در چشمهایت نگاه میکنم و بعض سنگینی که ته چشمهایت داد میزند، چشمهایم را میرباید. همانطور مثل احمقها نگاهات میکنم. میگویی: "مثل احمقها ..."
و بغضی گلویم را مثل احمقها تنگ میکند و پردهٔ اشکم چشمانت را تار میکند.
لبخندی میزنی، نه با شادی، و میگویی: «بهت حسودیام میشه ... خدا میدونه چند ساله که این چشام به جز با آب تر نشدن.»
و من مثل احمقها باز نگاهات میکنم. بغضات با چشمانت تار شده. امّا هنوز هست. مثل همیشه. و من باز هم مثل احمقها به تو نگاه میکنم. و باز تویی و تکرار بغضی که شکسته نمیشود.
درخت بائوباب |
سپس به چیزی میپردازد که در خود کتاب به آن مخمصهٔ بائوبابها گفته میشود.
سؤالی که در اینجا برای من مطرح شد این بود که چرا باید ناگهان در میان داستانی که سراسر به روشنفکری و خطای قضاوت در اندیشه میپردازد، به چنین موضوعی پرداخته شود، آن هم به شکلی که اگر خواننده بخواهد خیلی سریع از آن رد شود، میتواند آن را به عنوان پیام اصلی یک فصل تلقی کند.
در اینجا لازم است به برخی ویژگیهای درخت بائوباب اشاره کنم که برداشتی که از آن در داستان کردهام اندکی برایتان روشنتر شود.
درخت بائوباب گیاهیست که به تنهایی میتواند بسیاری از نیازهای غذایی را برطرف کند. این درخت در مدت زمان کوتاهی رشد میکند، طوری که ممکن است اگر شما صاحب باغی باشید که در آن درخت بائوباب رشد کرده است - هرچند که به دلایل زیادی بعید است! - ممکن است از شدت رشد آن شگفت زده شوید. سنّ درختهای از تیرهٔ بائوباب، غیر قابل تشخیص است. اگر روزی ببینید که درخت بائوبابی در میان خانهتان سربرآورده، هیچ راه علمی جز اینکه یک شاهد عینی داشته باشید ندارید که بدانید این درخت از کجا و در چه زمانی اولین جوانهٔ خود را زده است. این درختها به دلیل اینکه به مواد غذایی زیادی برای چنین مقداری از رشد احتیاج دارند، عملا زمینی که در آن رشد میکنند را تصاحب میکنند. یعنی تا شعاع بسیار زیادی، تمام گیاهان اطراف آن میخشکند و از میان میروند و دیگر جایی برای رشد درخت دیگری باقی نمیماند. تنها شاید مقداری علف بتوان در کنار آن کاشت.
حالا اگر باغ مورد نظر ذهن یک فرد باشد، مثلا ترس از یک اتفاق میتواند چون درخت بائوبابی در ذهن رشد کند. مثلا اگر کسی از اینکه دیگران به او بخندند بترسد، این ترس چون درخت بائوباب بزرگ و عظیمالجثهای در ذهنش رشد میکند. طوری که شاید حتّی خود فرد نفهمد این ترس کی به وجود آمده و یا کی برایش انقدر بزرگ شده. سپس این ترس، تمام افکار دیگر را در ذهنش میخشکاند. دیگر این ترس خاص، این تفکر غولآساست که در ذهن او حکم میراند و در کنارش تنها افکاری سطحی و بیپایه - درست مثل علفهای کوتاه کنار درخت بائوباب - رشد میکنند. او دیگر به فردی کوتهنظر تبدیل میشود که دیدگانش بهروی بسیاری از چیزها بسته است. از طرفی این ترس چنان در ذهن او ریشه دوانده که فرد میتواند از آن تغذیه کند، و برای زندگیاش کافیست. این ترس میشود دلیل نفس کشیدنش و دلیل کار کردنش و دلیل هر حرکتش در زندگی.
حالا به نظر شما نویسنده قصد نداشته با این تمثیل ما را از ابتلا به کوتهنظریهای خطرناکی که ممکن است در زندگی رخ دهند برحذر دارد؟
از سوی دیگر، میتوان این درختان را به مثابه همان آدمبزرگهایی دانست که در همان ابتدای کودکی، راوی را از رشد خلاقانه بازداشتند، و در واقع مثل درخت بائوبابی، او را تنها مجاز به رشدی سطحی و کم اهمّیّت دانستند. این آدمبزرگها برای زندگی آدمبزرگها، بسیار مفیدند، امّا تنها نقششان در زندگی کودکان، این است که ریشههای خلاقیت آنها را میخشکانند.
یک نکتهٔ مهم در این مورد اینگونه مطرح میشود:
"It is true, isn't it, that sheep eat little bushes?"
"Yes, that is true."
"Ah! I am glad!"
