با پدرم راه میرفتم در محلّ کارش. یکی از همکارانش جلوتر ایستاده بود.
به او رسیدیم. اندکی در چهرهی پدرم خیره شد. بعد از یکی دو دقیقه، پیش آمد و به پدرم گفت: «سلام دکتر، نشناختمتان. چقدر شکسته شده چهرهتان.»
پدرم خوش و بشی کرد و رفتیم. بعدتر از او پرسیدم: «چند وقت بود که ندیده بودید این همکارتان را؟»
پدرم لبخندی زد و گفت: «یکی دو ماه.»