چارده قرن علم روی زمین باقی بود
و هم آتش زدن ریشهٔ دین باقی بود
شک و تردید و دروغ عالم و آدم میبُرد
زین میان گوشهای از ملک یقین باقی بود
چارده قرن دخیل و در و دیوار به جا ماندند و
استخوانهای علی (ع)، آه حزین باقی بود
دوست گر بود از او طعنه فقط حاصل بود
همچنان سیطرهٔ خنجر کین باقی بود
چارده قرن خدا پشت در مسجد بود
لیک تزویر و سیه بازی کین باقی بود
گر کسی خفته به کنجی نفسی در جان داشت
نه برای غم کس، بل به کمین باقی بود
چارده قرن علی (ع) زیر زمین خون میخورد
ز خداوند فقط سایهٔ دین باقی بود
«چارده قرن علم بود و علمدار نبود»
اسب میرفت و فقط پارهٔ زین باقی بود
یا محمّد! نفسی چهره نمای از پس ابر!
بیش دیگر نتوان بی تو چنین باقی بود!
پرده بگشا و گذر کن ز حزین کوچهٔ ما
که مرا از همه ایّام همین باقی بود
از خم محوترین کوچه پدیدار شو و
به کف آر آن علمی کاو به زمین باقی بود
پسنوشت:
۱- این پست مطلبش مال حدود سه سال پیشه، هر چند شاید الانم مورد استفاده داشته باشه :دی
۲- این پست صرفا به جهت پر کردن فضا زده شده
۳- چون خودم اصلا دوست نمیدارم این شعرو طبیعتا انتظار دارم شمام بدتون بیاد :دی
۴- چون بیکار بودم، نشستم و یه سری از مطالب وبلاگ رو یه دستکاری کوچکی کردم. مثلا برای مطلب «A Prayer in Java» توضیحی نوشتم و برای مطلب «الاوّل الآخر» ترجمهای اضافه کردم.
ای ز تو خورده صد رقم دفتر داستان دل
یاد نگاه ابریت حرمت آستان دل
عطر حضور پاک تو همچو دم مسیح شد[۱]
زان که ز بوی موی تو زنده شد ارغوان دل
ماه منیر من دگر ماه چه خواهد آسمان
تا که تو جلوه میکنی در شب آسمان دل
ای ز تو زنده شد دلم کن مدد این غریق را
غرقه شدم ز مهر تو در یم بی کران دل
دم به دم آتشم بزن ای مه جانفزای من
خامُشیاش هلاک من، آتش جاودان دل
باد بهشت می وزد از چمن جمال تو
مرغ دلم بدین هویٰ رفته از آشیان دل
خم شده تا به خاکِ تو سر برساند این کمان
جور و جفا نکرده خم، قامت چون کمان دل
از گذرت ز کوی دل سایه به خاک ما فتد
سایهٔ تو به خاک ما، مایهٔ امتنان دل
بیم جهان ز دل جدا در حرم پناه تو
سُنبلِ گِرد عارضت، گشته چو سایبان دل
شعر صبا گر از تو بر پردهٔ عرش نقش زد[۱]
حاصل خون دل شد و دیدهٔ خون فشان دل
توضیح:
۱- ابیات مشخّص شده دارای اشکال وزنی هستند.
۲- وزن عروضی شعر: فاعلتن مفاعلن فاعلتن مفاعلن
پیرو آپهای دوستان تصمیم گرفتم شما رو با خطراتی که زندگی یک میلاد میتونه در بر داشته باشه آشناتر کنم!
پسنوشت:
۱- در اون اوان خردسالی فکر میکردم که اگه چتر سوراخش زیاد باشه بهتره!!!
۲- با این که عملگی شغل شریفیاست، من عمله نیستم (نه از اون لحاظ!) ما در مدرسهٔ م. عیدا میرفتیم عملهٔ مجانی میشدیم در راه جهاد!
از دانشگاه بیرون زدم و دستهایم را تا مچ در جیب پالتویم فرو کردم و سرم را در یقهاش پنهان کردم. سوز بدی میآمد. دانههای تازه از راه رسیدهٔ برف بر صورت خشکم مینشستند و بهجای آنکه آب شوند همانجا جا خوش میکردند.
از خیابان نه چندان عریض پشت دانشگاه میگذرم و تا سر چهار راه پیاده میروم. دستهایم را لحظهای از جیبم در میآورم و پول خُردها را کف دستم نگه میدارم.
ناگهان دست کوچکی دستم را چنگ میزند. سرمای دستانش آنقدر است که دستان بیحسم را میسوزاند.
به پایین نگاه میکنم و میبینم که کلّ انگشتان دستش به سختی به دور انگشت شستم پیچیدهاند. چشمان پاک و کوچکش را نگاه میکنم که در سرما محو شدهاند گویا.
صدای نازکش را بغضی بزرگ گرفته که نه از سر نقش بازی کردن است و نه از کثیفی جامعهای که روز و شبش در آن میگذرد.
در حالی که کاغذهای فال را بیرمق در دست کوچکش میفشارد رو به من با تنی لرزان از سرما میگوید: «آقا بغلم میکنی؟ سردمه!»
و من شرمندهٔ پالتویم میشوم و شرمندهٔ دستهای کوچکش و امیدوارم آن یک ساعت بعدش را هرگز فراموش نکنم.
پسنوشت:
۱- این یک روایت سوزناک از یه قصّه نبود، یک خاطره بود مال نه چندان وقت پیش ...
۲- دستهایت را به من مسپار
که من دیریست
رسم امانت رها کردهام گویا ...
۳- اگه کسی شک داره هنوز، این نقاشی رو دوست خوبم، مرد یخ زده برام کشیده!
گوشی را بر میدارم و شمارهٔ روابط عمومی مشترکین شرکت خدمات اینترنت ... را میگیرم.
من: سلام علیکم.
آقای اینترنت: بــــــــــــــــــــوق. با سلام، این خط فعلا مشغول است، لطفا چند لحظه صبر کنید.
من: چشم! حتما! شما کار مارو راه بنداز چند لحظه که سهله ...
(حدود نیم ساعت بعد)
آقای اینترنت: با تشکر از این که منتظر ماندید، از تماس شما سپاسگزاریم. بوق بوق بوق بوق ...
تا به حال سایت FreeRice رو دیدین؟ اگه هم دوست دارین به ملّت کمک بکنید و هم دوست دارین زبانتون خوب بشه جای خوبیه برای سر زدن!
پسنوشت:
۱- آقا عجب کار سختیه مطلب نوشتن وسط مهمونی!
۲- عجب بارونی داره میآد اینجا! از اون باروناییه که من دلم لک زده بود براش! فقط حیف که ماه رمضونه نمیتونم برم زیرش دهنمو باز کنم!