I did not understand why it was so important that sheep should eat little bushes. But the little prince added:
"Then it follows that they also eat baobabs?"
I pointed out to the little prince that baobabs were not little bushes, but, on the contrary, trees as big as castles; and that even if he took a whole herd of elephants away with him, the herd would not eat up one single baobab.
The idea of the herd of elephants made the little prince laugh.
"We would have to put them one on top of the other," he said.
But he made a wise comment:
"Before they grow so big, the baobabs start out by being little."
ترجمه:
-"ببینم، این درسته که گوسفندا بوتههای کوچولو رو میخورن؟"
- "بله، همینطوره."
- "آه! خیلی خوشحالم!"
اصلا در مخیّلهام نمیگنجید چرا مهم است که گوسفندها بتوانند بوتهها را بخورند. امّا شازده کوچولو ادامه داد:
- "پس لابد به این ترتیب اونا بائوباب هم میخورن؟"
در اینجا من به شازده کوچولو خاطر نشان کردم که بائوباب یک بوتهٔ کوچک نیست، بلکه کاملا برعکس، درختیاست که گاه ممکن است حتّی به بزرگی یک قلعه هم بشود؛ و حتّی اگر یک گلهٔ کامل از فیلها را با خود ببرد، آن گله برای خوردن حتّی یکی از آنها کافی نخواهد بود!
تصور یک گله فیل شازده کوچولو را به خنده انداخت.
گفت: "اینطوری مجبور میشدیم اونا رو روی هم دیگه سوار کنیم."
امّا بعدش حرف خردمندانهای زد:
- "قبل از اینکه درختای بائوباب انقده گنده بشن، همهشون خیلی کوچیکن"
نکتهٔ کلیدی همینجاست: این درختان بائوباب، پیش از آن که آن قدر بزرگ شوند که حکمران و سرنوشتساز زندگی ما در سیّارهٔ ذهنمان شوند، خیلی کوچکاند، و همان موقع است که میتوانیم به کندنشان و خلاص شدن از شرّ آنها اقدام کنیم. حالا چه این بائوبابها آدمبزرگهایی باشند که میخواهند تفکر خود را بر ما تحمیل کنند، و چه افکاری باشند که مانع دید باز ما میشوند.
همان طور که در ذهن ما افکار خوب و افکار بد وجود دارد، در سیّارهٔ شازده کوچولو هم دانههایی وجود دارد که بعضی بد و بعضی خوبند. راه حلّی که راوی برای دادن ترتیب بائوبابها در وقت درستشان پیشنهاد میکند، به کار گرفتن نظم و روال دقیق است.
در فصل چهارم کتاب، نویسنده مجددا تصویری از بزرگسالان ارائه میکند که آنها را افرادی کوتهفکر، و تنگ نظر نشان میدهد. وی در بیان این موضوع، داستان کشف سیارک B-612 (که به اعتقاد راوی همان سیّارکیاست که شازده کوچولو از آن آمده است) را بیان میکند. با بیان این حکایت، راوی میخواهد بگوید که آدمبزرگها از دنیا تنها ظواهر را میبینند، نا باطن امر را.
در مقایسه، او عقاید کودکان را بیان میکند و باز هم نشان میدهد که دنیای کودکان، به رغم سادگیاش، پر است از معانی زیبا و پرارزش:
When you tell them that you have made a new friend, they never ask you any questions about essential matters. They never say to you, "What does his voice sound like? What games does he love best? Does he collect butterflies?" Instead, they demand: "How old is he? How many brothers has he? How much does he weigh? How much money does his father make?" Only from these figures do they think they have learned anything about him.
ترجمه:
وقتی به آنها میگویی که دوست جدیدی پیدا کردهای، هیچ وقت از مسائل مهم در مورد او از تو سؤال نمیکنند. هیچ وقت بهت نمیگویند که: "صداش چه شکلیه؟ چه بازیایی رو بیشتر از همه دوست داره؟ دوستت پروانه هم جمع میکنه؟" در عوض، ازت میپرسند: "چند سالشه؟ چند تا داداش داره؟ وزنش چقدره؟ باباش چقدر پول در میآره؟" تنها با دانستن این عددها و رقمهاست که آنها فکر میکنند چیزی در مورد دوستت فهمیدهاند.
یا مثلا اینطور همین مسئله را بیان میکند:
If you were to say to the grown-ups: "I saw a beautiful house made of rosy brick, with geraniums in the windows and doves on the roof," they would not be able to get any idea of that house at all. You would have to say to them: "I saw a house that cost $20,000." Then they would exclaim: "Oh, what a pretty house that is!"
ترجمه:
اگر به آدمبزرگها بگویی: "یه خونهٔ خوشگل دیدم که با آجر قرمز درستش کرده بودن و توی پنجرههاش شمعدونی پر کرده بودن و روی سقفش هم کبوتر نشسته بود." اصلا نمیتوانند بفهمند که آن خانه چهجور جاییاست! باید مثلا به آنها بگویی که: "یه خونه دیدم که بیست هزار دلار باید بالاش پول میدادی." آنوقت است که میگویند: "اوه، باید چه خونهٔ قشنگی باشه!"
