نوا

با لباس سفیدت کنارم می‌نشینی. موهای بنفش رنگت را که انگار به سیاهی بزند را پشت سرت جمع کردی و کشی قطور و قرمزرنگ انبوه موهایت را در لجام آورده است.

سه تارت را از پشتت، از توی کیفش، در می آوری و با دست راستت در آغوش می‌کشی. انگشتانت میرقصند روی گردن ساز.

نوای سازت وه که چه شور انگیز است، دخترک!

اگرچه داری با شور و دشتی بازی می‌ کنی ، چشم هایت پر از ماهور اند. ساز می‌زنی و موهایت بنفش می‌شوند و سیاه و -- بنگر ! -- که انگار گاهی به سپیدی می‌زنند و من مسحور آهنگت و مست موهایت و خراب چشم هایت -- که امروز رنگ قهوه‌ای گرفته اند به خود -- از جایم تکان نمی‌خورم.

گاهی از رهاب می‌زنی و کمی پیش می‌روی و به گلریز می‌رسی. گل‌ریزان دل من است این نواختن تو.

سازت را نوازش می‌کنی و دستت را دور دسته‌ی ساز می‌پیچانی و می‌لغزانی‌اش روی انگشت‌گذاری‌های مختلف. حزین می‌زنی پیش از نشیب و فرازت و گاهی هم دیلمانت دلم را می‌نوازد.

چنان در قید مهرت پای‌بندم، که گویی ... نه چون آهو که چون ... نمی‌دانم. کمندت را دوست دارم؛ که «صیدم امّا می‌دوم تا دام تو!»

ای غذای جان مستم نام تو

درّ و گوهر، سیم و زر، دشنام تو

در دل دشت وسیع مهر تو

صیدم امّا می‌دوم تا دام تو

ای امان از روزگار بی‌امان

پخته بودم من شدم تا خام تو

می‌گشا دست‌ات نصیبی تا شود

بر دلِ تنگِ غریب اِنعام تو

رهروان را طوبی و مشفق تویی

سرّ هدهد خفته در اَقدام تو

نور مه باشد دلیل مهر تو

مهر چون باشد رهین وام تو

می‌دوم آسیمه‌سر من کو به کو

تا که شاید جویمش پیغام تو

مه‌رخا! حال صبا را باز جو

چون که باشد جمله ناآرام تو

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد