بعضی وقتا این سؤال برام پیش میآد که چون سیبزمینی گردن نداره، و نمیتونه رگ گردن داشته باشه بیغیرته، یا کلّاً چون رگ نداره؟ یعنی آیا در واقع، غیرت رابطهای با گردن داره یا با رگ؟
اگه این رابطه با گردنه، مثلاً آقای آ که گردنش از آقای ب کلفتتره باغیرتتره، یا نه؟ یا آقای ب که رگهاش بیشتر زدن بیرون با غیرتتره؟
بعد آیا اگه مثلاً من برم و روی عضلات گردنم کار کنم، غیرتم رشد میکنه؟
آیا غیرت به ملیّت و قومیّت مربوطه؟
مثلاً سیبزمینیهای دیار ما، با غیرتتر از سیبزمینیهای کرجان؟
باز هم آمدهای سراغم. این بار، بر خلاف همهٔ دفعات گذشته، ناغافل آمدی. یعنی، ناغافل که نه، میدانستم میآیی. امّا نمیدانستم کی. وقتی آمدی، با اینکه انتظار آمدنت را میکشیدم، امّا انگار غافلگیر شدم.
پشت میزم نشسته بودم، رو به پنجره، و باد پردهها را موّاج کرده بود و صورتم را نوازش میکرد. آفتاب خیلی تند نبود و نور طلایی رنگش، تا نزدیک پایههای میزم آمده بود. برای لحظهای چشمانم را بستم. وقتی بازشان کردم، تو آنجا بودی.
لب پنجره نشسته بودی و پاهایت را مثل بچههای هفت هشت ساله تکان تکان میدادی. موهایت در باد افشان شده بود و مثل هالهای بنفشرنگ دور سرت چرخ میزد. برای لحظهای، وقتی دیدم چهطور بیخیال و رها لبهٔ پنجرهام نشستهای، قلبم ایستاد. خواستم فریاد بزنم مراقب باش. بعد تو توی چشمهایم نگاه کردی و خندیدی. و من، خندهٔ تو را که وهم من هستی با تو شریک شدم.
خندهات از ته دل بود - صاف و ساده. باز توی چشمهایم نگاه کردی و دستهایت را از لبهٔ پنجره برداشتی. طوری که دیگر به هیچ جایی اتکا نداشتی.بعد خودت را از پشت رها کردی ...
نفهمیدم چهطور خودم را رساندم لب پنجره. سعی کردم در هوا، مچ دستت را چنگ بزنم. امّا تو دیگر آنجا نبودی.
پایین را نگاه کردم. هیچ. برای لحظهای، هراسان شدم. صدای خندهٔ نخودیات در گوشم پیچید. و من، با تو، که وهم من بودی، با تو شریک شدم ...
Luminous, were the words,
Ominous, were the stares,
Strung were the cords,
And petty were the whispers ...
زمستان بود و ما در سرما. گفتند سر خواهد آمد. گفتند بالاخره روزی، زمانی، نور خورشید گرمتر از سرمای یخبندان زمستان خواهد شد. گفتند، بالاخره روزی آخرین دانهٔ برف را خواهیم دید. گفتند بالاخره روزی خواهد رسید که انگشتهای پایمان در سرمای برفی که تا گردنمان را گرفته، یخ نخواهد زد. گفتند ... خیلی چیزها گفتند. و ما ... ساده بودیم!
هر چه کردیم، هر چه گفتیم، زمستان باقی بود.
توضیح در مورد شعر:
این شعر مربوط به «شهدای» فدائیان اسلام هست که در عملیّاتهای کردستان کشته شدند. بنده صرفاً از حس و متن اون خوشم میاومده. هیچ نظر دیگهای هم در موردش ندارم.