خانه عناوین مطالب تماس با من

یک موجود زنده

یک موجود زنده

پیوندها

  • مرد یخ زده
  • برای من
  • ذهن دانیالی
  • من روی ماه زندگی کرده‌ام

دسته‌ها

  • داستان‌چه 25
  • نظرپراکنی 75
  • روزمرّه 163
  • شعرچه 14
  • نیم‌نوشته 70
  • شازده کوچولو 21

ابر برجسب

نیم‌نوشته داستان‌چه آرشیو روزمرّه

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • خمره
  • زنده باد باران
  • میم
  • شیاد
  • نادیدن
  • ده کیلومتر تا پایان
  • رنگِ بوی این خانه
  • سلامی به ماه‌تاب
  • یادواره
  • قاصدک
  • it's been that kind of week
  • نوا
  • گذشت
  • تو را گم می‌کنم ...
  • مستحقّ؟

نویسندگان

  • مردک 391
  • همراز 5
  • zoe 2

بایگانی

  • آبان 1401 1
  • مهر 1401 1
  • مهر 1400 1
  • شهریور 1399 2
  • اردیبهشت 1399 1
  • آذر 1398 1
  • اسفند 1397 1
  • بهمن 1395 1
  • دی 1394 1
  • آذر 1393 3
  • آبان 1393 11
  • مرداد 1393 1
  • تیر 1392 1
  • خرداد 1392 3
  • اردیبهشت 1392 1
  • فروردین 1392 1
  • اسفند 1391 2
  • بهمن 1391 1
  • دی 1391 5
  • آذر 1391 3
  • آبان 1391 2
  • مهر 1391 1
  • شهریور 1391 2
  • مرداد 1391 1
  • تیر 1391 1
  • خرداد 1391 1
  • فروردین 1391 3
  • بهمن 1390 1
  • دی 1390 1
  • آذر 1390 1
  • آبان 1390 4
  • مهر 1390 1
  • شهریور 1390 2
  • مرداد 1390 2
  • تیر 1390 1
  • خرداد 1390 2
  • اردیبهشت 1390 3
  • فروردین 1390 2
  • بهمن 1389 1
  • دی 1389 1
  • آذر 1389 6
  • آبان 1389 2
  • مهر 1389 2
  • شهریور 1389 1
  • مرداد 1389 2
  • تیر 1389 3
  • خرداد 1389 1
  • اردیبهشت 1389 2
  • فروردین 1389 2
  • اسفند 1388 2
  • بهمن 1388 3
  • آذر 1388 12
  • آبان 1388 17
  • مهر 1388 9
  • شهریور 1388 35
  • مرداد 1388 1
  • خرداد 1388 11
  • اردیبهشت 1388 38
  • فروردین 1388 10
  • اسفند 1387 8
  • بهمن 1387 16
  • دی 1387 15
  • آذر 1387 17
  • آبان 1387 13
  • مهر 1387 32
  • شهریور 1387 35
  • مرداد 1387 26

