وقتی صدایشان را شنیدم، ناگهانی دلم خواست در میانشان میبودم ... درست است که خودکرده را تدبیر نیست، امّا این باعث نمیشود که آدم دل نداشته باشد. چه حرفها میزنم من! چه مسخره مینویسم!
با اینکه هیچوقت فکرش را هم نمیکردم، آن کوچکِ سختِ بیانعطاف، آنطور شکست که در این میانه تجربهاش نکرده بودم.
امّا باز هم، این منم، لبخند برلب و حوصلهسربر که طاقت جمع و تنهایی ندارد و با زمین و زمان و خودش مشکل دارد و حتّی لطیفههایش سر از تلخستان برمیآورند ...
دیروزها بود انگار که باد در موهایت می پیچید و وسوسه ی بی رنگی در دل مان افتاده بود ... دیروزها بود که بی دغدغه از میان آن چه غربت بود عبور می کردیم و با هم سراسر امید بودیم ... دیروزها بود که هنوز طعم میوه های ممنوعه ی خوش آب و رنگ را نچشیده بودیم و سرمست از این ناآگاهی بر دشت های آزاد اندیشه می دویدیم ...
انگار همین دیروز بود که من نبودم و تنها ما معنا داشت. همین دیروز بود که سرّ حضور تو در من را با تمام وجود بر فراز کوه های هستی فریاد زدم و ...
کجاستی اینک؟ در کدام مرغ زار مشغول خرامیدنی، بی آن که منی در کار باشد و مایی ...
آه ... سودایی بی منزل، رامش گر بی پایان شب های بی ستاره ی تهی از معنای من ... به کدام آرام گاه فراز گزیده ای؟
ای شهاب آسمان هفتم شهر شعله های غرّان ... امشب را در کدام آسمان به نور پردازی می گذاری؟ آیا دگر مرا با تو سری هست؟ آیا دگر مرا با تو، سرّی هست؟
آنک ام در اجاق وسوسه های ذهن خلّاقت، آیا - نه شعله ای، بلکه حتّی - اندک شرری بر ما هست؟
ای بی امانِ حمله های سپاهت چون آتش دوزخ بر دلم، ای گریز واژه در وصف تو ... این روزها، نیستی دیگر ...