به یک عکّاس ایرانی کمک کنید تا در مسابقهٔ سالانهٔ براون رتبهٔ اوّل را کسب کند.
مراحل کار کاملا ساده است! روی عکس سمت راست کلیک کنید، در صفحهای که باز میشود، روی همین عکس کلیک کرده، لینک Vote را کلیک کنید.
به همین سادگی! حتما مطمئن شوید که رأیتان ثبت میشود و شمارهٔ رأیها یکی زیاد میشود.
هر نفر تنها یک رأی میتواند بدهد، نه بیشتر.
فقط تا پایان فوریهٔ ۲۰۰۹ فرصت دارید!
This is, to me, the loveliest and saddest landscape in the world. It is the same as that on the preceding page, but I have drawn it again to impress it on your memory. It is here that the little prince appeared on Earth, and disappeared.
Look at it carefully so that you will be sure to recognise it in case you travel some day to the African desert. And, if you should come upon this spot, please do not hurry on. Wait for a time, exactly under the star. Then, if a little man appears who laughs, who has golden hair and who refuses to answer questions, you will know who he is. If this should happen, please comfort me. Send me word that he has come back.
ترجمه:
برای من، این قشنگترین و غمانگیزترین منظرهٔ دنیاست. این همان منظرهٔ صفحهٔ قبلیست، امّا تصمیم گرفتم دوباره نقاشیاش کنم تا در خاطرتان حک شود. درست همینجا بود که شازده کوچولو بر زمین فرود آمد، و سپس از همینجا ناپدید شد.
با دقّت به آن نگاه کنید، تا اگر روزی به این کویر آفریقایی سفر کردید حتما آن را به خاطر بیاورید. و اگر به اینجا آمدید، لطفا کمی صبر کنید. چند لحظهای درنگ کنید، درست زیر همان ستاره. بعد، اگر مرد کوچکی مقابلٰتان درآمد که میخندید، موهای طلایی داشت ... و جواب سؤالاتتان را نمیداد، خواهید دانست که او کیست. اگر چنین اتفاقی افتاد، لطفا نگذارید همینطور غمگین بمانم. خبرش را به گوش من هم برسانید.
خداحافظ شازده کوچولو!
دیگر زمان وداع فرا رسیده است:
That night I did not see him set out on his way. He got away from me without making a sound. When I succeeded in catching up with him he was walking along with a quick and resolute step. He said to me merely:
"Ah! You are there..."
And he took me by the hand. But he was still worrying.
"It was wrong of you to come. You will suffer. I shall look as if I were dead; and that will not be true..."
I said nothing.
"You understand... it is too far. I cannot carry this body with me. It is too heavy."
I said nothing.
"But it will be like an old abandoned shell. There is nothing sad about old shells..."
I said nothing.
He was a little discouraged. But he made one more effort:
"You know, it will be very nice. I, too, shall look at the stars. All the stars will be wells with a rusty pulley. All the stars will pour out fresh water for me to drink..."
I said nothing.
"That will be so amusing! You will have five hundred million little bells, and I shall have five hundred million springs of fresh water..."
And he too said nothing more, becuase he was crying...
ترجمه:
آن شب او را هنگام بیرون زدن ندیدم. بیآنکه کوچکترین صدایی ایجاد کند از چنگم گریخته بود. وقتی سرانجام به او رسیدم، داشت با قدمهایی مصمم و سریع راه میرفت. تنها گفت: «آه! بالاخره اومدی ...»
و دستم را گرفت. امّا هنوز هم نگران بود.
- «اشتباه کردی که اومدی. اذیّت میشی. به نظرت خواهد رسید که من مردهم، امّا در حقیقت این طور نیست ...»
چیزی نگفتم.
- «میدونی ... راهم خیلی طولانیه. نمیتونم جسمم رو با خودم ببرم. زیادی سنگینه.»
چیزی نگفتم.
- «امّا این بدن درست مثل یک پوستهٔ کهنه و رها شده خواهد بود. هیچ چیز غمانگیزی در مورد پوستههای قدیمی وجود نداره ...»
چیزی نگفتم.
اندکی جسارتش را از دست داده بود، امّا یکبار دیگر سعی کرد: «میدونی، خیلی جالب میشه، منم به ستارهها نگاه خواهم کرد. همهٔ ستارهها تبدیل میشن به چاههایی که قرقرههای زنگزده دارن. همهٔ ستارهها برام آب تازه میآرن که بنوشم ...»
چیزی نگفتم.