سپس دوباره راوی ما را به دقّت به محتوای داستان دعوت میکند و در واقع با تاکید بر لغت «دوست» به ما یادآوری میکند که شازده کوچولو، یک شخص بسیار مهم در زندگیاش به شمار میرود.
در انتهای این فصل، راوی با بیان اینکه او هم خطا ممکن است بکند و سعیای که در توجیه خود در مقابل خوانندگان میکند، نشان میدهد که بیشتر از شخصیت رمزآلود و اسرارآمیز شازده کوچولو به انسانهای عادی نزدیک است.
در فصل سوم شازده کوچولو، یکی از مسائلی که نویسنده به آن اشاره میکند، این است که او انسانیاست که دوست دارد رنج و غمش جدی گرفته شود. در اینجا، او نشان میدهد که هنوز یک بزرگسال است و نمیتواند از دید یک کودک به این مسئله که از آسمان افتادن میتواند خندهدار باشد نگاه کند.
سپس بیصبری خود را در آموختن راز شازدهکوچولو چنین بیان میکند:
At that moment I caught a gleam of light in the impenetrable mystery of his presence; and I demanded, abruptly:
"Do you come from another planet?"
ترجمه:
در آن لحظه، گویی بارقهای از راز غیر قابل اکتشاف وجود او بر من تابید؛ و من بیدرنگ پرسیدم: "تو اهل یه سیاّرهٔ دیگهای؟"
و مجددا شازده کوچولو با درک سریع خود از مسائل، نشان میدهد که ظرفیت و توان استدراک او بسیار بالاتر از چیزیاست که ظاهر کودکانهاش به بزرگسالان نشان میدهد:
"It is true that on that you can't have come from very far away..."
ترجمه:
- "اما راستش اینه که تو نمیتونستی از جای خیلی دوری با اون وسیله اومده باشی ..."
در این فصل یکی از ویژگیهای بارز شازده کوچولو را میبینیم. او به سؤالاتی که به نظرش ارزش جواب دادن نداشته باشند پاسخی نمیدهد. در عین حال، تنها مسائلی را مطرح میکند که به نظرش بسیار مهم و حیاتیاند. این پاسخ ندادن به سؤالات یکی از چیزهاییاست که شخصیت شازده کوچولو را هر چه بیشتر در هالهای اسرار آمیز فرو میبرد.
همینطور در آخر این فصل، برای اوّلین بار شازده کوچولو را میبینیم که با حالتی نسبتا غم آلود در مورد سیّارهاش سخن میگوید.
پسنوشت:
در طول این یه هفتهای که نبودم، به شازده کوچولو بسیار زیاد پرداختم و در نتیجه تا مدّتی مطالبم تنها در مورد اون خواهند بود - مگر اینکه مسئلهای پیش بیاد که غیر از این عمل کنم. در نتیجه اگر کسی احساس میکنه که حوصلهش سر میره با خوندن این مطالب، خیالش راحت باشه که تا مدّتی - شاید مثلا یه هفته و نیم یا دو هفته - تنها در همین مورد مطلب خواهم گذاشت.
در فصل دوم از کتاب شازده کوچولو، راوی کلامش را این گونه شروع میکند که:
So I lived my life alone, without anyone that I could really talk to
ترجمه:
اینطور بود که زندگیام را در تنهایی سپری کردم، بدون آن که واقعا کسی را داشته باشم که بتوانم با او دردودل کنم.
به این شکل، او زندگی خود را که در میان آدم بزرگها سپری شده، یک زندگی ملال آور و خسته کننده و بدون همدم میداند. سپس میگوید: «تا آنکه شش سال پیش، در بیابان صحرا هواپیمایم دچار سانحه شد.» یعنی در واقع سانحهای که منجر به اتفاقات پیروش شد، برایش حالت نوعی تازه کردن دارد.
در اینجا اولین بار راوی آب را به عنوان یک نیاز اساسی مطرح میکند. بعدها میبینیم که همین آب در داستان نقش به سزایی دارد.
درست در همین نقطه از داستان است که شازده کوچولو که یکی از شخصیتهای اصلی داستان است وارد قضیه میشود: شخصیتی پیچیده و در عین حال ساده، معصوم، بیآلایش و در ظاهر یک کودک.
او از همان ابتدا نشان میدهد که با استانداردهای راوی یک شخصی کاملا روشنفکر است. چرا که از آزمایش مار بوآی او سربلند بیرون میآید. و او این توانایی را دارد که از پشت چوبهای نقاشی شدهٔ راوی، گوسفند دلخواه خود را ببیند و رضایتمندی ساده و در عین حال مشکل خود را کسب کند.