم از این تخفیف، که ما منک، چه‌طور می‌تواند خفیف باشد؟

در بند بند شعر من ای تار و پود من / ممزوج و منفصل تویی در انتظار من

این قلب پاره‌پاره و آن صد مژه / تعبیر لشکریان است و کارزار من

بشنوید

قلم

ای روشنای شب‌های بی‌ستاره‌ی من؛ ای آن‌که قلم به‌رغم فرسایش بی‌وقفه‌اش، هرچه خامه را دست‌مایه‌ی ذهن ملوّن من قرار دهد، بی‌شک از وصف تو ناتوان است؛ چند گاهی است قلم را رسوا کرده‌ای با سوار شدن بر سمند گریزپای روزگار.

چند گاهی است که دیگر شب‌ها را در فکر من به‌سر نمی‌بری ... نه‌آن‌که در اندیشه‌ی من نباشی! نه، که تو خود اندیشه‌ی منی. امّا چند صباحی‌است دیگر تو را در میان فکر‌های خود نمی‌بینم، دیگر در فکر من نیستی انگار.

این روزها، هر چقدر هم که می‌خواهم از تو بنویسم با آن همه نقص‌ها و بی‌عیب‌بودن‌هایت، انگار قلم - معمولاً مسهل - من از توان می‌ایستد و انگار، در میان اندیشه‌هایم مثل ماهی از میان انگشتانم می‌گریزی. نه‌آیا که این تو بودی که اوّل‌بار به سراغ من آمدی در آن شب پرستاره و مه‌تابی؟ پس چرا اکنون چنینی! می‌گویند که رسم عشق است گریز و کرشمه، امّا رسم عشق ساقی‌گری و طنّازی هم هست! پس کجای‌است طنّازی‌های تو، مه‌تاب شب‌های بی‌ستاره‌ی من؟ همه‌ی کنج‌های ذهن انباشته‌ام را کاویده‌ام، امّا تو را هیچ نمی‌یابم.

یک برگ کاغذ بی‌خط مقابلش گذاشت ...

از این گریز واژه کمی چشم‌هاش نم‌گرفت ...

بشنوید