- «خیلی بامزّه میشه! تو پنج هزار زنگولهٔ کوچیک داری، و منم پنج هزار تا چشمه پر از آب تازه ...»
و او نیز دیگر چیزی نگفت، چرا که داشت میگریست.
رفتن شازده کوچولو خیلی ساده است. بسیار ساده و بیآلایش - و سریع.
"Here it is. Let me go on by myself."
And he sat down, because he was afraid. Then he said, again:
"You know-- my flower... I am responsible for her. And she is so weak! She is so naïve! She has four thorns, of no use at all, to protect herself against all the world..."
I too sat down, because I was not able to stand up any longer.
"There now-- that is all..."
He still hesitated a little; then he got up. He took one step. I could not move.
There was nothing but a flash of yellow close to his ankle. He remained motionless for an instant. He did not cry out. He fell as gently as a tree falls. There was not even any sound, because of the sand.
ترجمه:
- «ایناهاش. بذار از اینجا به بعد رو خودم برم.»
و از روی زمین نشست، خیلی ترسیده بود. سپس دوباره گفت: «میدونی -- گلم ... من در مقابلش مسؤولم. اون خیلی ضعیفه! خیلی سادهس! فقط چهار تا خار داره، که به هیچ دردی نمیخورن، و میخواد با اونا از خودش در مقابل همهٔ دنیا محافظت کنه ...»
منم روی زمین نشستم. دیگر نمیتوانستم بایستم.
- «اشکالی نداره -- همهٔ اینا ...»
هنوز کمی مردّد بود؛ سپس ایستاد. قدمی به جلو برداشت. نمیتوانستم از جایم تکان بخورم.
برق زرد رنگی در نزدیکی مچ پایش درخشید. برای لحظهای بیحرکت باقی ماند. فریاد نزد. به نرمی درختی که بر زمین سقوط کند، به زمین افتاد. به خاطر شنها، افتادنش حتّی صدایی هم ایجاد نکرد.
فصل ۲۵، نقش نوعی مرور بر دروسی که شازده کوچولو به راوی داده را ایفا میکند. این فصل چنین آغاز میشود:
"Men," said the little prince, "set out on their way in express trains, but they do not know what they are looking for. Then they rush about, and get excited, and turn round and round..."
And he added:
"It is not worth the trouble..."
The well that we had come to was not like the wells of the Sahara. The wells of the Sahara are mere holes dug in the sand. This one was like a well in a village. But there was no village here, and I thought I must be dreaming...
"It is strange," I said to the little prince. "Everything is ready for use: the pulley, the bucket, the rope..."
He laughed, touched the rope, and set the pulley to working. And the pulley moaned, like an old weathervane which the wind has long since forgotten.
"Do you hear?" said the little prince. "We have wakened the well, and it is singing..."
I did not want him to tire himself with the rope.
"Leave it to me," I said. "It is too heavy for you."
I hoisted the bucket slowly to the edge of the well and set it there-- happy, tired as I was, over my achievement. The song of the pulley was still in my ears, and I could see the sunlight shimmer in the still trembling water.
"I am thirsty for this water," said the little prince. "Give me some of it to drink..."
And I understood what he had been looking for.
I raised the bucket to his lips. He drank, his eyes closed. It was as sweet as some special festival treat. This water was indeed a different thing from ordinary nourishment. Its sweetness was born of the walk under the stars, the song of the pulley, the effort of my arms. It was good for the heart, like a present. When I was a little boy, the lights of the Christmas tree, the music of the Midnight Mass, the tenderness of smiling faces, used to make up, so, the radiance of the gifts I received.
"The men where you live," said the little prince, "raise five thousand roses in the same garden-- and they do not find in it what they are looking for."
"They do not find it," I replied.
"And yet what they are looking for could be found in one single rose, or in a little water."
"Yes, that is true," I said.
And the little prince added:
"But the eyes are blind. One must look with the heart..."
ترجمه:
شازده کوچولو گفت: «آدما سوار قطار میشن و به راه میافتن، بیاونکه بدونن دنبال چی میگردن. بعد هیجان برشون میداره و مرتب به دور خودشون میچرخن و میچرخن ...»
سپی اضافه کرد: «به دردسرش نمیارزه ...»
چشمهای که پیدا کرده بودیم، به هیچ وجه شبیه چشمههای صحرا نبود. چشمههای کویر صحرا صرفا چالههایی هستند که در شن کنده شدهاند. اینیکی شبیه یکی از چاههایی بود که در روستاها پیدا میشود.امّا آنجایی روستایی در کار نبود؛ حس میکردم دارم خواب میبینم ...
