امروز داشتم در تمامی احوال به جواب یک سوال فکر میکردم. یک سؤال که تا دیروز از خودم نپرسیده بودمش و امروز فهمیدم که واقعا خیلی خنگم که از خودم نپرسیده بودمش!
در نتیجه الان که جواب این سؤال پیچیده رو یافتم تا حدی میتونم بگم که حس و حال تایپ کردنم برگشته و چند تا مطلب نوشتم :دی ولی خب، فعلا حس پابلیش کردنشون رو ندارم.
امروز یکی از روزایی بود که واقعا دوستش میداشتم. بارون اومد اونم چه بارونی! منم تا میتونستم زیر بارون رفتم! عالی بود!
خیلی دوستش داشتم!
ای خدای بارون، بارون رو زیاد کن! فقط دمت گرم، قبلش یه خبری بده لباس گرم هم برداریم. :دی
گیرم که من یه کاری داشته باشم که از یکی کمک بخوام. و گیرم که اون کار باعث بشه که اون یکی مثلا یه هفته از کار و زندگی بیفته.
کیه که حاضر باشه هفتهش رو به دوستش بفروشه؟
بجدّ هفته مؤمن میفروشم غیر را نحن تو و خریدار المؤمنین نیستی من اما اشتری و الله هفتههایم ان هفته
بهش میگم چرا گناه میکنی، میگه که لذت توبهٔ بعدشو بچشم.
***
جاهلون بودی نحن ما و آنقدر رسالته بیچارگان یجعل که حیث حاشیه بما در أعلم در هو ندیدی الله را انّ مرکز و