جستجو


آمار : 184956 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • خمره یکشنبه 22 آبان 1401 01:49
    روایت اول وقتی از بین آن همه خمره‌ی عسل، خمره‌ی تو را می‌بینم، هیچ شکی توی دلم نیست. این آخرین و بهترین انتخاب من است. خمره‌های دیگر، کوچک‌تر و نامرغوب‌تر و پَت‌وپهن‌تر و بی‌قواره‌اند. خمره را بلند می‌کنم و به راه می‌افتم. چه رایحه‌ای دارد عسل تو. چه طعم شیرینی دهانم را پر می‌کند از تصور بوی تو. چقدر خوش‌دست و وزین...
  • زنده باد باران پنج‌شنبه 7 مهر 1401 12:49
    دست می‌کنم توی جیب بارانی سیاه‌رنگم و تکیه می‌زنم به دیوار آجری کوچه. عرق از سر و روی‌ام می‌چکد و با آب باران روی صورتم در هم می‌تند. صدای فریادها زیر گنبد آسمان پیچیده: فریادِ «مرگ بر»، فریادِ «زنده باد»، فریاد زن‌ها و صدای مردانی که زن را فریاد می‌زنند. نگاه می‌کنم به نیم‌رخ تاریک تو در آستانه‌ی کوچه، زیر تابلویی که...
  • میم دوشنبه 12 مهر 1400 10:28
    خب، یک دوستی بود که گه‌گاهی یک گپی می‌زدیم با هم و به نظر می‌آد حالا دیگه وبلاگش رو هم پاک کرده. خب من از کجا پیدات کنم؟ اگه خدای نکرده هنوز این‌جا رو می‌خونی برام یه پیامی، چیزی بذار اگه دوست داشتی هنوز در ارتباط باشیم
  • شیاد دوشنبه 31 شهریور 1399 16:01
    خواستم یادی بکنم از بازی حروف، که به لمحة البصری چونان که بخواهد، شاید را شادی می‌کند. و هیچ، عجیب‌تر از شایدهایی نیستندی که با شیادی خود دام را بر ما می‌گسترانند.
  • نادیدن شنبه 15 شهریور 1399 01:54
    تو را نادیدن ما، انگار که خیلی هم غم نباشد، هر چند که انگار هم که در خیل‌ات کسی چون ما نباشد.
  • ده کیلومتر تا پایان سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1399 05:57
    کیلومتر صفرم، یعنی اوّل راه. ما البتّه صفرْ کیلومتر نیستیم، که این اوّل مسیر است و نه اوّل راه. سال‌ها از اوّل راه ما می‌گذرد؛ میهمانی‌ها، سفرها، خلوت‌ها. سال‌هایی که زیادی بودند و پر بودند از بودن‌ها و نبودن‌ها. سال‌هایی که خطّی کشیدم از سرشک و شبنم به دورت، و جعبه‌ای نقش کردم دور خیالت . جعبه‌ای که انگار خطوطش به هم...
  • رنگِ بوی این خانه سه‌شنبه 26 آذر 1398 06:53
    یک روزی بود که این‌جا خانه‌ی پر زرق و زر و بی‌آرایه‌ی من بود و دوستانی که گاهی غبار درب این خانه را تکان می‌دادند با کلون دو دستی یا ضرب‌آهنگ یک‌دستی‌اشان. روزگار جالبی بود با رنگ‌های سبز و خردلی و اُخرایی و نقش‌های پرنقشه‌ای که بر این دفتر می‌نوشتم. چند وقتی است که این خانه هم برای‌ام بیگانه است انگار؛ با این رنگ‌های...
  • سلامی به ماه‌تاب جمعه 3 اسفند 1397 03:27
    سرم را بالا می‌کنم و از پشت شیشه‌ی پنجره‌ی ماشین ماه‌تاب شب چهارده را نگاه می‌کنم. آسمان صاف است، و نه ساده. نور ماه را دنبال می‌کنم که دانه‌های مرواریدش را می‌پاشد روی زمین. اشک مه‌تاب؛ می‌چکد و می‌بارد و می‌تابد تا می‌رسد به شیشه‌ی ماشینی که گهواره‌گون تکانم می‌دهد تا به خانه‌ی تنهایی‌هایم برساندم. ماه‌تاب، در منشور...
  • یادواره شنبه 16 بهمن 1395 22:43