به شازده کوچولو گفتم: «خیلی عجیبه. همه چیز آمادهٔ استفادهس: قرقره، سطل، ریسمان ...»
خندید و به طناب دستی زد و قرقره را به کار انداخت. نالهٔ قرقره بلند شد، درست مثل بادنمایی که مدّتها بود روی باد را ندیده باشد. شازده کوچولو گفت: «میشنوی؟ ما چاه رو بیدار کردیم و حالا داره آواز میخونه ...»
هیچ دلم نمیخواست خودش را با طناب خسته کند. گفتم: «بذارش به عهدهٔ من. برای تو زیادی سنگینه.»
به آرامی سطل را بالا کشیدم و گذاشتمش روی لبهٔ سنگی چاه -- با این که خسته بودم، از دستآوردم خوشنود بودم. صدای آواز قرقره هنوز در گوشم زنگ میزد و میتوانستم برق انعکاس نور آفتاب را در سطح همچنان مواج آب ببینم.
شازده کوچولو گفت: «من تشنهٔ این آبم، یه ذره ازش بده که بنوشم ...»
و آن موقع فهمیدم که او به دنبال چه بود.
لبهٔ سطل را تا لبانش بالا بردم. با چشمانی بسته، از آن نوشید. به شیرینی غذای ویژهای بود که در جشنها عرضه میشد. حقیقتا این آب، با آب معمولی متفاوت بود. شیرینیاش ناشی از قدم زدن در زیر ستارگان، آواز قرقره، و تلاش بازوانم بود. این آب برای دل آدم خوب بود، و به هدیهای میمانست. وقتی پسر کوچکی بودم، چراغهای درخت کریسمس، آواز شامگاهی، لطافت چهرههای مزین به لبخندها، باعث میشد جلوهٔ هدایایی که دریافت میکردم چند برابر شود.
شازده کوچولو گفت: «مردم جایی که توش زندگی میکنی، پنج هزار گل سرخ رو در یه باغ پرورش میدن، ولی نمیتونن در اون بین چیزی رو که به دنبالش هستن پیدا کنن.»
پاسخ دادم: «پیداش نمیکنن.»
- «این با وجود اینه که ممکنه چیزی که دنبالش هستن رو توی یه گل سرخ یا یه ذره آب پیدا کنن.»
گفتم: «بله، درسته.»
و شازده کوچولو افزود: «امّا چشم آدم کوره. آدم باید با دلش نگاه کنه ...»
در اینجا، آبی که راوی مینوشد، در حقیقت به سان تعمیدیاست که چشمان او را به دنیای پیرامونش باز میکند. قیاس نویسنده بین این آب و مراسم مذهبی شب کریسمس، متذکر همین مطلب است. این آب، در واقع نه فرونشانندهٔ تشنگی جسمانی، بلکه نوشینهایست روحانی، برای درمان آنچه که دیده نمیشود.
کمکم، با گذشت داستان، زمان وداع فرا رسیده. شازده کوچولو دیگر زمان درازی ندارد. امّا دل آن را ندارد که مستقیما به راوی چیزی بگوید:
I had drunk the water. I breathed easily. At sunrise the sand is the color of honey. And that honey color was making me happy, too. What brought me, then, this sense of grief?
"You must keep your promise," said the little prince, softly, as he sat down beside me once more.
"What promise?"
"You know-- a muzzle for my sheep... I am responsible for this flower..."
ترجمه:
از آن آب نوشیده بودم. به آسانی نفس میکشیدم. هنگام طلوع آفتاب، شنها به رنگ عسل در میآیند. رنگ عسل، مرا سر حال میآورد. پس چه چیز مسبّب این حسّ عمیق غمآلودم بود؟
شازده کوچولو، دوباره کنارم نشست و به نرمی گفت: «قولت یادت نره.»
- «کدوم قول؟»
- «میدونی -- یه پوزهبند برای گوسفندم ... من نسبت به گلم مسؤولم ...»
این طور است که راوی آمادهٔ وداع میشود:
"Now you must work. You must return to your engine. I will be waiting for you here. Come back tomorrow evening..."
But I was not reassured. I remembered the fox. One runs the risk of weeping a little, if one lets himself be tamed...
ترجمه:
- «حالا دیگه باید برگردی سر کارت. باید موتورت رو درست کنی. من منتظرت میمونم. فردا شب برگرد همینجا ...»
امّا من اصلا مطمئن نبودم. روباه را به یاد آوردم. به هر حال، اگر اجازه بدهی اهلیات کنند، همیشه احتمال اندکی گریستن هست ...
در فصل بیست و چهارم، داستان دوباره به ماجرای راوی برمیگردد.
It was now the eighth day since I had had my accident in the desert, and I had listened to the story of the merchant as I was drinking the last drop of my water supply.
"Ah," I said to the little prince, "these memories of yours are very charming; but I have not yet succeeded in repairing my plane; I have nothing more to drink; and I, too, should be very happy if I could walk at my leisure toward a spring of fresh water!"
"My friend the fox--" the little prince said to me.
"My dear little man, this is no longer a matter that has anything to do with the fox!"
"Why not?"
"Because I am about to die of thirst..."
He did not follow my reasoning, and he answered me:
"It is a good thing to have had a friend, even if one is about to die. I, for instance, am very glad to have had a fox as a friend..."
"He has no way of guessing the danger," I said to myself. "He has never been either hungry or thirsty. A little sunshine is all he needs..."
But he looked at me steadily, and replied to my thought:
"I am thirsty, too. Let us look for a well..."
ترجمه:
اکنون هشت روز از زمانی که در صحرا دچار سانحه شده بودم میگذشت، و درست زمانی که داشتم به ماجرای فروشنده گوش میکردم، آخرین جرعههای ذخیرهٔ آبم را نیز سر کشیدم.
رو به شازده کوچولو کردم و گفتم: «آه، این خاطرات تو واقعا جذابن، اما هنوز موفق نشدم که هواپیمام رو تعمیر کنم؛ چیزی برای نوشیدن ندارم. مطمئنا الان خیلی دلم میخواد که با خیال آسوده به سمت یه چشمه آب تر و تازه حرکت کنم.»
شازده کوچولو بهم گفت: «دوستم، روباه ...»
- «پسر عزیزم، این قضیه دیگه هیچ ارتباطی به روباه نداره!»
- «چرا نداره؟»
- «به خاطر اینکه من دارم از تشنگی تلف میشم ...»
اما او که گویا متوجّه منظورم نمیشد گفت: «این که آدم یه دوست پیدا کنه خیلی خوبه، حتّی اگه قرار باشه آدم بمیره. من، به شخصه، از این که با روباه دوست شدهم خیلی راضیم ...»
با خودم گفتم: «اون نمیتونه خطری که تهدیدم میکنه رو درک کنه. اون هیچ وقت گرسنه و تشنه نمیشه. یه ذرّه نور خورشید برای برآورده کردن نیازاش کفایت میکنه ...»
امّا او نگاهی به من انداخت و به افکارم پاسخ داد: «منم تشنهمه. بیا بریم دنبال یه چشمه بگردیم.»
اینطور است که دو قهرمان داستان، راهی یافتن چشمهای در دل بیابان ناشناخته میشوند، بیآنکه کوچکترین تصوری از مکان آن داشته باشند. این تنها ایمان آنهاست که آندو را به جلو میراند. در اینجا دوباره شازده کوچولو یادآور اهمّیّت نمادین آب در داستان میشود.
"Then you are thirsty, too?" I demanded.
But he did not reply to my question. He merely said to me:
"Water may also be good for the heart..."
I did not understand this answer, but I said nothing. I knew very well that it was impossible to cross-examine him.
ترجمه:
پرسیدم: «پس تو هم تشنهای؟»
امّا او جوابم را نداد و تنها گفت: «بعضی وقتا آب برای قلب آدم هم خوبه ...»
منظورش را نفهمیدم، امّا چیزی نگفتم. به خوبی میدانستم که حرف کشیدن از زیر زبانش غیر ممکن بود.
در ادامه، شازده کوچولو، سعی دارد تا درسی مهم را به راوی - و قهرا خواننده - بدهد؛ درسی که خود از استادی دیگر آموخته.
He was tired. He sat down. I sat down beside him. And, after a little silence, he spoke again:
"The stars are beautiful, because of a flower that cannot be seen."
I replied, "Yes, that is so." And, without saying anything more, I looked across the ridges of sand that were stretched out before us in the moonlight.
"The desert is beautiful," the little prince added.
And that was true. I have always loved the desert. One sits down on a desert sand dune, sees nothing, hears nothing. Yet through the silence something throbs, and gleams...
"What makes the desert beautiful," said the little prince, "is that somewhere it hides a well..."
I was astonished by a sudden understanding of that mysterious radiation of the sands. When I was a little boy I lived in an old house, and legend told us that a treasure was buried there. To be sure, no one had ever known how to find it; perhaps no one had ever even looked for it. But it cast an enchantment over that house. My home was hiding a secret in the depths of its heart...