    یادت هست که در خیابان‌های دودآلوده‌ی تهران چه‌گونه در چشم‌هایم نگاه کردی و با لبانت تهدید کردی نبودنم را؟ یادت هست نگاه‌ات را که می‌گفت عاشقت می‌کنم اگر بخواهم؟ خواستی؟ تو، در خیابان‌های دودآلوده‌ی تهران که صدای‌ات را حبس خود کردند ماندی و نگاه‌ات بی‌خبر پرکشید، بلند شد، چرخ زد و چرخ زد تا سرانجام مرا یک‌جایی آن‌سوی...
  • قاصدک شنبه 12 دی 1394 09:10
    دست می‌کنم توی انبان استعاره‌های کهنه‌ام -- که شاید بخواهید بدانید که یک کیف چرمی رنگ و رورفته‌ی قهوه‌ای عسلی است که با بند پهنی از دوشم آویزان است و معمولاً همه‌جا با خودم می‌برمش -- و استعاره‌ای برای حسّ قریبی که دارم از خواندن مطالب دوستم در طول زمان می‌کشم بیرون: «بوی خاک خیسی که از کوچه‌ای غریب به مشامت می‌رسد و...
  • it's been that kind of week دوشنبه 24 آذر 1393 12:20
    مقابل درب دانشگاه ایستاده‌ام. کارهای اداری زیادی دارم که باید انجام دهم. درب دانشگاه را نگاه می‌کنم.‍ نگهبان نشسته پشت میزش و کارت بچه‌ها را چک می‌کند. «کجا آقا؟» نگهبان می‌خواهد کارتم را ببیند. کارتم را گم کرده‌ام. جلوی ورودم را می‌گیرد. با او دعوایم می‌شود. به هم بد و بیراه می‌گوییم. کاغذهای روی میزش را می‌ریزم زمین...
  • نوا دوشنبه 17 آذر 1393 12:54
    با لباس سفیدت کنارم می‌نشینی. موهای بنفش رنگت را که انگار به سیاهی بزند را پشت سرت جمع کردی و کشی قطور و قرمزرنگ انبوه موهایت را در لجام آورده است. سه تارت را از پشتت، از توی کیفش، در می آوری و با دست راستت در آغوش می‌کشی. انگشتانت میرقصند روی گردن ساز. نوای سازت وه که چه شور انگیز است، دخترک! اگرچه داری با شور و دشتی...
  • گذشت پنج‌شنبه 6 آذر 1393 22:31
    زمان مسخره‌ی حرف‌ها گذشت ببین حدیث کبک‌ها و برف‌ها گذشت غریب مانده‌ایم در زمان رفتن‌مان که وقت پر شدن ظرف‌ها گذشت شگفت بود ماه مهری که رفت ولیک آمده آبان، شگرف‌ها گذشت هزار واژه و فعلی که صرف کرده‌ایم؛ برای شخص شخیصت چه صرف‌ها گذشت اگر به سنگ می‌زنی تو بر سر من زمان بازی ما در برف‌ها گذشت «گذشت» حرف بود و گذشت حرف ما...
  • تو را گم می‌کنم ... چهارشنبه 28 آبان 1393 00:40
    می‌نویسم. می‌خورم. می‌خوابم. نفس می‌کشم. به تو فکر می‌کنم. به تو فکر نمی‌کنم. تو را در میان افکارم در گوشه‌ای، چیزی مثل یک جعبه‌ی سفیدرنگ و نرم و گرم، می‌گذارم و به تو فکر نمی‌کنم. هر لحظه، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه، به تو فکر نمی‌کنم. کاغذ را می‌گذارم جلو چشم‌هایم روی میز خشکم که از جنس چوب صندل است و مداد...
  • مستحقّ؟ دوشنبه 26 آبان 1393 23:10
    صدایم می‌زند: «مهندس!» اوّل بر نمی‌گردم. دوباره صدا می‌کند: «آقا!» بر می‌گردم. قیافه‌ی درست و حسابی‌ای ندارد. شلوارش کمی گشاد و حسابی پاره و کثیف است. شروع می‌کند برایم قصّه‌ی این را می‌گوید که چه طور برای آموزش رانندگی آمده این‌جا ولی همین الآن فهمیده که کیف پولش را گم کرده. - «اگه آقا یه دو تومنی همراهته بهم بدی...
  • تراوش دوشنبه 26 آبان 1393 14:25
    یک جورهایی این روزها انگار گیر کرده باشی نوک قلم‌ام و هرچه می‌نویسم انگار از تو می‌تراود بیرون. وسطش انگار داشت می‌شد «می‌تراود مه‌تاب ...» ولی شد می‌تراود بیرون؛ مثل آب و کوزه و عرق شرم. می‌نشینی کنارم و انگار دستم را می‌گیری و هر چه که می‌نویسم تو هم داری دستم را توی دست‌ات می‌گیری و با دست من می‌نویسی. شاید هم من...
  • اقرأ باسمک ... پنج‌شنبه 22 آبان 1393 12:47
    می‌گویم بخوان. می‌خوانی. صدای‌ات را که می‌شنوم، از جایم انگار بلند می‌شوم. بلند می‌شوم و چاقوی تیز و کهنه‌ای که انگار سال‌هاست دست‌اش نزده‌ام را بر می‌دارم. می‌خوانی. می‌خوانی به نام همه‌ی آن چیزهایی که خوب و پاک و منزّه و آزاردهنده‌اند. نوک تیز چاقو را می‌گذارم آرام روی پهلویت و می‌کنَم. می‌خوانی: «اوّلین نامه باید...
  • فال قهوه یکشنبه 18 آبان 1393 19:29
    فنجان قهوه را بر می‌گردانم توی نعلبکی و تو از توی‌اش بیرون می‌افتی. نه که تنها باشی. حلقه‌ای قهوه‌ای رنگ دورت را گرفته، که می‌خوانم یعنی موفّقیّت. یا دردسر. کمی پایین‌تر انگار نقش ابرها را می‌بینم. یک کم به راست‌ات که نگاه می‌کنم نردبانی نه چندان بلند انگار به دیواره‌ی اتاقی تکیه داده شده باشد. گل‌های سرخ و زرد طرح...
  • آلوده شنبه 17 آبان 1393 17:42
    تب دارم. انگشتانم می‌دوند. تب‌دار ام. انگشتانم می‌رقصند. می‌نویسم و پاره می‌کنم و می‌اندازمشان گوشه‌های اتاق، تمام نوشته‌های دنیا را. تو از بالای سرم می‌خوانی. موهای بلند و بنفش‌رنگ‌ات نوازش می‌کنند پوستم را. نوازش می‌کنند و می‌بُرند. انگار هر یک هزار تیغ باشد به باریکی مو. نشسته‌ام و نگاه می‌کنم به گوشه‌های اتاق. هر...
  • برف شنبه 17 آبان 1393 14:46
    دانه‌های برف از چشمانت می‌بارند بر صورتم و استعاره‌ی مستعمل و معمول باران را از هم می‌درند. این‌جا، جایی برای باران نیست. سرمای گونه‌هایمان که بخار نفس‌ها را به پنجه‌های خزنده‌ی یخ تبدیل می‌کنند، باران که سهل است، تگرگ را هم از پای در می‌آورند. تیشه می‌زنم به قلب تو و زاده‌های درد را در رگ‌هایت می‌بینم که می‌خزند آرام...
  • تسبیح پنج‌شنبه 15 آبان 1393 13:46
    می‌روم. نمی‌روی. می‌روی. نمی‌روم. می‌روم. نمی‌روی. می‌روی. نمی‌روم. می‌روم ... گل‌برگ‌ها تمام شده‌اند. دانه‌های تسبیح را هم تمام کرده‌ام. دوراهی، چه از این سوی و چه از آن سوی، انگار تمام آن چیزی است که روزها را به یادش شب می‌کنم و شب‌ها در خیالم تا صبح لانه می‌کند. نشسته‌ام و می‌شمارم، نشسته‌ام، و امیدوارم....
  • خَم دوشنبه 12 آبان 1393 07:55
    می‌پیچی. در تو می‌پیچی و در من می‌تنی. در هم گره می‌خوریم و از هم می‌گسلیم. دست‌هایم را می‌گیری و روی پاهایم می‌نشینی و در تاریکی و روشنی گم‌ام می‌کنی. گم‌ات می‌کنم. دیر آمدی، دیر! وقت رفتن آمدی. وقتی همه‌ی مهمان‌ها رفتند و سفره‌ی غذا جمع شده و داریم خداحافظی می‌کنیم آمدی. آن وقتی آمدی که اگر مهمانی‌های فامیلی تو...
  • جنون شنبه 10 آبان 1393 12:30