"Yes," I said to the little prince. "The house, the stars, the desert-- what gives them their beauty is something that is invisible!"
"I am glad," he said, "that you agree with my fox."
ترجمه:
خسته شده بود. روی زمین نشست. کنارش نشستم.و بعد از سکوتی کوتاه، دوباره لب به سخن گشود: «ستارهها قشنگن، چون یه جایی بینشون گلی هست که نمیشه دید ...»
پاسخ دادم: «همینطوره.»
و بیآنکه چیز دیگری بگویم، زیر نور مهتاب، به وسعت شنی روبهرویم خیره شدم. شازده کوچولو اضافه کرد: «کویر زیباست.»
همین طور بود. من همیشه کویر را دوست میداشتم. اگر کسی روی یکی از تپههای شنی کویر مینشست، هیچ چیز نمیدید، هیچ چیزی نمیشنید. امّا از میان همان سکوت، گویی چیزی میتپید، چیزی میدرخشید ...
شازده کوچولو گفت: «چیزی که کویر رو انقدر زیبا میکنه، اینه که یه جایی توی دلش چشمهای پنهان شده.»
درک ناگهانی معنای درخشش رمزآلود شنهای کویری مرا مبهوت کرد. وقتی پسر کوچکی بودم، در خانهای قدیمی میزیستم که افسانهای در موردش وجود داشت: اینکه در آنجا گنجی مدفون شده. هیچ کس نمیدانست چهطور باید آن گنج را پیدا کرد؛ حتّی شاید هیچوقت کسی سعی نکرده بود که دنبالش بگردد. امّا حضورش سبب نوعی افسون در آن خانه بود. خانهٔ من در قلب خود رازی نهان داشت.
به شازده کوچولو گفتم: «آره، خونه، ستارهها، کویر -- چیزی که زیباشون میکنه، چیزیه که به چشم نمیآد.»
پاسخ داد: «خوشحالم که تو با روباهم همعقیدهای.»
و اینچنین است که در حقیقت، راوی موفّق به یافتن نیافتنی میشود: چاهی بینام و نشان در دل کویری ناشناخته؛ صرفا به دلیل اینکه به بودنش باور دارد:
As the little prince dropped off to sleep, I took him in my arms and set out walking once more. I felt deeply moved, and stirred. It seemed to me that I was carrying a very fragile treasure. It seemed to me, even, that there was nothing more fragile on all Earth. In the moonlight I looked at his pale forehead, his closed eyes, his locks of hair that trembled in the wind, and I said to myself: "What I see here is nothing but a shell. What is most important is invisible..."
As his lips opened slightly with the suspicious of a half-smile, I said to myself, again: "What moves me so deeply, about this little prince who is sleeping here, is his loyalty to a flower-- the image of a rose that shines through his whole being like the flame of a lamp, even when he is asleep..." And I felt him to be more fragile still. I felt the need of protecting him, as if he himself were a flame that might be extinguished by a little puff of wind...
And, as I walked on so, I found the well, at daybreak.
ترجمه:
وقتی شازده کوچولو به خواب فرو رفت، او را در آغوش گرفتم و دوباره به راه افتادم. شدیدا تحت تأثیر قرار گرفته بودم. به نظر میآمد که دارم گنجی شکستنی و حساس را حمل میکنم. آنچنان که گویی در کلّ زمین، چیزی حساستر از آن وجود نداشت. در زیر نور مهتاب، به چهرهٔ رنگپریدهاش، پیشانیاش، چشمان بستهاش و دستههای موهایش که در باد میرقصیدند، نگاه کردم و با خود گفتم: «چیزی که میبینم فقط یه پوستهس. اون چیزی که از همه مهمتره دیده نمیشه ...»
لبانش تکان خوردند و گویی به شکل نیملبخندی درآمدند. به خود گفتم: «چیزی که منو انقدر در مورد این شازدهٔ کوچولو که توی بغلم خوابیده تحت تاثیر قرار میده، وفاداریش به گلشه -- تصویر گل سرخی که در تمام وجودش میدرخشه، درست مثل شعلهٔ چراغ، حتّی وقتی که خوابه ...»
و حس کردم که او حتّی از آنچه فکر میکردم هم حساستر و شکستنیتر است. نیاز عجیبی به محافظت از او حس میکردم، گویی که حقیقتا چراغی بود که هر لحظه ممکن بود به وزیدن نسیمی خاموش شود.
و همانطور که میرفتم، هنگام طلوع آفتاب، چشمه را یافتم.