    د ست‌هایم را که می‌گیری، انگار سردی‌شان تا عمق و جودم نفوذ می‌کند. انگار کنار نمی‌آیم با دست‌های سردت، دخترک. لب‌ات را می‌گزی؛ انگار نه انگار که با این‌کار دل‌ها را می‌بری، و انگار که این را نمی‌دانی. ندانستن‌ات را غنیمت می‌شمارم. ذهنت را در آغوش می‌گیرم و موهایت را -- که شاید زیاده از حد کوتاه باشند، شاید -- با تنفسم...
  • ... دوشنبه 5 آبان 1393 10:21
    نگاهت می‌کنم. نگاهم می‌کنی. چشم‌هایت چه عجیب است امروز. گاهی سیاه، مثل نیمه‌ی پنهان ماه؛ گاهی میشی، مثل پوست آهویی که زیر آفتاب می‌دود؛ گاهی آبی، رنگ آسمانی که هنوز ابرها در آن بازی هرروزه‌ی خود را شروع نکرده‌اند. هم‌چنان که نگاهت می‌کنم، انگار تغییر شکل می‌دهی. رنگ پوستت انگار مترصّد تسخیر گوشه‌گوشه‌ی طیف رنگین کمان...
  • اعتماد، اطمینان شنبه 25 مرداد 1393 22:52
    اعتماد کردن به یه کس، یعنی این که اگه بهت یه چیزی گفت، بتونی بدون وجود مدرک مستحکمی برای حرفاش، حرفشو بپذیری. یعنی در واقع، وقتی به کسی اعتماد داری، خود حرف اون برات می شه مدرک. اعتماد کردن یعنی این که باور داشته باشی به صداقت رفتار و صداقت اعمال یه آدم، به این که بدونی اگه داره رفتاری رو در قبال تو از خودش بروز می...
  • کودک دوشنبه 3 تیر 1392 01:05
    کودکم را دیدم که از پشت شیشه به من خیره شده بود. آهم روی صورتش نقش بست و مانند تار عنکبوت صورتش را تیره کرد. چشمانش پر شد از اشک و قطرات آبگینش بر گونه‌هایم چکید. در چشمانم خیره شد و لبخندی زدم و افتادم درون چشم‌هاش. دستم را گرفت و نگذاشت زمین بخورم. سرش را چرخاندم و چشمم افتاد به توپ سرخ و سفید راه‌راه دولایه‌ای که...
  • همراه شو پنج‌شنبه 23 خرداد 1392 05:19
    به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل که گر مراد نجویم به قدر وسع بکوشم سعدی پس‌نوشت: بماند که این را سال هشتاد و هشت نوشته بودم، امّا همین الآن هم -- به دلایلی دیگر -- همین حرف را می‌زنم.
  • این مهمان‌خانه‌ی ... جمعه 17 خرداد 1392 21:13
    دختر زیبایی بود. موهایش را از یک طرف شانه زده بود و ریخته بود بیرون روسری کوچکش. عینک آفتابی بزرگش پهنای صورتش را پوشانده بود. بیش‌تر از هر چیز ترمز ماشین توجّه‌ام را جلب کرد. از روی نیمکت دید خوبی داشتم. چند کلمه‌ای بین‌شان ردّ‌ و بدل شد. دخترک راه افتاد به سمت جلو، نزدیک نیمکت من. ماشین آرام آرام دنبالش آمد. بنز...
  • آینده جمعه 10 خرداد 1392 16:58
    امروز نگرانم، بیش از پیش. بیش از آن‌چه فکر می‌کردم. امّیدم آن است که نشود آن‌چه فکر می‌کنم بشود. جدال عجیبی است این جدال بین عقل و احساس: آگاهی قلبی و آگاهی عقلی وقتی به جدال هم می‌روند نمی‌دانی کدام را باید رها کنی و پشت کدام بایستی تا در تیم برنده باشی. نمی‌دانی. نمی‌دانم.
  • شکار یکشنبه 15 اردیبهشت 1392 15:03
    به قولی، حساب کار ما شده حساب شکار و خرس و گلوله​ای که هر دفعه به خطا می​ره. نمی​دونیم خودمون هم که با این اوضاع، اگه نشونه​گیری بلدیم، بالأخره اومدیم شکار یا اومدیم که ... ؟
  • 398
  • صفحه 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 14